نویدنو:28/05/1390  

 

 نویدنو  28/05/1390

 

 مطلب دریافتی

آنتی کمونیسم چپ نما

پارنتی مایکل - برگردان: ا. م. شیری

فصلی از کتاب «پیراهن سیاهان و سرخها: فاشیسم عقلانی و سقوط کمونیسم»

سانفرانسیسکو ١٩٩٧

پیشگفتار 

 تبلیغ تدین ناب

بیش از یکصد سال است که ایالات متحده آمریکا بلاوقفه به تبلیغات ضدکمونیستی در میان مردم خود مشغولند، تا جائی که ضدکمونیسم به چیزی شبیه به دین تبدیل شده است.

در دوره جنگ سرد ماشین ایدئولوژی ضدکمونیسم توانست هر گونه اطلاعات در باره کشورهای کمونیستی را به مناسبات خصمانه برعلیه آنها بدل کند.

اگر اتحاد شوروی از شرکت در گفتگوها امتناع می کرد، سیاست آن را اصلاح ناپذیر و ستیزه جویانه می خواندند.

اگر به سازش تن در می داد، این را اقدامی برای خواب کردن آنها معنی می کردند.

اگر اتحاد شوروی با محدود کردن مسابقه تسلیحاتی مخالفت می کرد، می گفتند مقاصد تهاجمی خود را دنبال می کند.

اگر از اعمال محدودیت جانبداری می کرد (در اکثر موارد هم چنین بود)، آن را دروغگویی و ریاکاری می خواندند.

اگر در اتحاد شوروی مردم به کلیساها نمی رفتند، آن را سرکوب دین معنی می کردند و اگر می رفتند، آن را بمعنی سرپیچی مردم از ایدئولوژی آته ئیستی رژیم قلمداد می کردند.

اگر کارگران اعتصاب می کردند (که در مواقع نادری اتفاق می افتاد)، این را بمفهوم سرپیچی آنها از سیستم جمعی تلقی می کردند؛

اگر آنها اعتصاب نمی کردند، ترس و فقدان آزادی را سبب آن می نامیدند.

کمبود کالاهای مصرفی را نشانه شکست سیستم اقتصادی و وفور کالاهای مصرفی را بمعنی تلاش رژیم برای فریب جمعیت نگران و تقویت حاکمیت خود بر آنها ارزیابی می کردند.

اگر کمونیستها در آمریکا نقش مهمی در مبارزه برای احقاق حقوق کارگران، فقرا، آفریقایی تباران، زنان و دیگران ایفا می کردند، این مبارزه آنها یک روش تصنعی برای جلب حمایت این اقشار اجتماعی بمنظور رسیدن به قدرت تلقی می شد. هیچکس این مسئله را توضیح نمی داد که با مبارزه برای احقاق حقوق مردم محروم از حقوق، چگونه می توان به تسخیر قدرت نایل آمد.

ما در اینجا با دین واره ناشناختنی گسترده ای سر و کار داریم که در اثر جد و جهد دوایر حاکمیتی رواج یافت و تمام طیف های سیاسی را در بر گرفت.

 

تبلیغ تدین ناب

بخش قابل توجهی از چپ ها در آمریکا آن چنان به شوروی ستیزی و ضدیت با کمونیسم روی آورده اند که با خطرناکترین و خشن ترین اشکال آن در جبهه ماورای راست می توانند رقابت نمایند.

از این رو ست که نوآم چامسکی «روشنفکران چپ» را که سعی می کنند «با پنهان شدن در پشت جنبش های توده ای به قدرت برسند» و سپس «به ضرب شلاق مردم را به تبعیت از خود وادارند»، تازیانه می زند:

«شما بعنوان لنینیست، که قصد دارد بخشی از بوروکراسی سرخ باشد، آغاز می کنید. سپس متوجه می شوید که بدین طریق نمی توان به قدرت دست یافت و فوراًَ به ایدئولوژی راست روی می آورید. ما این واقعیت را در اتحاد شوروی (سابق)، در خود همان انسان ها، باندهای کمونیستی تا دو سال قبل، که اینک بانک ها را اداره می کنند و به ستایش از بازار آزاد و آمریکائی ها روی آورده اند، می بینیم ».

(١٠٩۵Z Magazine, )

تفکر چامسکی که اغلب مشکلات را از زاویه دیگر مورد انتقاد قرارمی دهد، عمیقاًَ در همان فرهنگ سیاسی مسلط آمریکا ریشه دارد.

او بر آن است که، «باندهای کمونیستی» تشنه قدرت که نمی خواستند به این تشنگی پایان دهند، به انقلاب خیانت کردند. در واقعیت امر، کمونیستها «بطور بطئی» به سوی راست روی آوردند. اما، کمونیستها بیش از ٧٠ سال در تلاش برای نجات سوسیالیسم، با حملات بی سابقه ای مواجه بوده اند. این یک حقیقت است که در سال های آخر موجودیت اتحاد شوروی برخی از آنها، از جنس باریس یلتسین، به سرمایه داری گرویدند، اما دیگران با به مخاطره انداختن خود به مبارزه برعلیه احیای سرمایه داری برخاستند و بسیاری نیز در جریان سرکوب بی رحمانه پارلمان روسیه توسط یلتسین در سال ١٩٩٣، جان خود را در راه آرمانشان فدا کردند.

برخی چپ ها و بسیاری دیگر، تصورات کلیشه ای در باره تشنگی سرخ ها به قدرت به خاطر قدرت و فراموش کردن اهداف واقعی سوسیالیستی را به شدت تبلیغ می کنند.

اما اگر واقعاَ چنین است، پس در این صورت آیا عجیب نیست که چرا این سرخ ها در کشورهای مختلف جهان، به جای برخورداری از فواید خدمت به نظام قدرتمند امروزی، غالباًَ خطرات بزرگ جانبداری از محرومان و ستمدیدگان را به جان می خرند و در راه رهایی آنها زندگی خود را فدا می کنند؟

فعالان چپ گرای آمریکایی، دهه های زیادی تبلیغ شوروی ستیزی و ضدکمونیسم را لازمه حفاظت از نام و نشان خود تصور می کردند. آنها نمی توانستند مقاله ای بنویسند و یا نطقی ایراد کنند که در آن بر عبارات ضدکمونیستی تأکید نشده باشد. هدف از چنین برخوردی، عبارت از تلاش در جهت ترسیم خط تمایز خود با چپ های مارکسیست- لنینیست بود.

آدام هوهشایلد (Adam Hohschayld)، نویسنده لیبرال و ناشر، به چپ هایی که در سرزنش کشورهای کمونیستی موجود تأخیر کردند، هشدار داد و گفت: «آنها اعتبار خود را به مخاطره انداختند» (گاردین، ٢٣ / ۵ / ٨٤). به عبارت دیگر، آنها به منظور اثبات جدیت خود در مخالفت با جنگ سرد، ابتدا باید به آن به پیوندند و سپس از موضع سرزنش جامعه کمونیستی برخورد نمایند. رونالد رادوش (Ronald Radosh) از جنبش صلح درخواست می کرد  برای این که آن را جنبش کمونیستی نخوانند، باید کمونیستها را از صفوف خود اخراج نمایند . اگر منظور رادوش را درست فهمیده باشیم، بدین معنی است که برای نجات خود از شکار ضدکمونیستی اشباح، ما باید در این کار مشارکت نمائیم.

فرایند پاکسازی چپ از وجود کمونیست ها به یک سنت طولانی مدت بدل شد و پی آمدهای زیان باری برای بسیاری از جریانات مترقی به همراه آورد. مثلا، در سال ١٩٤٩ کنگره سازمان های صنعتی، عضویت دوازده اتحادیه کارگری عضو خود را به خاطر کمونیست بودن رهبران آن ها لغو کرد. این پاک سازی موجب اخراج ١ میلیون و ٧٠٠ هزار نفر کارگر از عضویت آن گردید و اعتبار سیاسی کنگره را به شدت تضعیف نمود.

منتقدان چپ حتی زمانی هم که به جناح راست حمله می کنند، نمی توانند مواضع ضد کمونیستی خود را پنهان سازند. مثلا، مارک گرین با انتقاد از رئیس جمهور رونالد ریگان می گوید: «ریگان مثل یک مارکسیست- لنینیست سمج، به جای تغییر تفکر خود، تغییر واقعیت ها را ترجیح می دهد».

این نوع چپ ها در عین تأکید بر مبارزه خود با جزم گرائی «هم در چپ و هم در راست»، با رعایت یک سری تشریفات، فقط دگم های ضدکمونیستی خود را تقویت می کنند.

چپ های شریک در آزار و اذیت کمونیست ها، به ایجاد فضای خصانه ای که دست رهبران آمریکا را در پیشبرد جنگ سرد و گرم برعلیه کشورهای کمونیستی بازتر نمود کمک های بزرگی کردند و حتی امروز نیز در راه اجرای سیاست های مترقی و یا حتی لیبرالی، موانع جدی ایجاد می کنند.

نمونه بارز «چپ» ضدکمونیست، جورج اورول بود.

در بحبوحه جنگ دوم جهانی، زمانی که اتحاد شوروی در استالینگراد درگیر نبرد مرگ و زندگی با نازی ها بود، جورج اورول گفت: «آمادگی برای انتقاد از روسیه و استالین، معیار و محک صداقت روشنفکری محسوب می شود و این، از نقطه نظر ادبی - روشنفکری، یگانه راه مقابله با خطر بالفعل است». اورول (با خصلت دو گانه خود)، ضمن احساس امنیت در جامعه خشن ضدکمونیستی، تقبیح کمونیسم را یکی از اقدامات اعتراضی قهرمانانه تلقی می کرد.

امروز فرزندان ایدئولوژیک او همان تاکتیک را استمرار بخشیده و با پیشبرد کارزار بی امان برعلیه انبوه مارکسیست – لنینیست – استالینیست های خیالی، خود را به عنوان منتقدان خستگی ناپذیر چپ از موضع چپ، تعریف می کنند.

در میان چپ های آمریکا بطور کلی ارزیابی منطقی از اتحاد شوروی، از کشوری که از همان ابتدای موجودیت خود با جنگ های طولانی مدت داخلی و اشغال از سوی کشورهای زیادی مواجه گردید و دو دهه بعد، در جنگ با طاعون فاشیسم به بهای قربانی های بی سابقه پیروز شد، وجود ندارد.

در طول سه دهه بعد از انقلاب بلشویکی، کشور شوراها به چنان پیشرفت های عظیم صنعتی دست یافت که کشورهای سرمایه داری در عرض صدها سال قادر به آن نبودند. این کشور بر خلاف کشورهای صنعتی پیشرفته که فرزندان خود را به ١٤ ساعت کار کشنده روزانه در کارخانه ها وامی داشتند و هنوز هم در بسیاری از کشورهای جهان وامی دارند، همراه با تأمین خوراک، پوشاک و آموزش فرزندان خود، به این موفقیت های بزرگ دست یافت.

کشور شوراها علاوه بر این، همراه با بلغارستان، آلمان دموکراتیک و کوبا تمام نیازمندی های ضروری جنبش های رهائی بخش ملی جهان، از جمله کنگره ملی آفریقا به رهبری نلسون ماندلا را تأمین می کردند.

ضدکمونیست های چپ موفقیت هایی را که توده های محروم در دوره وجود سیستم سوسیالیستی جهانی کسب کردند، نادیده می گیرند.

 برخی حتی آنها را مورد استهزا قرار می دهند.

 من به خاطر می آورم که ماری بوکچین (Murray Bukchin) آنارشیست و ضدکمونیست مشهور در برمونت چگونه نگرانی من نسبت به «تغذیه کودکان فقیر در سیستم کمونیستی» را به سخره گرفت.

حتی از میان ما به کسانی هم که با استالین و سیستم رهبری او مخالف بوده و به وجود نارسایی های جدی زیادی در جامعه شوروی باور داشتند، ولی از پیوستن به آنتی کمونیسم امتناع می کردند، آنتی کمونیست های چپ نما برچسب «شوروی ستا» و «استالینیست» می زدند.

یگانه تخطی جدی ما این بود که بر خلاف بسیاری از چپ نماها از بلعیدن القائات تبلیغاتی مطبوعات آمریکا در باره جوامع کمونیستی امتناع می کردیم.

ما در مقابل آن، تأکید می کردیم که بر خلاف تبلیغات به شدت خصمانه در باره نقص ها و نارسائی ها، سیستم کمونیستی موجود به سبب این که زندگی صدها میلیون انسان را بمعنی واقعی و انسانی کلمه بهبود بخشیده، ارزش حفظ و حراست  دارد.

 این ارزیابی ما به هیچ وجه خوشایند آنتی کمونیست های چپ نما که حتی نمی توانستند یک کلمه مثبت در باره هیچ یک از جوامع کمونیستی (به ندرت به استثنای کوبا) بر زبان بیاورند و تاب شنیدن چنین دیدگاهی را نداشتند، نبود.

ارتدوکس های تا مغز استخوان آنتی کمونیست، اکثریت چپ ها ی آمریکا و مک کارتیسم ، چپ را بر ضد انسان ها، انسان هایی که نگرش مثبت نسبت به کشورهای کمونیستی داشتند، تحت تأثیر قرار دادند و از شرکت آنها در کنفرانس ها، هیئت های تحریری و انتشاراتی، مبارزات سیاسی و نشریات چپ ممانعت بعمل آوردند.

آنتی کمونیست های چپ هم مثل کنسرواتیو ها (محافظه کاران)، با هیچ چیز کمتر از تقبیح بی قید و شرط اتحاد شوروی به عنوان هیولای استالینی و انحرافات اخلاقی لنینی راضی نمی شدند.

بسیاری از کمونیست های آمریکا و چپ های نزدیک به آنها در واکنش به این تبلیغات گسترده آنتی کمونیستی که همچو سیلاب مطبوعات و زندگی اجتماعی آمریکا را فراگرفته بود، جنبه اقتدارگرایانه اتحاد شوروی را مورد انتقاد قرار ندادند.

آنها بدین ترتیب به اتهام به رسمیت شناختن اتحاد شوروی به مثابه «بهشت کارگران» محکوم شدند.

بسیاری از چپ ها در آمریکا کمترین آشنائی با آثار لنین و زندگینامه سیاسی او ندارند، این امر اما مانع آن نمی شود که آنها به لجن پراکنی بر ضد «لنینیسم» نپردازند.

نوآم چامسکی، یکی از این کاریکاتورهای آنتی کمونیسم، برای مثال، تفسیر زیر را از لنینیسم ارائه می دهد: «روشنفکران در غرب و در جهان سوّم بدین جهت به سوی ضد انقلاب بلشویکی گرایش می یابند که طبق نظریه لنینیسم، روشنفکران رادیکال حق دارند با توسل به زور، قدرت سیاسی را تسخیر نموده و رهبری کشور را به دست گیرند. چنین ایده ای بی شک باب میل روشنفکران است».

اینجا، چامسکی کاریکاتور مضحکی از قدرت پرستی روشنفکران ارائه می دهد و بعد با افزودن کاریکاتور دیگری از لنینیست های به عقیده او، لات که ابزارهای انقلابی را نه برای مبارزه با بی عدالتی، بلکه فقط و فقط به خاطر قدرت به خدمت می گیرند، تکمیل می کند.

زمانی که صحبت از تعقیب و آزار سرخ ها به میان می آید، چپ نماها مواضعی به مراتب بدتر و مخرب تر از افراطیون راست اتخاذ می کنند.

هنگام انفجار تروریستی سال ١٩٩٦ در اوکلاهاماسیتی، من لجن پراکنی مفسر رادیو را شنیدم که می گفت: «لنین نوشته که هدف از ترور، ترور است».

مفسران آمریکایی اغلب چنین قول های عوامفریب از لنین نقل می کنند. اما لنین در واقع، ترور را مورد انتقاد قرار می دهد و مخالفت خود را با هر نوعی از اقدامات تروریستی اعلام می کند که فقط به اشاعه وحشت در میان مردم، به تشدید خفقان و جدائی جنبش انقلابی از توده ها منجر می گردد.

 لنین مخالف سرسخت دگماتیسم و توطئه و ترور بوده است. لنین طرفدار پیگیر تشکیل ائتلاف وسیع و سازماندهی گسترده توده های وابسته به جناح های سیاسی مختلف بوده است.

استفاده از کلیه امکانات موجود برای توسعه مبارزه طبقاتی، از جمله شرکت در انتخابات پارلمانی و شرکت در اتحادیه های کارگری موجود را اکیدا توصیه می کرد.

 بی تردید، طبقه کارگر مثل هر گروه اجتماعی دیگر، برای پیشبرد موفقیت آمیز مبارزات انقلابی به سازماندهی و رهبری نیازمند است و شکی نیست که حزب پیشرو هم باید این نقش را ایفا نماید.

ضمنا روشن است، که انقلاب پرولتری نمی تواند از طریق شورش طلبی، ماجراجوئی و ترور پیروز شود. لنین همیشه از گرفتاری به دو انحراف هشدار می داد: اپورتونیسم بورژوایی و ماجراجویی چپگرایانه

با این حال، «مطبوعات وزین» و برخی چپ نماها لنین را بی وقفه به عنوان یک شورش طلب ماورای چپ قلمداد می کنند.

این مسئله که آیا نظریه لنینی انقلاب، در حال حاضر مطلوب و یا بطور کلی، عملی است، نیازمند بررسی انتقادی است.

اما برای درک این مسئله، از کسانی که تئوری و عمل او را تحریف می کنند، نمی توان انتظار مثبتی داشت.  

به نظر برخی از چپ های آمریکا تحولات فاجعه آمیز در اروپای شرقی به معنی شکست سوسیالیسم نیست. زیرا به نظر آنها، در این کشورها هرگز سوسیالیسمی وجود نداشته است.

آنها می گویند که کشورهای کمونیستی چیزی غیر از «سرمایه داری دولتی» بوروکراتیک، تک حزبی و یا چیزی در همین حد نبوده اند. آیا می توان کشورهای سابقاًَ کمونیستی را «سوسیالیستی» نامید؟ این مسئله روشنی است.  

کافی است، گفته شود که: اولاًَ- فاصله طبقاتی در کشورهای کمونیستی بسیار ناچیزتر از کشورهای سرمایه داری بوده است. نخبگان حزبی و دولتی در مقایسه با غرب از امتیازات بسیار محدودی برخوردار بوده اند. این حقیقت امر در مورد درآمد شخصی و شیوه زندگی آنها نیز صدق می کرده است.

رهبران شوروی مثل یوری آندروپوف و لئونید برژنف، نه در عمارات مجلل شخصی از نوع کاخ سفید، بلکه در آپارتمان نسبتا بزرگ یک مجتمع مسکونی در نزدیکی کرملین که برای مقامات دولتی در نظر گرفته شده بود، سکونت داشته اند.

آنها هم مثل سران همه کشورها، از اتوموبیل های دولتی استفاده می کردند و از حق استفاده از ویلاهای دولتی که مهمانان خارجی را نیز در آنجا به حضور می پذیرفتند، برخوردار بودند و هیچ یک از آنها، برخلاف مقامات آمریکایی، صاحب ثروت شخصی هنگفت نبوده اند.

تنها «تجملی» که رهبران حزبی آلمان دموکراتیک از آن برخوردار بوده اند و مطبوعات آمریکا کلی مطلب در باره آن می نوشتند، ٧٢۵ دلار ارز و یک منزل در یک مجتمع آپارتمانی بسته در حومه برلین بوده که دارای حمام سونا، استخر سرپوشیده و سالن ورزشی برای استفاده همه ساکنان آن بوده است.

آنها هم مثل سایر شهروندان از امکان خرید اجناس غربی، موز، لباس جینز و وسایل الکترونیکی ژاپنی از مغازه ها برخوردار بودند.

با این حال، مطبوعات آمریکا هیچگاه ننوشته اند که شهروندان عادی آلمان دموکراتیک هم از استخرهای عمومی و سالن های ورزشی استفاده می کردند و می توانستند لباس جینز و وسایل الکترونیکی (هر چند معمولی و غیروارداتی) را از مغازه ها بخرند.

و این مطبوعات هیچوقت «زندگی تجملی» رهبران جمهوری آلمان دموکراتیک را با نمونه زندگی واقعاًَ تجملی تروتمندان غربی مورد مقایسه قرار نداده اند.  

ثانیاًَ- تولید در کشورهای کمونیستی در جهت تأمین سود کاپیتالیستی و ثروت اندوزی بخش خصوصی سازمان دهی نشده بود. آن جا مالکیت خصوصی بر وسایل تولید به وسیله مالکیت اجتماعی بر آنها جایگزین شده بود.

هیچ کس نمی توانست کس دیگری را به مزدوری گرفته و از قبل کار او ثروت اندوزی نماید.

تکرار می کنم: تفاوت بین درآمدها و اندوخته ها در مقایسه با معیارهای غربی، در مجموع زیاد نبود. نسبت این تفاوت بین پائین ترین و بالاترین بخش شاغلان تقریبا ١ به ۵ را شامل می شد.

در حالیکه، تفاوت بین درآمد سالانه گروه میلیاردرها و کارکنان فقیر در ایالات متحده آمریکا، ١٠٠٠٠ به ١ می باشد.  

ثالثاًَ- کشورهای کمونیستی به انتقال سرمایه مملکت خود به کشورهای خارجی نمی پرداختند.  

