ناهيد طباطبايي
تا
هوا آفتابي شد، احمدآقا با صفحه شطرنج و مهرههايش، آقاي اكبري با قبض گاز
و برق خانهاش، حسنآقا با روزنامه ورزشياش، عباسآقا با بطري آب
معدنياش، آقاي ابراهيمي با پاكت آجيل شيرينش، آقاي حسيني با واكرش و...
راه افتادند طرف پارك كوچك وسط ميدان. وقتي همديگر را ديدند، بعضيها
روبوسي كردند، بعضيها با هم دست دادند و يكي دو نفر هم به هم چپچپ نگاه
كردند. آن وقت احمد آقا صفحههاي شطرنجش را گذاشت روي ميز سنگي و مهرهها
را چيد و منتظر شد تا حريفش برسد. آقاي اكبري قبضهايش را به يكييكي آنها
نشان داد و از گراني برق و گاز شكايت كرد و وقتي از همدلي همه مطمئن شد،
تصميم گرفت برود منطقه و اعتراض كند. عباس آقا كه تندتند آب ميخورد دوباره
براي همه توضيح داد كه علت تمام بيماريهاي جسمي و رواني يبوست است و بايد
هي آب خورد. آقاي حسيني كه دستهايش را روي واكرش گذاشته بود و سرش را به
دستها تكيه داده بود، با حسرت به آقاي ابراهيمي نگاه ميكرد كه تندتند
آجيل شيرين ميخورد و به او تعارف نميكرد، چون ميدانست او دندان درست و
حسابي ندارد. يكي ديگر كه تازه آمده بود براي كبوترها دانه ميريخت و
گربهها را پيشت ميكرد كه مزاحم نشوند و حسنآقا براي چهارمين بار مجلهاش
را ميخواند.
در اين ميان دو نفر سخت منتظر بودند. يكي احمدآقا كه حاضر نبود با هيچكس
جز آقاي برادران شطرنج بازي كند و يكي ديگر آقاي سبحاني كه منتظر دو، سه
جواني بود كه روزها توي آلاچيق وسط پارك سيگارهاي مشكوك دود ميكردند. آقاي
سبحاني تازگيها به اين نتيجه رسيده بود كه درخت اعتياد را بايد از ريشه
درآورد و منتظر بود ببيند چه كار ميتواند بكند.
مدتي گذشت و نه خبري از جوانان شد، نه از آقاي برادران. جوانان قديم، بحث
درباره گراني را تمام كرده بودند، خاطرات دوران كاري را مرور كرده بودند و
داشتند از مزههاي خوب ميوههاي قديم و بيمزگي ميوههاي جديد صحبت
ميكردند، كه يكدفعه سروكله آقاي برادران با يك دفترچه و هفت، هشت تا مداد
پيدا شد. احمدآقا كه نصف مهرهها را جمع كرده بود، خوشحال دوباره شروع كرد
به چيدن و آقاي ابراهيمي گفت: «بابا كجايي اينكه دلش آب شد.»
اما آقاي ابراهيمي محل او نگذاشت. دفترچه را گذاشت روي ميز و به احمد آقا
گفت: «دو تا كاغذ از وسطش بكن و به تعداد افراد تقسيم كن.» بعد هم خودش
تندتند مدادها را پخش كرد بين حاضران. حسن آقا گفت: «ميخواهيم اسمفاميل
بازي كنيم؟» و خنديد. آقاي سبحاني گفت: «نه بابا، شاه وزير است، با سبيل
آتشي.» آقاي ابراهيمي خنديد و گفت: «مسابقه است، مسابقه هوش. همگي كاغذ و
مداد داريد؟» همه گفتند: «بله» آقاي ابراهيمي گفت: «هركس بنويسد سه هزار
ميليارد چند تا صفر دارد برايش يك دمپايي راحتي ميخرم.» آن وقت همه به هم
نگاه كردند و گيج و ويج زل زدند به كاغذهايشان. مدتي گذشت و هيچكس چيزي
ننوشت. بعد احمدآقا آرام صفحه شطرنج و مهرههايش را جمع كرد و بدون
خداحافظي رفت.
مطلب
را به بالاترین بفرستید: