بهرام
خراسانی
حتی درستترين و با ارزشترين نقدها و سخنانی که در هنگامهای میتوانند
دوران ساز، راهگشا، و نشان "فضل"، پاکسرشتی، و خردمندی گوينده يا نويسنده
باشند؛ در هنگامهای نابجا، تکراری و کليشه وار؛ میتوانند نشانی از توهم،
خود بزرگ بينی، و "فضل فروشی" همان سخنور يا نويسنده باشند. اين گزاره
هنگامی بيشتر معنا پيدا میکند که ما بخواهيم پيرامون يک پديده اجتماعی مهم
و مؤثر سخن گوييم (چه مثبت، چه منفی)، بیآنکه خودمان نقشی در تقويت
خوبیها، و يا کاستن از بدیهای آن داشته باشيم. به ويژه اينکه همواره عيب
ديگران را از ديدگاه خود ببينيم، و هيچگاه به بد و خوب آنچه خود کردهايم؛
نپردازيم. يعنی، خود را پهلوان هميشه پيروز ميدان بپنداريم و يا وانمود
کنيم.
سخن بر سر مصاحبه آقای فرج سرکوهی است که او نيز مانند کسانی ديگر؛ با
تحقير انسانی نيکگهر چون زنده ياد احسان طبری؛ راه ديرين ستيزی پارادايميک
را، ادامه میدهد. آقای سرکوهی؛ به روش جدلی و بیپشتوانه ی ديگر روشنفکران
سنتی؛ کليشههايی تکراری را درباره طبری و حزب توده ايران تکرار میکنند.
من در اينکه واژه "سنتی" را به نوع ايشان نسبت میدهم، خود را ملزم به روشن
ساختن مفهوم اين قيد نمیبينم، چون جناب ايشان هم، در مصاحبه خود با بی بی
سی فارسی که در گويا نيوز
۶
بهمن
۱۳۹۰
منتشر ساختهاند؛ بارها اين قيد را در مورد "چپ" به کار بردهاند، بیآنکه
روشن سازند که چه تفاوتی بين "چپ سنتی" با "چپ غير سنتی"، وجود دارد. پس از
اين بابت، چيزی به ايشان بدهکار نيستم.
پيش از هرچيز، بايد بگويم که من هيچگاه با حزب توده ايران پيوند سازمانی
نداشتهام و در سالهايی از زندگی سياسی خود، ديدگاهی کمابيش ناسازگار با
اين حزب، داشتهام. هنوز، مارکسيزم را نه به عنوان يک "ايدئولوژی" و آيين
خشک بايدها و نبايدها، بلکه به عنوان يک "متدولوژی" شناخت جهان هردم دگرگون
شونده، می پسندم. يکی از متدولوژیهايی که برای اين کار وجود دارد، بیآنکه
بخواهد جايگزين همه آنها شود. با اينهمه؛ اکنون که گرد پيری بر سرم نشسته؛
خٌردی خود را فراموش نمیکنم و درشتی بر پيشينيانی بزرگوار را، روا
نمیدارم. شايد بودهاند کسانی که هنگام تولد از مادر، توان سخن گفتن
داشتهاند. اين را در داستانهايی پيرامون برخی اوليا و انبيا هم
شنيدهايم. اما چنين چيزی اگر هم بوده، حتماً استثنايی بوده است. من نيز
همچون بسياری از ايرانيان
۷۰
سال گذشته ايران، الفبای مارکسيزم را از منابع تئوريک حزب توده آموختهام.
گيرم معلم من، بد خط بوده و سوادش بيش از
۶
کلاس نبوده است. اما؛ اين الفبا را بسياری از ما در آن مدرسه، و يا از دانش
آموختگان سرکش آن؛ فراگرفتهايم. حتی دانشمندترين انسانهای امروزی نيز؛ در
زندگی خود؛ روزی را پشت سر گذاشتهاند که "نخستين روز درس" آنها بوده، و
"به
به چه روز خوشی" بوده است. من نمیدانم آقای سرکوهی هم متن درسی دوران
دبستان خود را با اين عنوان به ياد میآورند يانه، اما من آن را به ياد
دارم. نمیدانم جناب سرکوهی از روز نخست زندگی سياسی خود کتابخوان بودهاند
يا اسلحه پرست، اما نيک میدانم که نويسندگان آن "دو جزوه نازک"، پيش از
آنکه راه رهايی را در آن دو جزوه بيابند؛ هم با "کتابهای قطور طبری" آشنا
بوده اند، و هم به چنين کتابهايی و اساساً کتابخوانی؛ ارج میگذاشتهاند.
تازه، هنوز هم به روشنی آشکار نيست که تأثير تاريخی و اجتماعی "آن کتابهای
قطور" و يا ديگر کتابهای قطور بيشتر بوده، يا آن دو جزوه نازک و حمله به
يک پاسگاه پليس يا ژاندارمری.