به همین جهت کسب سود بیشتر آنها را وسوسه نمی کرد و آنها در پی جستجوی راه های جدید سرمایه گذاری، مصادره زمین ها، استثمار نیروی کار، تصرف بازارها و ذخایر طبیعی ملت های ضعیف تر نبودند.

به سخن دیگر، آنها امپریالیسم اقتصادی را به کار نمی بستند. اتحاد شوروی روابط تجاری و برنامه کمک اقتصادی خود را اساسا و در مجموع به نفع کشورهای اروپای شرقی، مغولستان، کوبا و هندوستان تنظیم کرده بود.  

همه آنچه که گفته شد، به این و یا آن درجه، اصول سازمانی هر کشور کمونیستی محسوب می شد. هیچ یک از آنها مثل کشورهای سرمایه داری هندوراس، گواتمالا، کره جنوبی، شیلی، زئیر و اندونزی وابسته آلمان یا ایالات متحده آمریکا نبودند.  

اما بنظر منتقدین سوسیالیسم واقعی، ، به جای این که در کنترل خود کارگران از طریق مشارکت مستقیم در هدایت آن قرار گیرد، از سوی لنینیست ها، استالینیست ها، کاستروئیست ها یا دیگر دار و دسته خرابکاران، قدرت پرستان و بوروکرات های سمج که به انقلاب خیانت می کنند، رهبری می شد.

متاسفانه چنین برداشتی از «سوسیالیسم ناب» غیرتاریخی است و به همین سبب نمی تواند حقیقت داشته باشد  و به کمک تاریخ واقعی نیز نمی توان حقیقت آن را اثبات نمود. چنین برخوردی، ایده ال را با رئال یکی می گیرد.

و در چنین مقایسه ای، بیشک رئالیته بازنده از کار در می آید. «سوسیالیستهای بی غل و غش» تصور می کنند که سوسیالیسم در جهان، با سوسیالیسم موجود قابل مقایسه نخواهد بود.  

در جهان سوسیالیستی آنها، به ساختار دولتی قوی، به نیروهای امنیتی لازم برای حفظ آن، به هزینه کردن بخشی از ارزش اضافه کار برای بازسازی جامعه و دفاع از آن در مقابل تهاجمات خصمانه و کارشکنی ها از داخل، نیازی نخواهد بود.  

پیش بینی ایدئولوژیک «سوسیالیست های بی غل و غش» از آلودگی های عملی پاک و منزه مانده است. آنها توضیح نمی دهند که وظایف متعدد جامعه انقلابی را چگونه سازماندهی خواهند کرد، با تهاجم خارجی و کارشکنی های داخلی چگونه مقابله خواهند نمود، با پدیده بوروکراسی چگونه مبارزه خواهند کرد، منابع کمیاب را چگونه تقسیم خواهند کرد، چگونه به حل اختلافات سیاسی نائل خواهند آمد و بالاخره، تولید و توزیع را چگونه سازماندهی خواهند نمود.  

آن ها به جای همه این ها، اظهارات کلی و انتزاعی و مبهمی را در باره چگونگی تملک و اداره وسایل تولید به واسطه کارگران اشاعه می دهند و در باره چگونگی اجرای تصمیمات خود در روند مبارزه خلاق چیزی نمی گویند.

بدین جهت هم پشتیبانی «سوسیالیست های بی غل و غش» از تمام انقلاب ها، بجز از انقلاب های پیروز حیرت انگیز نیست.  

«سوسیالیست های بی غل و غش» تصویر جامعه جدیدی را تبلیغ می کنند که به واسطه انسان های جدید ساخته خواهد شد و در آن، به طوری که در مبانی نظری خود نشان می دهند، زمینه های رشد خشونت، رشوه خواری و استفاده جنایتکارانه از قدرت وجود نخواهد داشت.  

در آن جامعه، بوروکراسی و اگوئیسم پدید نخواهند آمد، مناقشات خصمانه و مشکلات زیان آور وجود نخواهند داشت.  

و زمانی که واقعیت های متفاوت و سر سخت تر از این ایده آل های آنها بروز می کنند، برخی چپ ها این واقعیت ها را تقبیح نموده و می گویند که این و یا آن انقلاب، به آنها «خیانت» کرده است.  

«سوسیالیست های بی غل و غش» سوسیالیسم را بمثابه ایده آلی تصور می کنند که، در اثر خودفروشی، دروغ گویی و قدرت طلبی کمونیست ها لکه دار شده است.  

«سوسیالیست های بی غل و غش» مدل سوسیالیستی شوروی را بدون نشان دادن راه های احتمالی دیگر رد می کنند ونمی گویند مدل دیگر سوسیالیسم ساخته شده، نه در عالم تخیل، بلکه در عمل، آیا می توانست به حیات خود ادامه دهد و بهتر عمل کند.

در آن شرایط تاریخی آیا ساختن یک جامعه سوسیالیستی شفاف، پلورال و دمکراتیک وجود داشت؟  

شواهد تاریخی نشان می دهند که نه.

کارل شامس استاد علوم سیاسی می نویسد: «منتقدان چپ از کجا می توانند بدانند که مشکل اصلی نه در تمرکز جهانی سرمایه، بلکه در ”طبیعت“ احزاب [انقلابی] حاکم نهفته بود که موجب نابودی کامل استقلال اقتصادی و حاکمیت ملی در سراسر جهان گردید؟

و به همان میزان، در کجا چنین بوده و این ”طبیعت“ از کجا پدید آمده است؟

آیا آن ”طبیعت“ بطور مستقل، جدای از خود جامعه و جدا از مناسبات اجتماعی اثرگذار در آن وجود داشت؟ ...

