ویدنو:02/04/1391  

 

ویدنو:02/04/1391  

 

قاری قرآن

قاسم مختاری

هوای گرم وتفتیده با سماجت همه را کلافه می کرد . آوای قرائت قرآن از بلندگوی زنگ زده ای که رو به پایین کج شده بود در جای جای قبرستان به وضوح شنیده می شد. کنار قبر رنگ و رو رفته ای مردی میانسال با کتاب دعایی در دست ،چمباتمه زده بود وبه پسرک نوجوانی که چندین قبر آن طرفتر  مشغول خواندن قران بود خیره شده بود و با دست، مگس سمجی را از خود می تاراند. مرد خیره به پسرک زیر لب غرولند کنان هر از گاهی فحشی می داد.توله سگ ده سال است اینجا قران می خوانم هیچگاه نشده نان کسی را آجر کنم ،بی بته نیامده همه قبرستان را قرق کرده است.افکار مرد همچون کشتی بی ناخدایی به هر سو سرک می کشید.بیماری دخترش او را پاک کلافه کرده بود .

- "آقای دکترآخه از کجا بیاورم سه میلیون بدهم خرج عمل جراحی ،هست ونیستم را بفروشم دو میلیون تومان هم نمی توانم جور کنم." اما دکتر در حالی که زیر برگه ای را امضا می کرد ،بدون آنکه به مرد نگاهی بیندازد گفته بود : "به من ربطی ندارد ،بروید با حسابداری صحبت کنید .تا پول واریز نشود ازعمل جراحی خبری نیست." مرد غرق در افکار پریشان خود، از سماجت مگس مزاحم به خود آمد . گفت "ای تف به ذاتت "، و کتاب دعا را درون جیبش نهاد. به سوی پسرک رفت. پسرک باصدایی زیر به آرامی مشغول خواندن از کتاب قران  رنگ و رو رفته ی چروکیده ای بود، مستمعین از گرمای هوا و صدای ناخوشایند او به تنگ آمده، مترصد فرار به سایه بانی بودند.

 نصف قیمت قرآن می خواند ، و همین موجب کسادی کار قران خوان قدیمی شده بود . اما هرچه بود راحت تر از جان کندن در کوره آجر پزی بود. درآمدش بدک نبود و دراین فکر  بود که با درآمد امروزش چه کند. همین که مرد به پسرک رسید ،سیلی محکمی به صورت او زد ، طوری که او را نقش زمین ساخت . "پدر سگ حالا کار را به جایی رسانده ای که در کلام خدا مغلطه می کنی و آیاتش را غلط می خوانی ،می خواهی میت تو قبر عذاب بکشد ؟"

چند نفری که کنار قبر ایستاده بودند با دیدن این صحنه بهت زده شدند ، که دراین میان مرد مسنی که ظاهرا از بستگان درگذشته بود، تکانی به خود داد و دست مرد را که آماده یورش به سمت پسرک می شد به زحمت گرفت وپرسید ، "چرا همچین می کنی ؟ " مرد که در تقلای خلاصی ازچنگ مرد مسن بود ، در پاسخ گفت: "آخه پدرمن بار اولش که نیست .هر روز کارش همینه "

کمی آن طرفتر زنی میانسال در حالی که صورتش را با گوشه چادر ش باد می زد رو به مرد قرآن خوان نموده، گفت: "ای بابا ! بچه که زدن نداره ! ،تازه آنقدرها هم پر اشتباه نمی خواند . " مرد قرآن خوان در حالی که سعی می کرد خود را عصبانی نشان دهد گفت:" خواهر من ، شما که نمی دانی یک کلمه غلط خواندن چقدر معصیت دارد، گناهش دامن همه ما را که می شنویم می گیرد ." جوان شیک پوشی باعینک دودی در چشم رو به مرد ، گفت: "این کار که نیازی به خشونت نداشت ،به آرامی می شد این مساله را حل کرد . " مرد مسن که هنوز دست قرآن خوان را گرفته بود رو به وی گفت : "راست می گوید ،خدا را خوش نمی آید ،بچه است نمی فهمد ." مرد قرآن خوان به میان حرف وی پرید وبا قیافه ای حق به جانب گفت :"ای آقا از شمای عاقله مرد بعید است ،بنده با این پسرک پدر کشتگی که ندارم ، اما دیگر کارد را به استخوانم رسیده ،یکی دو بار بهش هشدار داده بودم از این جا برود اما گوش نداده است."  قرآن خوان زیر لب با خود گفت: "کره خر حالا مشتری های منو می پرونی ؟ کور خوندی ،پری روز با زبون خوش بهت گفتم برو، فکر کردی چه خبره؟"

گرمای هوا رفته رفته بیشتر می شد و چند نفری که دور قبر ایستاده بوند را آزار می داد . مرد مسن که گرما کلافه اش کرده بود رو به قرآن خوان کرد و گفت: " صلوات بفرستید تا ختم به خیر شود.شما هم خودتان را ناراحت نکنید .انشا... همه چیز درست می شود بفرمایید برویم آن ور در سایه بشینیم گلویی هم تر کنیم."  دیگران هم که در پی بهانه ای برای خلاصی از گرما بودند فرصت را غنیمت شمرده وتایید کنان به راه افتادند و در چشم به هم زدنی ناپید شدند. پسرک تنها ماند، در حالی که کتاب کهنه قران  مادرش، پاره پاره بر روی زمین ولو شده بود ، در این فکر بود که چه بهانه ای برای کتک نخوردن از مادرش بیاورد.

)قاسم مختاری kharmagass@yahoo.com)

                       

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi

بازگشت به صفحه نخست         

         

free hit counter