در آن هنگام که افرادی در سن و سال آن زمان ما، از تاريکی شب میترسيدند و
تنها در پناه پدر يا مادر خود برای ساده ترين کارها از بستر دور میشدند؛
کسانی چون احسان طبری، کيانوری، و ديگر اعضای حزب توده ايران، آگاهی و
دليری را به نخبگان و روشنفکران بعدی جامعه ايران میآموختند. در سالهايی
که آقای سرکوهی و ديگران برای از سر گذراندن دوران محکوميت خود وارد
زندانها میشدند، اين حضور افسران زندانی شده حزب توده ايران، و سرود
"وارتان
سخن بگو" بود که بر شجاعت اين تازه واردان به زندان میافزود. اما همين
زندانيان پيشکسوت که در زندانهای جمهوری اسلامی؛ شکنجههای فراوان شدند و
اعترافاتی نيز کردند؛ هيچگاه ادعا نکردهاند که در "اتاق خواب" يا در واقع
سلول آنها، ميکروفون کار گذاشتهاند. امروز همه میدانند که در زندانهای
جمهوری اسلامی بر زندانيان چه گذشته است تا از آنها اعتراف بگيرند و هنوز
هم وزارت اطلاعات، از هر کسی هرگونه اطلاعاتی را که بخواهد میگيرد. اما آن
روزها؛ کسی حاضر نبود بپذيرد که کيانوری
۸۰
ساله هم يک انسان است و از تماس شلاق با کف پای خود؛ درد میکشد. حتی کسانی
بودند که اخبارگوی راديو تهران را، احسان طبری میپنداشتند که در خدمت
جمهوری اسلامی قرار گرفته. امروز ديگر اعتراف در زندانهای جمهوری اسلامی؛
يک گناه نابخشودنی نيست. بسياری از انسانهای شريف؛ ناگزير از اين کار
بودهاند.
ديگر کسی برای تبرئه خود از کاری که ناگزيری در آن موج میزند؛ نيازمند آن
نيست که به ميکروفون "اتاق خواب" يا دروافع سلول زندان خود اشاره کند.
اکنون، حتی در اتاق رهبران و سياستمدارن بزرگ جمهوری اسلامی هم اين کار را
میکنند.
من حيران از آنم که چرا در گرماگرم فضايی از مسائل بسيار جدی مانند گرانی،
فشارهای لگام گسيخته بر روشنفکران و نوانديشان ايرانی، و گفتگوهای داغ
احتمال حمله نظامی به کشور ما؛ مبارزی باسابقه و باتجربه، آهنگ بی اعتبار
کردن سازمانی را دارد که سالها است زير يورش پاسداران جمهوری اسلامی
تقريباً نابود شده. چرا اين مبارز با سابقه، میخواهد دگماتيسم فرد شناخته
شدهای را اثبات کند، که دو دهه از جان باختن او به دست کسانی گذشته که در
"اتاق
خواب" يعنی سلول زندان آقای سرکوهی، ميکروفون کار گذاشته اند. اکنون و در
اين هنگامه؛ به چه کار میآيد که ما بدانيم يا ندانيم نيما يوشيج در باره
استعداد شعری احسان طبری؛ چه ديدگاهی داشته است؟ به چه کار میآيد که
بدانيم "نام او در هيچ سند و کتاب جدی غير فارسی نيامده"؟ مگر نام همه
ايرانيان و يا تئوری پردازان ايرانی در همه کتابهای جدی غيرفارسی آمده
است؟ مگر نام نويسندگان "آن دو جزوه کوچک" در چند کتاب جدی غير فارسی آمده؟
نام خود شما چه؟ و اصلاً اين چه اهميتی دارد؟
آقای سرکوهی؛ بسيار تلاش میکند تا نشان دهد که آقای طبری، شارح نظر مارکس
بوده نه صاحبنظر و کسی که نوآوری کرده باشد. همچنين، تلاش فراوان میکند تا
نشان دهد که احسان طبری؛ مقلد و دنباله رو حزب کمونيست شوروی بوده است. من
با بخشی از اين سخنان تکراری و کليشه وار؛ مخالفتی ندارم. اما که چه؟ اين
سخنان از زبان کسی مانند آقای سرکوهی بيرون میآيد که در همين مصاحبه کوتاه
خود؛ بارها "چپ سنتی" را نکوش میکند؛ اما ميل وافری دارد که خود را آگاه و
مسلط به نظر مارکس و انگلس و ديگر سرآمدان حوزه انديشه ورزی مدرن بنماياند.
اما دريغ از اينکه ما را راهنمايی بفرمايند و بگويند که چرا در آن سالها،
چنين روندهايی وجود داشته است.
آقای سرکوهی؛ پندار خويش را داور نهايی می انگارد و میگويد: "مقايسه انبوه
آثار نظری طبری با نوشته های نه چندان فراوان خليل ملکی، از اعضای رهبری
حزب توده که پس از انشعاب از حزب برخی مفاهيم نو نظری را در فلسفه سياسی
ايران مطرح کرد، سنجش کتاب های قطور طبری با دو جزوه نازک مسعود احمد زاده
و اميرپرويز پويان، که تحول جامعه به سرمايه داری پيرامونی و ساختار سياسی
ايران را با نگاهی نو دريافته و تحليل کردند، فاجعه طبری، حکايت اعدام تفکر
با طناب باورهای جزمی را به خوبی روايت میکند". ايشان درجايی نيز میگويد:
"طبری از دهه سی تا بازداشت خود در دهه
۶۰
با نفوذترين چهره نظری حزب توده بود اما نوشتههای او، از دهه چهل به بعد
بر نسل جديد مارکسيستهای ايرانی، تأثير و نفوذ چندانی نداشت". شگفتا که
کسی در يک دوره چهل ساله با نفوذترين انسان است، اما در سی سال آن؛ نفوذ
چندانی ندارد.
سرکوهی؛ با گشاده دستی از "حافظه شگفت انگيز، دانش گسترده، استعداد کم
نظير، و مطالعات وسيع" طبری ياد میکند؛ و بیدرنگ، بر "فقر پررنگ
برداشتهای نو و فراوانی احکام جزمی چپ سنتی آن روزگار" در اين شخص؛ انگشت
میفشارد. با اينهمه، او هيچ اشارهای به موضوع و درون مايه آثار شخصيت
محبوب خودش يعنی خليل ملکی نمیکند. او همچنين هيچ نشانی از پیآمدهای
درخشان جدايی پر سر و صدا و جنجال برانگيز گروه خليل ملکی، انور خامهای، و
جلا آل احمد از حزب توده ايران، به دست نمیدهد. آيا چنين دست آورد
درخشانی، وجود دارد؟ آيا اين جدايی؛ حتی به اندازه "جدايی نادر از سيمين"
هم بر فضای سياسی و تاريخی کشور ما، اثر مثبت داشته است؟.
اکنون؛ من نه جستارگر وجود حزب توده در پهنه سياسی ايران هستم، و نه اصلاً
اين وجود را به صورت جدی در جامعه، احساس میکنم. اما باوری در من وجود
دارد که در اين شرايط جامعه، نتوانستم در برابر مصاحبه آقای سرکوهی سکوت
کنم، ضمن آنکه در شرايط کنونی، چنين جدلهايی را نه تنها لازم نمیدانم،
بلکه بسيار زيانبخش هم میپندارم. آن باور اينست حتی که اگر يک نفر تودهای
در جهان باقی نماند، آميزه رنگ حزب توده ايران را از تاريخ معاصر و چند دهه
آينده ايران نمیتوان پاک کرد. اين آميزه رنگی، چه از ديدگاه من يا ديگری
خواستنی باشد چه نباشد، بخشی از تاريخ ايران و تجربه سياسی نسلهای پياپی
ايرانيان است. چه خوب بود که آقای سرکوهی؛ به جای ستيز پارادايمی با تاريخ
اين حزب و رهبران پر آوازه آن که به دست قزلباشان جمهوری اسلامی جان
باختند؛ کلاسی را سامان میدادند که ايرانيان مبارز و جستجوگر؛ بتوانند از
اين تجربه درس بياموزند.
در اين نوشتار؛ دو بار عبارت ستيز "پاراديمی"، يا عبارتی همانند را به کار
برده ام. میدانم که آقای سرکوهی، بسی بيش از من با واژه "پارادايم" و
کاربردهای آن، آشنا هستند. اما اين امکان ضعيف هم وجود دارد که کسی اين
نوشته را بخواند و مفهوم پارادايم را نداند. بنا براين؛ با اجازه آقای
سرکوهی؛ برداشت خود را از اين واژه در اينجا میآورم.
هر پارادايم؛ مجموعهای از مفروضات پايه و سامانمند است که به گونهای نا
آگاه و ناگٌزيده؛ در گذر زندگی؛ در ذهن انسانها جای میگيرد، و فرايند
شناخت آنها از جهان را هدايت
میکند. کارکرد اين مفروضات، همچون کارکرد چشمههای يک فيلتر و يا منشوری
هستند، که دادههای حسی ما از ان میگذرند، و شناخت ما را پديد میآورند.
اصل اقليدس، قانون ارشميدس، تئوری ذرهای نور، اصل مبارزه طبقاتی همچون
نيروی محرک تاريخ، و مانند آن، هنگامی که به يک باور عمومی و بینياز به
استدلال تبديل شوند؛ يک پارادايم به شمار میروند. هر پارادايم، در نهاد
خود، ممکن است درست باشد يا نادرست؛ اما تا هنگامی که ما آن را درست
میدانيم؛ همه دانستهها و داوريهای خود را برپايه آن پارادايمی که در ذهن
ما خانه کرده؛ استوار میکنيم. پارادايمها در گذر تاريخ ممکن است تغيير
کنند و يا جا به شوند. با اين تغيير؛ روش انديشيدن و متدولوژی شناخت انسان
نيز تغيير میکند. همانگونه که تا پيش از گاليله، تصور انسان از فضای
کيهانی به گونهای بود، و پس از آن؛ به گونهای ديگر.
پارادايمها از منابع گوناگونی سرچشمه میگيرند. دستگاههای فلسفی، دين و
باورهای دينی، خرافات، افسانه، دانش تجربی، تبليغات تکراری، و مانند آن.
ويژگی بنيادين هر پارادايم در اينست که اکثر انسانهای مرتبط، آن را درست و
بینياز به استدلال بدانند. بنا براين و با اين برداشت از مفهوم پارادايم؛
اکنون میتوانم در کنار عبارت ستيز "پاراديمی"؛ عبارت وفاداری و يا شيفتگی
"پاراديمی"،
را نيز بگنجانم. يعنی میخواهم بگويم اگر ما هيچ سرچشمه عامدانه ای در
فرايند شناخت خود نداشته باشيم، معمولا و دست کم در حوزه سياست و دانش غير
تجربی؛ فرايند شناخت ما از سوی يکی از دو عامل ستيز
"پاراديمی"؛
و يا شيفتگی "پاراديمی"؛ هدايت میشود. نکته مهم اينست که بازهم دست کم در
حوزه سياست و مبارزات سياسی؛ غلظت "ستيز" يا "شيفتگی"
حتماً يکسان نيست، اما هيچگاه خنثی هم نيست. هيچکس آقای سرکوهی را وادار
نکرده رنج زندان را بر خود هموار سازد و از برخی پرنسيبها جانبداری کند؛
اما يک ستيز يا شيفتگی معين در ايشان يا من، يا ديگران وجود دارد؛ که شناخت
و مطلوبيتهای ما را سامان میدهد. اين شناخت و مطلوبيتها است که ما را
به اين يا آن کنش و رفتار؛ وا میدارد. آقای سرکوهی از قول مرحوم طبری
میگويد: اگر در محيط مبارزه اجتماعی، روشنی، قاطعيت، و شور نباشد مبارزه
انجام نميگيرد ... ولی انتقال اسلوب مبارزات اجتماعی به محيط پژوهش علمی و
آفرينشی و هنری و امر رهبری خطا است که در آنجا
...