هزاران نمونه در باره ضرورت تمرکز قدرت بعنوان یک گزینش اجتناب ناپذیر برای برقراری و تقویت مناسبات سوسیالیستی، می توان نشان داد.

بر اساس مشاهدات من، در [جوامع کمونیستی موجود]، سوسیالیسم مثبت و پدیده های منفی ”بوروکراسی، خودکامگی و ستم کاری“ عملا با تمام عرصه های زندگی در هم تنیده شده بود».  

«سوسیالیست های بی غل و غش» به خاطر همه شکست های چپ مرتباًَ خود را سرزنش می کنند. زرادخانه آنها از یاوه های مختلف انباشته است.

بیشتر اوقات می شنویم که مبارزه انقلابی به سبب این که رهبران آن بیش از حد لازم تأخیر نموده یا تعجیل کردند و یا به خاطر این که بیش از حد بی تابی نموده یا سرسختی نشان ندادند، با شکست مواجه شد.

ما همیشه می شنویم که رهبران انقلابی در مقابل بوروکراتیسم یا اپورتونیسم، تمایلات سازشکارانه یا ماجراجویانه خود را نشان دادند، آنها در اثر سازماندهی محکم یا ضعیف، غیر دموکراتیک یا ناتوان از تشکیل رهبری قوی انقلاب را به شکست کشاندند.  

این رهبران اما همواره بدین سبب شکست می خورند که بر «اقدام مستقیم» خود کارگران قادر به پیروزی در سخت ترین شرایط تکیه نمی کنند.  

متاسفانه، به نظر می رسد این منتقدان قادر به کاربست نبوغ انقلابی خود و سازماندهی موفقیت آمیز جنبش انقلابی در میهن خود نیستند.  

تونی فبو طی مقاله ای تحت عنوان «رهبری مقصرند»، این مشخصه «سوسیالیست های بی غل و غش» را مورد تردید قرار می دهد:  «گمان می رود، زمانی که کار انسان های توانا، فداکار و قهرمان از قبیل لنین، مائو، فیدل کاسترو، دانیل اورتگا، هوشی مین و روبرت موگابه ... و میلیون ها انسان قهرمان دیگر که با پیروی از آنها و زیر رهبری آنها مبارزه می کنند، کم و بیش به همان جا ختم می شود، این، بدین معنی است که دلایل آن بسیار بزرگتر از آن است که بتوان بر مبنای تصمیم این و آن در این یا آن جلسه توضیح داد و یا چه بسا با توصیف صرف اوقات آنها بعد از جلسه و  نشست و غیره توجیه کرد.

این پیشگامان در خلاء زندگی نمی کردند.

آنها در گرداب بسر می بردند و نیروی این گرداب آنها را در خود گرفتار ساخت و فرو برد.

گردابی که بیش از ٩٠٠ سال است که سیاره ما را گرفتار نموده و مصدوم می سازد. مقصر شمردن این یا آن نظریه، این یا آن رهبر، از دیدگاه مارکسیسم ساده لوحانه است».  

لازم به یادآوری است که «سوسیالیست های بی غل و غش» هیچ وقت از داشتن برنامه عمل مشخص محروم نشده اند.

پس از آن که ساندنیست ها دیکتاتور سوموزا را در نیکاراگوئه سرنگون ساختند، یک گروه اولترا چپ در این کشور برای اعمال رهبری مستقیم طبقه کارگر در مؤسسات فراخوان داد. طبق این فراخوان، طبقه کارگر مسلح می بایست مدیریت تولید را بدون داشتن مزایا و مشوق ها که مدیران، برنامه ریزان دولتی، بوروکرات ها و نظامیان حرفه ای از آنها برخوردار بودند، بر عهده می گرفت. به دنبال این فراخوان، انقلاب نیکاراگوئه نتوانست در زیر فشار ضد انقلاب تحت الحمایه آمریکا در کشور دوام بیاورد.

انقلاب نتوانست برای تشکیل ارتش دفاعی به منظور تأمین امنیت در مقابل حمله دشمنان داخلی و اجرا و همآهنگ سازی برنامه های اقتصادی و خدمات اجتماعی در مقیاس ملی نیروی کافی بسیج کند.

انقلاب مردمی برای ادامه حیات خود، باید قدرت دولتی را تسخیر نموده و از آن در جهت نیل به اهداف زیر استفاده کند:  

هدف اول  - برای در هم شکستن مقاومت طبقه ای که نهادها و ثروت های اجتماعی را در اختیار خود دارد.  

هدف دوم  - برای خنثی سازی مقاومت بی تردید ارتجاع داخلی و تجاوز ناگزیر ارتجاع بین المللی.  

تهدید انقلاب از خارج و داخل تمرکز قدرت دولتی را که خوشایند هیچ کس نه در اتحاد شوروی سال ١٩١٧، نه در نیکاراگوئه ساندینیستی سال ١٩٨٠ نبود و نیست، الزامی می سازد.  

انگلس تحلیل بسیار ارزنده ای راجع به شورش های سال های ٧٣-١٨٧٢ اسپانیا، زمانی که آنارشیست ها از طریق تصرف شهرداری ها در سراسر کشور، قدرت را تسخیر کردند، ارائه داده است.