واقعيت بايد بدون کوچکترين پيشداوری .... و نتايج حاصله از بررسی بدون اندک
مسخ و مداخلهای مورد توجه قرار گيرد". من اين جمله را چه از مرحوم طبری
باشد و چه نباشد، سخنی درست میدانم؛ بیآنکه تفسير نادرست و سفسطه گرانه
آقای سرکوهی از آن جمله را بپذيرم. گوينده اين جمله نيک میدانسته است که
چه میگويد. و نيک می دانسته است که بر شالوده اين سخن، چه بنايی را
میتوان ساخت. رويکرد آن جمله؛ از يک ذهن سياسی که برای رسيدن به قدرت
سياسی مبارزه میکند سرچشمه میگيرد، و غلظت ستيز يا شيفتگی پاراديمی آن؛
با ساختار ذهنی يک ژورناليست يا هنرمند؛ متفاوت است.
گرچه سخن به دراز کشيد و من چنين نيتی نداشتم؛ اينک میخواهم بگويم که برای
داوری درست درباره هر پديده، بايد شرايط زمانی و مکانی موضوع بررسی، و
پارادايمهای چيره بر آن فضا را به هنگام يک رويداد ويژه بشناسيم.
انديشههای مارکسيستی يا سوسياليستی، در هنگامه نخستين جنگ جهانی و در اوج
بودن نگرش طبقاتی و برآمدن طبقه کارگر در کل جهان, وارد ايران شد. انديشه؛
هنگامی که در محيطی واردشود، به ويژه اگر از جذابيتی هم برخوردار باشد؛ از
هر ديواری میگذرد. با توسل به اينکه طبقه کارگر ما آماده هست يا نيست،
نمیتوان انديشهای را يخ زد و برای روز نياز، در يخچال قفل دار نگهداری
کرد. سخن تازه ای نيست که میگويند در "آن زمان؛ جامعه ايران برای افکار
مارکسيستی آماده نبوده است". اما اين سخن به همان اندازه که ديرين است،
نادرست هم هست. آيا در سال
۱۳۵۷،
ايران خواستار انديشه سياه حکومت ولايت فقيه بود و برای آن آماده شده بود؟
آيا واقعيتهای جامعه تونس و مصر؛ مستحق و مستعد بنيادگرايی اسلامی است؟
پاسخ هرچه باشد؛ در عمل؛ اخوان المسلمين مصر، حدود
۷۰درصد
رأی مردم را به دست آوردهاند. آيا مردم مصر، همه مسلمان افراطی هستند؟ آيا
مبارزين سياسی مصر به ويژه سکولارها، از تجربه ايران آگاه نبودند؟ من
نمیدانم. اما آنچه می توانم بگويم اينست که در جامعه مصر، کليسای قبطيان
مسيحی که درصد قابل توجهی از مردم را تشکيل میدهند، توسط اسلامگرايان
ويران شد. اعتراض به اين حرکت، کم نبود، اما اسلامگرايان پيروز شدند. چرا
هزاران انسان در دهه
۶۰
شمسی ايرانی در ايران قتل عام و يا آواره شدند؟ آيا همه آنها از نظام
جمهوری اسلامی دفاع میکردند؟ آيا در آن شرايط چيرگی جهل و شور حسينی حاکم
بر تودههای وسيع؛ حتی اگر حزب توده نيز چون ديگران در گنبد، و از روز نخست
به نبرد آشکار با حکومت جمهوری اسلامی میپرداخت؛ اکنون ما وضعيتی دگرگونه
میداشتيم؟
کسانی که در سال
۱۹۲۰
خورشيدی ميلادی، حزب کمونيست ايران را تشکيل دادند، آگاهترين و پاکترين
مردم ايران بودند. گيرم به اندازه امروز آقای سرکوهی، دانش تئوريک نداشتند.
همچنين، گروه
۵۳
نفر با چهره شاخصی چون دکتر تقی ارانی، پيشرو ترين نخبگان و روشنفکران
ايرانی آن هنگام بودند. تنها اشکال اين بود که در آن زمان، هنوز آقای
سرکوهی و من با اين تجربهای که اکنون داريم؛ پا به اين جهان نگذاشته
بوديم. به ناگزير؛ بنيادگزاران حزب کمونيست و گروه
۵۳
نفر؛ از دانش و پارادايم آن روز که حزب کمونيست شوروی و اردوگاه درحال شکل
گيری طبقه کارگر جهانی تئوريزه میکرد؛ بهره میگرفتند.
حزب توده ايران؛ در سال
۱۳۲۰
شمسی ايرانی، و به هنگام چيرگی نبرد بين فاشيسم و هواداران دموکراسی در
پهنه جهان؛ تشکيل شد. در دههای که آزاديخواهان جهان، برای دفاع از
دموکراسی بورژوايی اسپانيا؛ رهسپار جبهه جنگ با فاشيسم هيتلری و فرانکويی
میشدند. همان سالهايی که ابواقاسم لاهوتی، بر ضد فاشيسم، شعر میسرود.
همان سالهايی که حزب کمونيست چين، با کومين تانگ متحد میشد. همان سالهايی
که هنوز "استعمار" در آفريقا و بخشی از آسيا فرمانروا بود، و گاندی نماد
پرافتخار استعمارستيزی. همان سالهايی که هنوز اتحاد شوروی نزد بيشتر
آزاديخواهان جهان؛ سنگر آزادی به شمار میرفت. همان سالهايی که هنوز
سازمانی به نام جبهه ملی ايران تشکيل نشده بود. هنگامی که ارتش متفقين، در
ايران حضور داشت. زمان قحطی. هنگام آماده شدن برای فعاليت سياسی در کشوری
با پيشينه چيرگی خودکامگی. در چنين شرايط پر تنشی؛ حزبی تشکيل شد که اگر
نگوييم همه؛ اما بيشتر روشنفکران پيشرو را که حرفی برای زدن داشتند و يا
حسی برای مشارکت اجتماعی؛ در خود جای داد. هم متخصصين و مهندسينی چون زنده
ياد کيانوری، و هم روشنفکرانی چون آل احمد، که اينک کسانی او را واپسگرای
خردهگير میدانند. در فاصله زمانی
۱۳۲۰
تا
۱۳۳۲
که کودتا شد: اين حزب؛ در هنگامه چيرگی پارادايم اصالت مبارزه ضد فاشيستی و
ضد استعماری؛ چه میتوانست بکند. در شرايط فقر منابع تئوريک مارکسيستی و
علمی؛ و انحصار آن به کشور اتحاد شوروی؛ کدام دانشمندان بايد به کار مهم
فرهنگ سازی بپردازند؟ آيا حسينقلی مستعان اين کار را کرد. آيا ارونقی
کرمانی به چنين کاری دست زد؟ آيا جواد فاضل در اين راستا بود؟ چون آقای
سرکوهی، طبری را با مستعان برسنجيده اند، من به اين کسان اشاره میکنم.
من مارکسيست بودن و دشنام گويی به حکومتها را شرط روشنفکری نمیدانم،
واصلاً در اينجا، سخنی پيرامون درستی يا نادرستی مارکسيزم همچون يک روش
انديشيدن، در ميان نيست. به همين دليل، مرحوم فرغی و يا علی اکبر داور و يا
حسن تقی زاده؛ يا محمد حجازی؛ روشنفکرانی ارزشمند با نقشی سازنده شمار
میروند. اما هنگامی که آقای سرکوهی از "مارکسيزم روسی"، ياد میکنند، بايد
نشان دهند که در چند دههای که احساسات مبارزه جويانه در ايران در جوشش، و
مارکسيزم پارادايم چيره روز بود؛ ما بايد از کدام مارکسيزم درس میآموختيم؟
مارکسيزم مائو يا مارکسيزم انور خوجه؟ اين نوع مارکسيزم هم که در ايران
رواج يافته بود. روشنفکران ايرانی؛ از مارکسيزم اروپايی و جنبشهای
دانشجويی
۱۹۶۸
و ديدگاههای مارکوزه هم نا آگاه نبودند و اين رويکردها هم هوادارن خود را
داشتند. نتيجه همه اينها چه بود؟ پس از انقلاب
۵۷
نيز که آقای سرکوهی با تأثير پذيری از پاراديم ستيز با حزب توده ايران؛ اين
حزب را جاسوس و همدست رژيم جمهوری اسلامی میپندارند؛ چپ ترين نيروهای
باورمند به مبارزه خشن با جمهوری اسلامی هم؛ وجود داشتند. اما نتيجه چه شد؟
تا هنگامی که انسان از فرافکنی دست بر ندارد، نه راه درست را بازمیيابد،
نه میتواند پايبندی خود را به مبانی اخلاق اجتماعی، نشان دهد.
هر چيز تازهای، حتماً "نو" نيست. با اينهمه؛ پديد آمدن هر راه و روش نو؛
هنگامی رخ میدهد که ذهنی آگاه و پرسشگر؛ و نياز به دگرگونی در يک واقعيت
عينی؛ ديده شود. هر سازمان يا کنشگر فعال سياسی؛ در گذر زندگی خود، دچار
اشتباه میشود. کار بزرگتر، اشتباه بزرگتر. شايد اندرزگويان، کمتر از هر
کسی اشتباه کنند. چون آنها تنها اندرز میدهند؛ اما کاری نمیکنند. هر نهاد
اجتماعی يا حزب سياسی هم؛ دچار اشتباه میشود. چنين نهادی برای اينکه
بتواند پايدار بماند؛ بايد اشتباه خود را بپذيرد، سرچشمه آن را بازشناسد، و
روشی را برای پيشگيری از بروز دوباره آن؛ تعيين کند. اما برای پذيرش
اشتباه، و پاسخگويی درست و منطقی به ذينفعان؛ شرايطی لازم است. هنگامی که
کسی را با دستان و چشمان بسته برای سنگسار به محل اجرای حکم میبرند؛ متهم
هيچگونه دفاعی از خود نمیتواند بکند. هر نادانی که از راه میرسد؛ سنگی به
او پرتاب میکند. او نه میتواند بگويد که اساساً مثلاً زنايی انجام نشده،
و نه میتواند بگويد که چنين کاری، حق طبيعی او بوده است. محيط و پارادايم
فرهنگی چيره؛ اصلاً چنين فرصتی را در اختيار او نمیگذارد. هنگامی که وصله
کفر را چه در جامعه آغازين اسلام و چه در اردوگاههای مرگ نازی برجامه ی
کسی بدوزند، او را يارای هيچگونه دفاعی نيست. هنگامی که بابيگری در يک
جامعه واپس مانده به عنوان يک جرم در ذهن بيشتر مردم خانه میکند؛ چه فرصتی
برای متهم باقی میماند که بابيگری را به پروتستانيزم يا هر چيز ديگری
همانند کند. در يک جامعه توده وار و اسير يک پارادايم نادرست، هر گونه
دفاعی؛ میتواند مرگ سختتری را درپی داشته باشد. همچون داستان گرگ و بره
جمال زاده. هم اکنون
۱۵۰
سال است که شمار چشمگيری از مردم ايران به نام
"بهايی"،
در ايران يا کشته میشوند و يا زير فشار قرار دارند. با فضای پارادايميکی
که اينک در جامعه ما وجود دارد، چگونه میتوان اين وضعيت را تغيير داد؟ آيا
آقای سرکوهی میتوانند با حضور در ايران؛ که اين نبودن ايشان را بسيار رنج
میدهد؛ در اين راه بهائيان را ياری کنند؟ آيا آقای سرکوهی در همين فضای
اجتماعی کنونی؛ میتوانند بروند ايران و مثلاً در ميدانی در "شهر ری
ياورامين"؛ از ديدگاههای واقعاً درست خود دفاع و آن را تبليغ کنند؟. اگر
میتوانند، بسم اله.