در ابتدا اوضاع امیدوار کننده بود. پادشاه تاج و تخت را رها کرد و دولت بورژوازی موفق شده بود، فقط چند هزار سرباز بی نصیب از آموزش نظامی بسیج کند. با این حال، این سپاه رنگارنگ توانست بدان سبب که با شورش های جدا از هم منطقه ای سر و کار داشت، پیروز شود.

انگلس می نویسد: «هر شهری خود را منطقه مستقل اعلام کرده و کمیته انقلابی خاص خود را تشکیل داده بود. هر شهری با اعلام این که نه همآهنگی با دیگر شهرها، بلکه جدایی از آنها مهم است، به اقدام مستقل دست زد. بدین طریق امکان سازماندهی حمله مشترک [بر ضد بورژوازی] از میان رفت. در نتیجه، «انشقاق و انزوای نیروهای انقلابی که شرایط سرکوب شورش ها یکی بعد از دیگری را برای سپاهیان دولتی فراهم ساخت، باعث شکست آنها گردید».  

استقلال منطقه ای غیرمتمرکز، گورستان انقلاب است و همین امر همواره سبب آن بوده که حتی یک انقلاب آنارکو- سندیکالیستی به وقوع نپیوندد. به عنوان ایده آل، خودگردانی محلی کارگری، با حداقل بوروکراسی، پلیس و ارتش بسیار عالی به نظر می آید. اگر امکان توسعه سوسیالیسم بدون ایجاد موانع از سوی ضدانقلاب و کارشکنی وجود داشته باشد، این امر شاید بتواند موجب توسعه سوسیالیسم بشود.  

فراموش نکنیم که در سالهای ٢١- ١٩١٨ چهارده قدرت سرمایه داری، از جمله ایالات متحده امریکا، حمله خونینی بر ضد روسیه شوروی آغاز کردند، اما تلاش آنها برای سرنگونی دولت انقلابی بلشویکی ناکام ماند. سال های اشغال خارجی و جنگ داخلی تأثیرات فوق العاده ای در تقویت روحیه دفاعی بلشویک های مجهز به انضباط حزبی آهنین اعمال کرد و ضرورت انضباط حزبی و تشکیل ارگان های اطلاعاتی مخفی و سرکوب ضد انقلاب را نشان داد.

در ماه مه سال ١٩٢١، خود لنین که قبلا دموکراسی درون حزبی را توسعه داده بود و به منظور اعطای خودمختاری بیشتر به اتحادیه های کارگری، با تروتسکی به مخالفت برخاسته بود و پایان دادن به اپوزیسیون کارگری و دیگر گروه های فراکسیونی در حزب را خواستار شده بود، در کنگره دهم حزب اعلام کرد:

«وقت تسویه حساب با اپوزیسیون فرا رسیده است. ما به آنها فرصت کافی داده ایم».

این موضع لنین با استقبال پرشور نمایندگان مواجه شد.

کمونیستها به این نتیجه رسیده بودند که بحث های باز و جریانات اپوزیسیونی در داخل و خارج حزب، زمینه را برای انشعاب و تضعیف فراهم آورده که خود پیش زمینه لازم برای حمله دشمن است.  

کمتر از یک ماه قبل، در ماه آوریل سال ١٩٢١، لنین خواهان افزایش تعداد کارگران در کمیته مرکزی حزب شده بود. به عبارت دیگر، او نه بر ضد کارگران، بلکه بر ضد اپوزیسیون موضع گیری کرده بود.

ما این جا با انقلاب اجتماعی سر و کار داشته ایم که مثل هر مورد دیگر، هدف از آن، توسعه بی مانع زندگی سیاسی و مادی شخصی خود نبود.  

در اواخر سال های ١٩٢٠ اتحاد شوروی فقط دو را ه پیش پای خود داشت:  

راه اول  - ادامه حرکت در جهت تمرکز فراگیر اقتصاد برنامه ریزی شده، اشتراکی کردن اجباری کشاورزی و تسریع صنعتی کردن تحت رهبری حزب، راهی که استالین بر گزید.  

راه دوّم  - حرکت در جهت لیبرالیزه کردن ضمن باز کردن فضای بیشتر سیاسی، اعطای حق خودگردانی بیشتر به اتحادیه ها و دیگر سازمان ها، بحث، گفتگو و انتقاد بیشتر، اعطای خودمختاری بیشتر به جمهوری های شوروی، به بخش خصوصی کوچک، صرف نظر از میزان رشد اقتصاد کشاورزی، اتکاء بیشتر به تولید کالاهای مصرفی به حساب انباشت کمتر سرمایه برای ساختن پایگاه قدرتمند نظامی- صنعتی.  

با این حال، علیرغم در اختیار داشتن قدرت مالی کافی، مردم در سرما و سختی بسر می بردند، گرسنگی می کشیدند. ساختمان سوسیالیسم به برکت قهرمانی های فردی و توده ای بی سابقه در تاریخ ادامه یافت.  

اگر مشی دوم برگزیده می شد، گمان می کنم، به ساختمان جامعه ای بهتر، انسانی تر و مناسبت ر برای زندگی منجر می شد. به جای سوسیالیسم ویران شده، سوسیالیسم کارگری- مصرفی ساخته می شد.

تنها مشکل این مشی عبارت از این بود که در صورت انتخاب آن، کشور می توانست قدرت دفاع از خود را در مقابل حمله ناریسم از دست بدهد.

از این رو، اتحاد شوروی الزاما راه صنعتی کردن مبتنی بر قدرت را در پیش گرفت.

این مشی اغلب بعنوان جنایت استالین برعلیه خلق های شوروی تعریف می شود.