به عنوان يک نظارهگر علاقهمند به موضوع؛ سرپوش نمیگذارم که حزب توده
ايران در گذر
۷۰
سال فعاليت خود؛ دچار اشتباهاتی شده است. به نظر میرسد اين گزاره را خود
اعضای کنونی حزب نيز، باور دارند. حتی برخی از آنها همچون آقای فرجاد در
ميزگرد چند روز پيش پرگار در بی بی سی فارسی؛ برای اعلام شتاب زده آن؛ سر
از پا نمی شناخت و به لکنت زبان میافتاد. اينکه شرح و فهرست اين اشتباهات
چيست، نه موضوع اين نوشتار است و نه در صلاحيت اين نگارنده. پاسخگوی چنين
اشتباهاتی نيز نه من، بلکه خود اعضای مؤثر حزب هستند. اما از آنجا که هنوز
هم عملکرد اين حزب در گذشته و حال را بر فضای اجتماعی و سياسی کنونی ايران
مهم و مؤثر میدانم، به اين موضوع هم علاقهمند و هم حساس هستم. دليل آن
اينست که من حزب توده ايران را، حتی اگر هم اکنون يک نفر عضو در ايران يا
سراسر جهان نداشته باشد، تنها "حزب"
واقعی در جريان مبارزات مارکسيستی در ايران، و تنها سازمان چپی میدانم که
جريان ساز و فرهنگ ساز بوده است. ، با اين سخن؛ همهنگام بيشتر افتخارات
احتمالی و ناکامیهای فراوان را نيز، متوجه آن میدانم. سازمانهای جريان
ساز و فرهنگ ساز در ايران، به شمار انگشتان يک دست هم نمیرسد که حزب توده
ايران، برجسته ترين آنها بوده است. انجمن حجتيه، و حزب مؤتلفه را میتوان
دو سازمان جريان ساز ديگر کشور، به شمار آورد.
پيشتر؛ از دو اصطلاح "شيفتگی" پارادايمی و "ستيز" پارادايمی؛ همچون سرچشمه
شناخت و کنش انسانها ياد کردم. اکنون به کوتاهی، به کاربرد اين دو، در
موضوع اين نوشتار و تأثير آن بر شناخت و کنش اجتماعی بازيگران ميدان سياست،
هنگام زمانی انقلاب
۵۷
میپردازم. هنگامهای که گويا بخش دوم گناهان کبيره حزب توده ايران از
ديدگاه آقای سرکوهی، از آنجا آغاز میشود.
زايمان انقلاب
۵۷
ايران؛ هنگامی رخ داد که حتی ماما و اهل خانه؛ انتظار تولد نوزاد را
نداشتند. اينکه کسانی در بيرون از خانه، در زايمان نسبتاً زودرس اين انقلاب
دست داشتند يا نه؛ هنوز بر اين نگارنده پوشيده است.
انقلابی را که گمان نمیرفت در زهدانی دينی پرورش يافته باشد؛ به هنگام
زايمان؛ به ناگاه آخوندی که در رأس مجلس نشسته بود؛ در آغوش گرفت و در گوشش
اذان گفت. نام آن را نيز همين شخص، "اسلامی" نهاد. تا اعضای اصلی خانواده
به خود آيند، اين کسی که در رأس مجلس نشسته بود؛ شستشوی نوزاد را به
طلبههای هوادار خود سپرد، و مجلس آرايی و رسيدگی به حساب و کتاب را نيز به
گروهی از دانشگاهيان. از بخشی از روحانيون حاضر در مجلس نيز تشکر کرد، و
نعلين آنهايی را که هنوز اين پا و آن پا میکردند؛ جلوی پايشان جفت کرد تا
زودتر، اين خانه را ترک گويند. اهل خانه را نيز به پخت و پز و رفت و روب
گمارد. به گردن کلفتهای محل هم که برای جا به جا کردن ديگ و اثاثيه آمده
بودند، سفارش کرد که از اين پس؛ بی اجازه او؛ ديگر کسی را به اين خانه راه
ندهند. به زودی؛ گردن کلفتها؛ هيچيک از اهل خانه را که برای نشان دادن
شادمانی اين تولد فرخنده به خيابان رفته بودند؛ ديگر به خانه راه ندادند.
نوزاد انقلاب ايران؛ در فصل سرد چيرگی پارادايم انقلابی بودن نيروهای ضد
استعماری و ضد امپرياليستی، زاده شد. اين پارادايم؛ يکی از سه جزء يک
دستگاه پارادايمی بزرگتری بود که جنبش جهانی سوسياليستی، و جنبش دموکراتيک
مردم هر کشور (کارگری و ضد امپرياليستی)، دو جزء ديگر آن را تشکيل
میدادند. در اين پارادايم؛ همه کشورهای صنعتی جهان غرب به سرکردگی آمريکا
که کشورهايی مانند ژاپن را هم دربر میگرفت، اردوی امپرياليسم به شمار
میرفت؛ و کشورهای سوسياليستی به سرکردگی اتحاد شوروی، اردوگاه انقلاب. به
جز دو کشور چين کمونيست و آلبانی روستايی؛ ديگر کشورهای سوسياليستی آن زمان
و کشورهايی چون هند، مصر، سوريه، يمن، عراق، الجزاير، موزامبيک،
نيکاراگوئه، سومالی و چند کشور ديگر از اين دست؛ در اين اردوگاه طبقه بندی
شده بودند. در اين پارادايم؛ هرکس ضد امپرياليست بود؛ عضو خودی اردوگاه
انقلاب به شمار میرفت. معيار نيز، بيش از هر چيز، آسيب رساندن به اردگاه
امپرياليسم به سرکردگی آمريکا، و پس از آن، رفتارهای کارگری و سوسياليستی
بود. اين پارادايم؛ در آن هنگام؛ هواداران بسياری در بين نيروهای انقلابی
جهان و بخشی از دولتها داشت. تقريباً نيمی از اعضای سازمان ملل متحد از
جمله کشورهای نامتعهد و کشورهای عضو اوپک؛ عملاً در اين اردوگاه جای
میگرفتند. گرچه پارادايم شبه انقلابی ديگری نيز در همان هنگام وجود داشت
که جهان را به سه بخش تقسيم میکرد و شوروی را خطرناکتر از آمريکا
میدانست، اما توان رويارويی با پارادايم چيره را نداشت. چنانچه اين
پارادايم که چين کمونيست و برخی فرزندان و نوادگان ناخلف حزب توده ايران هم
از آن پشتيبانی میکردند پيروز میشد؛ آنگاه فروپاشی حکومت شوروی و کشورهای
اروپای شرقی، کمی زودتر انجام میشد؛ و يک قطبی شدن نسبی جهان به سرکردگی
ايالات متحده آمريکا هم؛ سريعتر میشد.
حزب توده ايران؛ يکی از احزاب برادر جنبش جهانی سوسياليستی بود. چه در آن
هنگام و چه هماکنون؛ راه يافتن به چنين انجمنی؛ ساده نيست. هماهنگی اجرايی
بين اعضا؛ کمترين بهايی است که بايد برای چنين عضويتی پرداخته شود. بنا
براين؛ حزب توده ايران يا هر سازمان سياسی ديگری که جهان را برپايه
فيلترهای اين پارادايم میشناسد و تفسير میکند؛ همان کاری را کرده که از
آن انتظار میرفت. شناختی برپايه يک "شيفتگی پارادايمی"، و عمل به آن
شناخت. اکنون؛ تقريباً هيچکس اين پارادايم را نه برای قرن بيست و يکم و نه
برای همان سالها؛ پارادايمی درست نمیداند. اما هيچ دانشمندی را هم به
دليل آنکه در
۲۰۰۰
سال پيش هيئت بطلميوسی را قبول داشته؛ محاکمه و مجازات نمیکنند. در آغاز
انقلاب؛ آن کسی که درب خانه را از پشت قفل کرده و به اهل خانه نيز اجازه
ورود نمی داد؛ همه دشمنان آمريکا را به خانه دعوت و به آنها وعده همه گونه
کمک را داد. فرستادگان اسراييل را از خانه بيرون کرد، و فرستادگان آمريکا
را به مدت بيش از يک سال در غل و زنجير کرد. فزون بر آن؛ بسياری از
مطالباتی را که بخشی از مانيفست مارکس و انگلس را تشکيل می داد؛ به جا
آوردند: "ضبط دارايی های همۀ ياغيان و مهاجرين"، "تمرکز اعتبارات دولتی در
دست دولت از طريق يک بانک ملی دارای سرمایۀ دولتی .."، "تمرکز تمامی وسايل
حمل و نقل در دست دولت"، و "افزايش کارخانه های دولتی
...".