(نظر راجر بورباخ فقط نمونه ای از این اتهامات بیشمار است که استالین را به سرسختی در راندن اتحاد شوروی به راه صنعتی کردن متهم می کندMonthly Review, March 1996, 35 .).  

در اثر سیاست صنعتی کردن اساسا ده ساله، با پیش بینی حمله غرب، ساخت یک مرکز عظیم صنعتی، بزرگترین مجمتع فولاد اروپا در شرق اورال در وسط دشت لخت امکان پذیر شد. پیش بینی استالین مبنی بر اینکه اتحاد شوروی برای پیمودن راه صد ساله بریتانیا، فقط ١٠ سال زمان دارد، صحت خود را اثبات کرد.

زمانی که در سال ١٩٤١ نازی ها به اتحاد شوروی تجاوز کردند، این بزرگترین مرکز صنعتی، در فاصله هزاران کیلومتری از خط جبهه، به ساخت تسلیحاتی مشغول شد که در نهایت پوزه نازیسم را به خاک مالید.  

ابقای اتحاد شوروی به بهای جان ٢٢ میلیون انسان شوروی، ویرانی ها و آسیب های بی حد و حصری که جامعه اتحاد شوروی را تا چندین دهه بعد نیز زیر تأثیرات مخرب خود قرار دادند، تمام شد.  

عواقب حملات ضدانقلاب به جنبه های انقلابی جامعه را دیگر کشورها نیز تجربه کرده اند. من در سال ١٩٨٦ با افسر ساندنیستی در وین دیدار کردم. او تأکید می کرد که مردم نیکاراگوائه خلق رزمنده ای نبوده اند و رزمیدن را می بایستی بیآموزند. زیرا، چاره ای جز مقاومت در برابر جنگ ویرانگرانه مزدوران تحت الحمایه ایالات متحده آمریکا نداشتند.  

او با ناخوشنودی عمیق اظهار می داشت که جنگ و تحریم، کشور او را به صرف نظر از بسیاری از برنامه های اجتماعی- اقتصادی خود مجبور ساخت.

چنین وضعیتی در موزامبیک، آنگولا و بسیاری از کشورهای دیگر نیز که نیروهای مزدور با تأمین مالی از سوی آمریکا زمین های کشاورزی، روستاها، مراکز درمانی و نیروگاه های برق را ویران می ساختند، هزاران انسان را به قتل رسانده و یا به گرسنگی می کشاندند، پیش آمد.

بدین ترتیب، کودکان انقلاب را یا در گهواره خفه کردند و یا چنان بی رحمانه از رمق انداختند که شناختن آنها امکان ناپذیر گشت.  

این واقعیت نیز حداقل باید به همان اندازه سرکوب مخالفان در این یا آن جامعه انقلابی به رسمیت شناخته شود.  

سرنگونی دولت های کمونیستی در کشورهای اروپای شرقی و اتحاد شوروی با استقبال بسیاری از روشنفکران چپ نما مواجه شد. آنها مدعی بودند، که اکنون دموکراسی برقرار می شود. انسان ها از زیر یوغ کمونیسم آزاد می شوند، و چپ ها در آمریکا خود را از دهان مرغ ماهیخوار کمونیسم موجود و یا همانطور که تئوریسین چپ، ریچارد لیشتمن گفت: «از دهان خرس اتحاد شوروی و اژدهای چین کمونیست» آزاد خواهند ساخت.  

بازسازی سرمایه داری در اروپای شرقی، در عمل، جنبش های آزادیبخش بسیاری را در کشورهای جهان سوم که از اتحاد شوروی کمک می گرفتند، به شدت تضعیف نمود و موجب سر کار آمدن رژیم های راست گرایی شد که دوش به دوش ضدانقلابیون آمریکایی در سرتاسر جهان فعالیت می کنند.  

باید اضافه کرد که سرنگونی کمونیسم چراغ سبزی بود برای کمپانی های غربی با عطش نامحدود به استثمار.

آنها دیگر مجبور نیستند کارگران خود را به آن قانع کنند که آنها بهتر از برادران طبقاتی خود در روسیه زندگی می کنند، آنها دیگر ضرورت آن را احساس نمی کنند که به خاطر وجود سیستم رقیب، زندگی کارگران خود را در تا حد معینی تأمین نمایند.

به همین سبب، طبقه سرمایه داران بسیاری از دستاوردهای مبارزاتی کارگران غرب را اینک باز می ستاند. اکنون، بدترین شکل سرمایه داری در شرق مسلط شده و در غرب هم مسلط خواهد شد. درست به همین سبب، «سرمایه داری برابری طلب» جایگزین «سرمایه داری انسانی» می شود.  

به باور ریچارد لوینس: «در تجاوزگری نوین و امیدبخش سرمایه داری جهانی، ما آن چه را که کمونیسم و طرفداران آن در مخفی گاه نگه می داشتند، می بینیم ».(Monthly review, 9/96).

چپ های ضدکمونیست در اثر بی توجهی به نقش کشورهای کمونیستی در ممانعت از یکه تازی بدترین غرایز سرمایه داری غرب و امپریالیسم و قبول کمونیسم بمثابه شرّ مطلق، از پیش بینی تلفات و ضایعات بعدی عاجز ماندند. برخی از آنها هنوز هم از درک این مسئله عاجزند.

٢٧ مرداد ١٣٩٠

منبع: http://rkrp-rpk.ru/content/view/5596/82/

 

 

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

بازگشت به صفحه نخست         

         

free hit counter