نمونهای از اين کارها بود. آقای سرکوهی؛ بيش از من به آثار مارکسيسيتی
آشنايی دارند، میتوانند اين رهنمودها را در آن آثار، بازيابند. همانندی
بسياری از کارهای ناشايستی را حکومت انقلابی تازه انجام داد نيز؛ میتوان
در تزهای انقلابی لنين به هنگام انقلابی بلشويکی، ديد. اين کارها اگر هيچکس
را به سوی خود جلب نکند؛ بايد بسياری از هواداران سنتی مارکسيسم را به خود
جلب میکرد. به همه ی اينها؛ حمايت چشمگير بخشهای وسيعی از مردم از حکومت
جديد را نيز بيفزاييد. افراد حاشيه شهری، روستائيان و کشاورزان مذهبی و
پيشامدرن، بخش بزرگی از طبقه کارگر، و لايههای گسترده خرده بورژوازی
تجاری. چه کس می تواند اين فضا را در آن هنگام، نايده بينگارد؟
پيشتر گفته بودم که در آن هنگام؛ نه هنوز آقای سرکوهی به مارکسيسم غير سنتی
دست يافته بود، نه من. اگر هم دست يافته بوديم، يا قدرت اجرای آن را
نداشتيم، و يا کسی از آن آگاه نشده بود. به همين دليل؛ من میپندارم که
برخی از رهبران حزب توده ايران هم شايد به گونهای مارکسيسم غير سنتی دست
يافته، اما امکان بروز آن را نيافتهاند. شايد اين؛ پاسخ آقای فرجاد در
برنامه پرگارهم باشد که از بی خبری از سازمان نظامی حزب، دلخور بودند.
همانطور که آقای سرکوهی میگويند؛ آقای طبری و شايد و ديگر رهبران حزبی،
بسيار باهوش بودند. از اين روی و به عنوان يک فرضيه؛ اين امکان هم وجود
دارد که آنها گول نيرنگبازیهای جمهوری اسلامی را نخورده و خود را برای
آينده آماده میکردهاند. اگر چنين حدس و فرضيه ای درست باشد، آنگاه بايد
گفت که اين موضوع را نيز؛ جمهوری اسلامی؛ زودتر از آقای فرجاد دريافته است.
تا جايی که به حزب توده ايران مربوط میشود؛ ريشه ناکارآمدی آن را؛ بيش و
پيش از هر چيز؛ بايد در شيفتگی پارادايمی جستجو کرد؛ نه چيزی ديگر. و به
گمان من؛ اين خود چيز کوچکی نيست؛ اما نه برای محاکمه کردن، بلکه برای پند
گرفتن. هيچ لازم نيست ما همه چيز را در فضای راز آلود جاسوسی و توطئه بررسی
کنيم. اين رويکرد؛ بيش از اينکه ما را به راهی هدايت کند؛ به چاه میاندازد.
اينک به بازگشايی مفهوم "ستيز پارادايمی" بپردازيم. من فعلاً اين مفهوم را
تنها در جامعه ايران و موضوع اين نوشتار؛ پی میگيرم. در اين محدود و دامنه
کاربرد؛ ستيز پارادايمی، مجموعه مفروضات و دستگاه شناخت و تحليل سياسی و
تاريخی است؛ که در
۷۰
سال گذشته؛ نخست حزب توده ايران را محکوم میکند؛ پس از آن، به گردآوری يا
تراشيدن سند و مدرک میپردازد. اين پارادايم بسيار همانند است با داستان
تاريخی دريفوس، محکوم دانستن پيشاپيش يهوديان در اردوگاههای مرگ و گتوها،
سنگسار کردن يک زناکار، و حد زدن يک شرابخوار در حکومتهای اسلامی. به شما
فرصت دفاع نمیدهند. در دادگاهی با حضور عقب مانده ترين، تند خوترين، و غرض
ورزترين هيئت منصفه و يا حاکمان شرع؛ هنوز کلامی منعقد نشده، پرسشی تازه را
پيش روی شما میگذارند. مجالی برای پاسخ نيست.
شما محکوميد. اتهامات تکراری اين دادگاه صحرايی نيز عبارتند از: همکاری
نکردن با حکومت مصدق، موافقت با امتياز نفت شمال، پس ندادن طلاهای ايران،
دنباله روی از حزب کمونيست شوروی، جاسوسی برای شوروی و پول گرفتن از آن، لو
دادن مخالفين جمهوری اسلامی، مشارکت در استحکام حکومت جمهوری اسلامی و
مانند آن.
دادستان و شاهدان اين دادگاه نيز عبارتند از همه تئوريسينهای نظام
شاهنشاهی، همه روحانيون حکومت جمهوری اسلامی، بلند پايگان سپاه پاسداران و
دستگاه امنيتی کشور، ژورناليستهای بی پرنسيبی مانند عليرضا نوری زاده و
همکارانش، و افراد مشابه. کسانی که هيچگاه نمیتوانند بی ارتباطی خود را با
دستگاههای مشکوک اثبات کنند. اما در اين بين؛ خوشبختانه آقای سرکوهی و
دوستان مشابه؛ در هيچيک از اين گروهها؛ جای نمی گيرند. ايراد ايشان هم
مانند اعضای حزب توده ايران؛ تنها اينست که پشت يک دستگاه پاراديمی
قرارگرفتهاند. و البته برای ايشان و من هم که بايد همچون چراغ راهنمای
هدايت مردم و عامل اتصال نيروهای ترقيخواه عمل کنيم؛ اين عيب کوچکی نيست.
من اين نوشتار را که به بهانه نقد نوشته آقای سرکوهی آغاز کرده بودم، و
ايشان نيز نوشتار خود را به بهانه نقد زنده ياد احسان طبری و با هدف کوبش
حزب توده ايران نگاشته بودند؛ در اينجا به پايان میبرم. در هيمنجا؛ آرزو
میکنم که آقای سرکوهی هيچگاه به دردی دچار نشوند که "مرگ فاجعه" در مان آن
باشد. فزون بر آن؛ آرزو میکنم که ايشان؛ به انصاف روی آورند و هيچگاه به
بيماری خود بزرگ بينی؛ دچار نشوند.
پيروز باشيم
سرچشمه: گویا
مطلب
را به بالاترین بفرستید:
مطلب
را به آزادگی بفرستید: