نویدنو:15/04/1390  

 

 نویدنو  15/04/1390

 

 

امپریالیسم نوین
فرانک دپه و یاران - برگردان میم حجری

فرانک دپه (متولد 1941) ،از علمای علم سیاست و اقتصاد ملی و از اعضای حزب چپ ،از سران مبارزه به خاطر دموکراسی و خلع سلاح، بنیاندگذار مرکزیت سوسیالیستی (1967) ، از طلاب ولفگانگ آبندروت (پروفسور پارتیزان)، بازنشستگی در سال 2006 ، آخرین موضوع درس : «بحران و نوسازی تئوری مارکسیستی»

پیشگفتار
ماربورگ، سپتامبر 2004


با انحلال اتحاد شوروی و «سیستم دولتی سوسیالیستی» آن در سال 1991 عصر «جنگ سرد» و یا «تضاد شرق و غرب» پایان یافت. حدود نیم قرن سیاست جهانی بوسیله رویاروئی سیستم ها و ایدئولوژی های آنتاگونیستی و توان تسلیحاتی ـ اتمی آنها تعیین می شد. اگرچه این رویاروئی ـ قبل از همه در سرحدات سیستمی و قبل از همه در خاک آلمان و در برلین ـ بارها به بحران خطرناکی ارتقا می یافت که امکان بروز جنگ اتمی پدید می آمد،اما تهدید متقابل آن دو به مثابه «ترفند عقل» از کار در می آمد: این رویاروئی به ثبات منتهی می شد، هم در درون سیستم ها . هم میان سیستم ها.
با پایان این وضع، امیدی شکوفا شد که اکنون دیگر «دوره صلح» فرا رسیده و ذخایری که به سبب خلع سلاح آزاد می شوند، می توانند برای حل به اصطلاح «معضلات بشریت» (فقر، تغذیه ناکافی، خسارات محیط زیستی، رشد جمعیت و غیره) مصرف شوند. از همان آغاز اما صداهائی از اردوگاه مکتب نئولیبرالیستی روابط بین المللی ـ قبل از همه در ایالات متحده آمریکا ـ از چنین تصور باطلی اخطار می دادند.
به نظر آنها، اکنون عصر بی ثباتی آغاز می شود، عصری که در آن، مبارزه بر سر نظم جهانی نوین شعله می کشد، عصری که در آن، مسئله امنیت بار دیگر در سیاست قدرت های بزرگ در رأس امور قرار می گیرد. در ضمن آشکار شد که جبهه های نوین تضاد می توانند هر چه بیشتر بوسیله اختلاف منافع و اختلاف قدرت در چارچوب اقتصاد جهانی کاپیتالیستی («گلوبالیزاسیون») و میان مراکز کاپیتالیستی توسعه یافته و حواشی فقیر جهان تعیین شوند. در این جور مباحث، بندرت مفهوم «امپریالیسم» بر زبان می آمد.
مفهوم «امپریالیسم» از سوئی جزو واژه های مارکسیستی ـ لنینیستی است و آدمی را به یاد نوشته های لنین، روزا لوکزمبورگ و غیره و همچنین به یاد جنبش های ضد امپریالیستی در جهان سوم می اندازد، که در سال های 50 و 60 اوج گرفته بودند. با بحران سوسیالیسم در جهان، تحلیل های مبتنی بر مارکسیسم و ضد امپریالیسم از بحث های جاری در افکار عمومی دور نگهداشته می شدند.
از سوی دیگر، در علوم اجتماعی این تصور غالب آمده بود که تضادهای کلاسیک میان جوامع کاپیتالیستی معنی خود را از دست داده اند و بی معنا گشتن دولت های ملی با معنامند گشتن سازمان های بین المللی، روندهای همپیوندی چند ملیتی (مثلا اتحادیه اروپا) و عاملین غیر دولتی همراه است.
اما در واقع، در اواخر سال های 90 تعداد جنگ ها و عملیات قهرآمیز دیگر روز به روز افزایش یافت. در جنگ ناتو بر ضد یوگسلاوی در سال 1999 عملیات قهرآمیز به حساب عوامل خاص (تجزیه طلبی و غیره) گذاشته می شد، اگرچه معلوم بود که این جنگ نیز در رابطه تنگاتنگ با سیاست نظم جهانی قدرت های بزرگ ـ قبل از همه ایالات متحده آمریکا و همچنین دولت های اروپا ـ قرار دارد. برای مردم کشورها ـ البته ـ استدلال های هومانیستی تحویل داده می شد: مداخلات نظامی به نام حقوق بشر! بدین طریق نیز شرکت ارتش آلمان در جنگی توجیه شد که نه با قانون اساسی آلمان انطباق داشت و نه با اساسنامه ناتو.

پس از حملات تروریستی بر مرکز تجارت جهانی در نیویورک در 11 سپتامبر 2001 این وضع شدت یافت و رادیکال تر گشت. اکنون رئیس جمهور ایالات متحده ـ جورج بوش پسر ـ بر ضد به اصطلاح «تروریسم» (و بر ضد «دولت های به اصطلاح شرور») اعلام جنگ داد، جنگی بدون محدودیت زمانی و مکانی.
 
این جنگ در افغانستان آغاز شد و با هجوم ناگهانی ایالات متحده امریکا، انگلیس و به اصطلاح «دولت های داوطلب» بر عراق در سال 2003 ادامه یافت.  همچنان و هنوز «غالبین بر بغداد» به هیچ وجه نتوانسته اند که آرامش و ثبات در این کشور برقرار کنند و دولت دموکراتیک نوینی روی کار آورند.
به جای آن، کشور عراق در باطلاق ترور و آنتی ترور فرو می رود، که از سوی قدرت های اشغالگر و رژیم دست نشانده آنها اعمال می شود. از چندی قبل و نه چندان دور، مفهوم امپریالیسم رنسانس و نوزائی شگفت انگیزی را از سر می گذراند.
بی شک قبل از سال 2001 نیز تحلیل هائی راجع به نظم جهانی و سیاست جهانی وجود داشته اند، که موضوع شان سرکردگی ایالات متحده امریکا و نقش رهبری ان در تشکیل نظم جهانی نوین پس از پایان جنگ سرد است. ابرقدرت نظامی ـ سیاسی و اقتصادی ایالات متحده امریکا را نمی توان بسادگی نادیده گرفت.
اما پس از 11 سپتامبر 2001 و با روی کار آمدن تندروهای نئوکنسرواتیو حول جورج بوش پسر، مفهوم امپریالیسم به خود وصافی «نقش ژاندارم جهانی» ایالات متحده امریکا ارتقا یافت. تنها نویسندگان و تحلیلگران نئوکنسرواتیو هستند که این مفهوم را برای توصیف نقش ایالات متحده امریکا در جهان مثبت تلقی می کنند.
اما صداهای مخالفی ـ هر چند ضعیف تر ـ به گوش می رسد که تحلیل امپریالیسم را با انتقاد از سیاست ایالات متحده امریکا و پروژه نظم جهانی آن پیوند می دهند. هدف این کتاب تعمق در زمینه بحث جدید راجع به امپریالیسم است.
مؤلفین این کتاب در سال های اخیر به تحلیل مبتنی بر علوم اجتماعی و علوم سیاسی ـ قبل از همه در کشورهای آنگلوساکسون ـ اشتغال داشته اند. این کتاب باید به تقویت انتقاد از امپریالیسم نوین در کشور آلمان نیز مدد رساند.


I
«
عصر امپریالیسم»

از آغاز قرن بیستم، مفهوم امپریالیسم بیشتر و بیشتر برای مشخص ساختن مرحله توسعه تاریخی (و بهتر است بگوئیم، تاریخی ـ جهانی) نوین جوامع کاپیتالیستی صنعتی بکار می رود. این مفهوم ـ قبل از همه ـ به روابط میان دولت ها در میدان سیاست بین المللی و ضمنا به تاریخچه «جنگ جهانی اول» نسبت داده می شود.
رقابت میان قدرت های بزرگ و گسترش مکانی ـ سرزمینی قدرت سیاسی، اقتصادی و ایدئولوژیکی آنها در کانون بحث امپریالیستی قرار می گیرد که در کلیه کشورهای کاپیتالیستی توسعه یافته بحث مربوط به استراتژی سیاسی نخبگان را تعیین می کند.  (گلویتسر 1982، رایفلد 1989، ص 29)
جان هوبسون انگلیسی که در سال 1902 بررسی ئی تحت عنوان «امپریالیسم» منتشر کرده، مفهوم امپریالیسم را «اصطلاحی تلقی می کند که ورد زبان هر کس است و برای مشخص کردن نیرومندترین جریان سیاست معاصر جهان غرب بکار می رود (جان هوبسن 1968، 29)

1-     مفهوم امپریالیسم

مفاهیمی از قبیل «امپریالیسم» و «امپراتوری» تازگی نداشتند.  امپراتوری روم قدرت برزگی بود. در جهان تصویر آنتیک (جهان باستان کلاسیک) تمامت جهان متمدن را در بر می گرفت.
 «
امپراتوری بریتانیا»  نیز بر سراسر جهان بسط یافته بود.  بعد از پایان قرن نوزدهم اما با ارتقای قدرت های رقیب  (قبل از همه آلمان در قاره اروپا و ایالات متحده امریکا در آن سوی آتلانتیک)مواجه شده بود.
تنها در جریان نیمه اول قرن بیستم ـ دورانی که روبرت کوکس ( 1987، ص 151) به مثابه دوران «امپریالیسم های رقابتگر» می نامد ـ سقوط امپراتوری بریتانیا آشکار می گردد.
به موازات آن صعود ایالات متحده امریکا بمثابه قدرت امپریال نوین آشکار می گردد.  «قرن امریکا» نقطه اوج خود را پس از پایان جنگ جهانی دوم از سر می گذراند، در دوره جنگ سرد که ایالات متحده امریکا نقش خود را به عنوان قدرت رهبری کننده سیستم دولت های غرب به کرسی می نشاند .
 «
امپریالیسم» و یا «امپراتوری» عبارت از شکل حاکمیتی است که در بعد یک خطه پهناور متشکل از دولت ها و مناطق بی شمار زیر سیطره مرکزی و یا متروپولی (مثلا روم و یا لندن) قرار دارد و هدایت و یا اداره می شود .
سیاست امپریال از سوئی به متدهائی اطلاق می شود که بوسیله آنها این خطه تسخیر و سرانجام اداره می شود.
تشکیل مستعمرات، دولت های دست نشانده باج پرداز و فرم های دیگر اجرای این حاکمیت اند که در خدمت تقویت و تکثیر قدرت و ثروت متروپول و قبل از همه طبقه حاکمه آن می گردند.
هم کنترل سیاسی و نظامی مناطق و راه های استراتژیکی مهم ( مثلا راه های دریائی انگلستان به هندوستان، معروف به «شرق سوئز »  ) و هم حفظ بازارها و استثمار اقتصادی مستقیم مواد خام و نیروی کار ارزان در خدمت این حاکمیت اند. قواعد عملکرد امپراتوری در مرکز آن تعیین می شوند. امپراتوری باید به دستگاه اداری و کارمندی درخور و قبل از همه به قدرت نظامی متناسب با دامنه امپراتوری مجهز باشد، تا بتواند به حفظ امپراتوری قادر گردد.
سودهای مادی ناشی از این قدرت اگر برای مدت مدیدی از مخارج لازم برای حفظ آن تخطی نکنند، به قول پاول کندی، «گسترش امپریال»  به خطر می افتد، که اغلب به سقوط ابرقدرتی منجر می شود و آن را به تشدید عناصر سرکوب موجود در قدرت خویش وامی دارد.
زیر چتر حمایت قدرت امپریال، کنشگران خصوصی چپاولگر مواد خام از قبیل مجتمع های تجاری، سرمایه داران، صاحبان کمپانی ها و شرکت ها، مجتمع های راه آهن و غیره گرد می آیند و روند استثمار را سازمان می دهند.  حاکمیت امپریال به دولت نیرومندی نیاز پیدا می کند. حاکمیت امپریال فقط به استثمار مادی خطه های تحت حاکمیت خویش قناعت نمی کند، بلکه توده های مردم کشورهای تحت سلطه را به مثابه «انسان های درجه دوم»  تلقی می کند.
ثبات حاکمیت امپریال اما به پیوند دادن بخش های مهمی از طبقات حاکمه در مناطق تحت سلطه با مکانیسم های حاکمیتی امپریال از طرق زیر نیز وابسته است:

1-      از طریق به فساد کشیدن آنها

2-      از طریق به برسمیت شناختن مواضع ممتاز آنها

3-      از طریق به برسمیت شناختن دارائی و ملک و مال آنها

 

2-امپریالیسم و اعمال قهر

ولی از چه رو، مورخین کل دورانی ـ از ربع آخر قرن نوزدهم تا پایان جنگ جهانی دوم ـ را به مثابه « دوران امپریالیسم»  محسوب داشتند و این حقیقت امر را عمده کردند که « فعالیت سیاسی ـ جهانی قدرت های بزرگ اروپا در این دوره را می توان عمدتا از مناسبات داخلی آنها توضیح داد (مومزن 1969، ص7)
این دوره به قول هوبس باوم (1989)  با «دوره خوشی» آغاز شد، با دوره آرامش، رفاه، صلح و خشنودی اقشار فوقانی بورژوائی ـ اشرافی آغاز شد و بعد از سال 1914 به «دوران فاجعه»  بدل گشت که با دو جنگ ـ جنگ جهانی اول و دوم، بحران اقتصادی جهانی، دیکتاتورهای فاشیستی در اروپا، انقلاب اکتبر (1917) در روسیه و ترور استالینی در سال های 30، مبارزات طبقاتی شدید در متروپول های سرمایه و با مراحل آغازین جنبش رهائی بخش ضد استعماری به لرزه در آمد. ( دپه، 2003، ص 13 )
شاخص ساختارهای درونی جوامع صنعتی کاپیتالیستی عبارت بود از پرولتاریزاسیون اجتماعی افراطی. تضاد منافع اقتصادی و سیاسی  ( و قبل از همه ژئوپولیتیکی)  میان دولت ها تا جنگ های جهانی تشدید شد. مشخصه عام دوران امپریالیسم در اعمال قهر آشکار می گردد.
 
این که سیاست ـ در تحلیل نهائی ـ عبارت از یک رابطه مبتنی بر قهر و زوراست  و این که در انحصار قهر دولتی غلیظ تر می شود ، برای همه تئوریسین های دولت بورژوائی مدرن از توماس هوبس تا ماکس وبر معلوم بود.
اما همه آنها بر آن بودند که قهر سیاسی بی واسطه نسبت به داخل و خارج باید در خدمت خودنگهداری دولت باشد و فقط به طور استثنا (مثلا در ایام جنگ و یا جنگ داخلی)  باید عمل دولت ها را تعیین کند.
قهر نسبت به داخل و خارج در عصر امپریالیسم به بخش اصلی سیاست و ایدئولوژی امپریالیستی همیشه و همه جا بدل شده بود. قهر مورد تجلیل قرار می گرفت، نخست از سوی وابستگان به دولت قدر قدرت امپریالیستی و گزارشگران جنگی که هیئت های مردانه قهرمان را از «رعد وبرق فولادین» بی معنی نبردهای مادی جنگ جهانی اول به اوج می رساندند. ( ارنست یونگر)
و سرانجام فاشیسم، که ایدئولوژی و پراتیک سیاسی قهر مستقیم بود: بر ضد یهودیان و اقلیت های دیگر از سوئی و
 بر ضد سوسیالیسم و بلشویسم از سوی دیگر.
اما وابستگان به جنبش انقلابی و پرولتری نیز انقلاب را، یعنی براندازی قهرآمیز نظام کهنه و برقراری دیکتاتوری موقت خود برای ساختمان نظام نوین را به مثابه «طلوع شکوهمند خورشید» جشن می گرفتند.
(هگل انقلاب فرانسه (1789) را «طلوع شکوهمند خورشید »  نامیده بود و جنبش کارگری سوسیالیستی استعاره هائی از این دست را در سرود خویش «برادران، پیش به سوی خورشید، پیش به سوی آزادی به خدمت گرفت.) 
ایدئولوژی امپریالیستی که از اواخر قرن نوزدهم اندیشه و عمل نخبگان اقتصادی و سیاسی قدرتمند و «روشنفکران ارگانیک» آنها را و قبل از همه بی تردید گروه های رهبری نظامی را تعیین می کرد، از مواضع اصلی لیبرالیسم سیاسی، روشنگری و خردگرائی (راسیونالیسم) هرچه بیشتر و بیشتر فاصله گرفته بود..(دپه 1999، ص 67)
آنها از گذار از «دولت عسس» لیبرال به دولت قدرتمند امپریالیستی تا دندان مسلح و جنگ طلب استقبال کردند که از سوی فریدریش ناومن به «دد درنده ای» تشبیه شده بود.
 «
چنگ اندازی به قدرت جهانی»  ( به قول فریتس فیشر)  بویژه در دولت های دیر رسیده به قافله صنعتی سازی کاپیتالیستی در کانون سیاست و ایدئولوژی قرار گرفت.
ناسیونالیسم و شووینیسم نیز اجزای سیاست امپریالیستی و تأملات ژئوپولیتیکی آنها برای گسترش حوزه های سیطره و برای تضمین خطه های تحت سلطه خویش را تشکیل می دادند، البته به بهانه ضرورت بی چون و چرای آنها برای منافع ملی خویش.


3
- کاپیتالیسم گسترش یابنده، صنعتی کردن دیرهنگام و امپریالیسم

سؤال اما این است که علت فرم قهرآمیز دم افزون سیاست در این دوران چه بوده است؟
قدرت های بزرگ سابق با خصلت فئودالی ـ امپراطوری تزار روس، سلطنت هابسبورگر اطریش و مجارستان، امپراطوری عثمانی ـ در پی جنگ جهانی اول، در حال شکست و فروپاشی بودند.  قدرت امپراطوری بریتانیا اما برعکس، فقط بر سیستم مستعمرات گسترده در جهان مبتنی نبود. قدرت امپراطوری بریتانیای کبیر در نیمه دوم قرن نوزدهم، در وهله اول بر دو جنبه زیرین مبتنی بود:

1-     اولا بر این واقعیت امر که بریتانیای کبیر «کارگاه کاپیتالیستی جهان» بود.

2 - ثانیا بر این واقعیت امر که تنظیم سیستم «استاندارد طلا» ـ ارزش معاوضه ای ارزها و بیلان پرداخت میان دولت ها ـ در لندن، یعنی در قدرتمندترین مرکز مالی جهان صورت می گرفت. (هوبس باوم، 1969، ص 136 ـ 155)
بدین طریق، اقتصاد جهانی می بایستی بنا بر اصول تجارت آزاد صورت گیرد. این دقیقا با منافع بریتانیای کبیر و با سیطره لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی در دوره رونق سرمایه (در دوره قبل از سال 1871) انطباق داشت.
نقطه آغازین برای تخریب این نظام جهانی و گذار به عصر «امپریالیسم های رقابت گر» عبارت بود از در پیش گرفتن سیاست حراست گمرکی از سوی اکثر کشورهای قاره اروپا که در صدد صنعتی کردن کاپیتالیستی دیرهنگام (به تعویق افتاده) کشور خود بودند.
آنها بدین وسیله از کالاهای تولیدی خویش در مقابل «کالاهای ارزان قیمت رقیب» از خارج حمایت به عمل می آوردند.

در ایالات متحده امریکا، روند صنعتی کردن کاپیتالیستی دیرهنگام بویژه سریع صورت گرفت، آنجا که حتی قبل از سال 1914، از ارقام تولیدی اروپا سبقت گرفته شد و «همکاری غول آسا» پا به عرصه وجود نهاد و هنری فورد حتی در سال 1908 به تولید انبوه مدل تی آغاز کرد.
در قاره اروپا دولت آلمان که در سال 1871 تأسیس یافته بود، بویژه سریع توسعه می یافت. در اواخر قرن نوزدهم در زمینه استخراج ذغال سنگ و تولید فولاد از انگلستان سبقت گرفته بود. کنسرن های آلمانی در عرصه الکتروتکنیک، صنعت ماشین سازی و صنایع شیمیائی بزرگ مواضع رهبری را در بازار جهانی تسخیر کرده بودند.
از همین زمان، مسلح شدن به تسلیحات نظامی غول آسا، «برنامه تولید ناوهای جنگی» آغاز می شود که به نظر رهبری سیاسی آلمان، پیش شرط صرف نظرناپذیری برای «چنگ اندازی به بازار جهانی» بوده است.
آمادگی برای اعمال قهر نتیجه تأملات استراتژیکی بود که می بایستی برای قدرت اقتصادی و سیاسی ـ نظامی ملت «دیر آمده» آلمان در زمینه «تقسیم مستعمراتی جهان»( تا سال های 90 قرن نوزدهم) مفید افتد و ساختارهای نظام جهانی به نفع این کشور تغییر یابند.
استراتژی امپریالیسم آلمان ـ به مثابه قدرتی در «اروپای مرکزی» ـ عبارت بود از احراز سرکردگی (هژمونی) در قاره اروپا، با سمتگیری روشن به سوی اروپای مرکزی، شرقی و جنوبی.( اوپیتس 1977)
همراه با صنعتی کردن کاپیتالیستی جامعه، طبقه کارگر صنعتی نیز پدید آمد که در مبارزه به خاطر حقوق اجتماعی و سیاسی بنیادی (از حق ائتلاف تا حق شرکت در انتخابات) به تشکیل سازمان ها ـ احزاب، سندیکاها، اتحادیه ها و سازمان های فرهنگی ـ خاص خود پرداخت.
تا اواخر قرن نوزدهم، در کشور آلمان ـ قبل از همه ـ حزب سوسیال ـ دموکرات توسعه یافت و به حزب توده ای بدل شد که در مقابل همه توطئه های سرکوب گرانه سیاسی حکومت بیسمارک ـ مثلا «قانون سوسیالیست ها» (1878 ـ 1890) ـ مقاومت کرده بود. این حزب در سال 1891 در شهر ارفورت به تصویب برنامه ای اقدام کرد، که آماج مبارزه طبقاتی را نه فقط بهسازی وضع زندگی بلاواسطه پرولتاریا، بلکه علاوه بر آن، غلبه انقلابی بر کاپیتالیسم و گذار به نظام اجتماعی سوسیالیستی و بی طبقه اعلام می کرد.
در فاصله زمانی میان انتشار «مانیفست حزب کمونیستی» (1847 ـ 1848) و تأسیس بین الملل سوسیالیستی دوم در پاریس (1889)، جنبش کارگری سوسیالیستی به نیروی اجتماعی و سیاسی خودآگاهی بدل شده بود که در همه کشورهای کاپیتالیستی طبقات حاکمه را به هراس می افکند.
طبقات حاکمه این کشورها می بایستی بیاموزند که «مسئله اجتماعی» و همچنین «مسئله دموکراسی»( یعنی حق شرکت همه در انتخابات عمومی)  را نمی توان در کاپیتالیسم مدرن از طریق ستم و سرکوب سیاسی حل کرد.

«سوسیال ـ امپریالیست» های روشن بینی از قبیل ماکس وبر، از آغاز پیشنهاد می کردند که جناح های ناسیونالیستی» و غیر انقلابی سوسیال ـ دموکراسی ها را باید در گروه حاکمه «سوسیال ـ لیبرال» جدید انتگریزه (همپیوند) کرد.

ویلهلم دوم ـ قیصر آلمان ـ اما برعکس، در سال 1905 به نابودسازی قهرآمیز «خطر سرخ» کمر بست و به پیوند میان گسترش طلبی از طریق جنگ در خارج و سرکوب خلق در داخل به وضوح پی برد: «ما به خاطر وجود سوسیال ـ دموکرات ها در کشور هیچ مردی را نمی توانیم به همراه ببریم و زندگی و دارائی شهروندان کشور را به خطر نیاندازیم.
نخست باید سوسیالیست ها را ـ حتی الامکان از طریق به راه انداختن حمام خون ـ محبوس کرد، گردن زد و رفع خطر کرد، بعد به جنگ بر ضد خارج آغاز کرد، ولی نه قبل از آن و نه فوری  (فیشر 1979، ص 20)


4
- تئوری هائی راجع به امپریالیسم

تئوری های موجود در باره امپریالیسم به استخراج سطحی توان قهر و قلدری آن از برخورد منافع میان قدرت های بزرگ سابق اکتفا نمی کردند. آنها پیوند درونی میان اقتصاد و سیاست را زیر علامت سؤال می کشیدند. آنها بر آن بودند که تمایل به قهر و قبل از همه مسلح شدن، در پیش گرفتن سیاست خارجی تجاوزگرانه و گسترش طلبانه و ایجاد آمادگی جنگی در توده های خلق ـ در تحلیل نهائی ـ بر توسعه بحران آمیز و تضادمند انباشت سرمایه و بر سیاست مبتنی بر تضمین و مطلوب سازی انباشت سرمایه از سوی دولت های ملی استوار می شود.
 «
امپریالیسم« را می توان به مثابه سیاست قهر و قلدری آشکار و نهان برای تضمین رژیم داخلی از خارج تعریف کرد . بازار جهانی ـ به مثابه سیستم تقسیم کار و مبادله بین المللی ـ و کاپیتالیسم ـ به مثابه فرماسیون اجتماعی ـ از همان آغاز در وابستگی متقابل به یکدیگر قرار داشته اند. خدمت بزرگ « تئوری سیستم جهانی» والر اشتاین و اریگی و غیره وقوف براین پیوند و پژوهش دقیق آن بوده است.
سرمایه حد و سرحد نمی شناسد. سرمایه در جهت تجاوز از حد و سرحد سیر می کند. در عین حال، روند تشکیل تاریخی کاپیتالیسم به مثابه فرماسیون اجتماعی همراه با پیدایش دولت ملی بورژوائی به انجام رسیده است.
این رابطه تضادمند میان منطق قدرت سرزمینی (سیاسی) و کاپیتالیستی که از حد و سرحد تجاوز می کند (هاروی 2003، ص 26) در تاریخ جامعه بورژوائی ـ کاپیتالیستی همواره خود را در فرم های نو شونده تری بازتولید می کند.
به قول روزنبرگ پس از «رکود بزرگ» (1873 ـ 1896) گسترش طلبی در خارج و هم چنین اهمیت اقتصادی جدید مستعمرات ـ به مثابه حاملین مواد خام و محلی برای سرمایه گذاری ـ معنی روزافزونی برای جذب سرمایه مازاد غول آسا که در خود متروپول ها امکان به کار انداختن و بهره وری سودآور برای شان وجود نداشت، کسب می کنند.
این کشورها ـ علاوه بر این ـ علاقه مند از بین بردن «مازاد جمعیت» در کشور خود از طریق «صدور انسان ها» (مهاجرت) هستند. این «مازاد جمعیت» در این کشورها نمی تواند برای استثمار نیروی کار مورد استفاده قرار گیرد و در فرم «بی همه چیزی» (پاوپریسم) سبب معضلات اجتماعی و مخارج هنگفتی است.
تئوری های امپریالیسم در صدد کسب معارفی راجع به مسائل بغرنج زیر بوده اند:

1-      تفاوت میان پیشرفته ترین مرحله توسعه اقتصاد کاپیتالیستی در آن زمان با کاپیتالیسم مبتنی بر «رقابت آزاد» که از سوی آدام اسمیت، دیوید ریکاردو و همچنین کارل مارکس در کتاب «سرمایه» مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته بود، کدام است؟ چرا این توسعه درونی به مرحله جدید بین المللی شدن و در هم تنیدگی بازار جهانی منجر می شود.

2-     سیاست امپریالیستی دول ملی چه تأثیری بر سیاست بین المللی اعمال می کند؟ مبارزه بر سر نیل به قدرت جهانی و همچنین بر سر «نظم جهانی نوین» در چه فرم هائی صورت خواهد گرفت؟

3-     این پدیده های توسعه جدید چه تأثیراتی بر «مسائل اجتماعی» در هر یک از کشورهای متروپول خواهد داشت؟ نتیجه منطقی حاصل از آن برای سیاست و استراتژی عاملین اجتماعی و سیاسی و قبل از همه جنبش سوسیالیستی کارگری از چه قرار خواهد بود؟

جان هوبسون پروفسور اقتصاد لیبرال از لندن، با اثر خود تحت عنوان «امپریالیسم» (1902) بانی این اصطلاح در تئوری های امپریالیسم ـ قبل از همه ـ در معانی مارکسیستی آن گشته بود. او از سیاست امپریالیستی بریتانیای کبیر اطلاع بسیار دقیق داشت. زیرا او به عنوان خبرنگار گاردین منچستر از جنگ بورن افریقای جنوبی (1899 ـ 1902) گزارش داده بود.
 
توضیح او در زمینه امپریالیسم مبتنی بود بر «تئوری کاهش مصرف» (کمبود تقاضا برای کالاها) : تقاضای داخلی که به سبب «دستمزد بخور، نمیر» طبقه کارگر (فقر توده ای در شهرهای بزرگ بریتانیا) به لحاظ ساختاری محدود گشته، به مثابه سدی در راه انباشت سرمایه در خود متروپول عمل می کند.
 «
ساختار پلوتوکراتیکی طبقات» جامعه کاپیتالیستی و مناسبات حاکمیت سیاسی منجر بدان می شوند که این سد از طریق تقویت تقاضای خصوصی و عمومی از بین برود: راه حلی که بعدها جان کینز پیشنهاد کرد.
(پلوتوکراسی فرمی از دولت است که حاکمیت سیاسی در انحصار ثروتمندان است. حکومت پول. مترجم)
از این رو، مازاد سرمایه ای که دنبال سرمایه گذاری است، رشد می کند، که سرانجام از طریق صدور سرمایه، یعنی از طریق پیدا کردن امکانات سرمایه گذاری سودآور در خارج باید جذب شود. این هسته اقتصادی منطق گسترش طلب کاپیتالیسم در مرحله امپریالیستی آن است.
 «
حقیقت این است که سیاست خارجی بریتانیا ماهیتا عبارت بوده از جنگ برای تسخیر بازارهای سرمایه گذاری سودآور. بریتانیای کبیر رفته رفته به ملتی بدل شده است که از درآمد مالیاتی ئی که در کشورهای دیگر بدست می آورد، زندگی می کند. و سیاست دولت را بطور روزافزون طبقاتی تعیین می کنند که این درآمد به جیب شان سرازیر می شود و از وسایل قدرت دولتی و امکانات مالی عمومی برای سرمایه گذاری های خصوصی خود استفاده می کنند (هوبسون 1968، ص 53)
به همان میزان که این تمایل در دولت های کاپیتالیستی مختلف شدت می یابد، به همان میزان هم رقابت (حریفیت) میان این دولت ها در میدان سیاست جهانی و اقتصاد جهانی شدت می یابد. زیرا رقابت بر سر چنین امکانات سرمایه گذاری سودآور به سیاست پشتیبان از سوی دولت نیاز دارد.
هوبسون به دلیل تجارب بریتانیائی خود در آن زمان، شعله ور گشتن یک «جینگوئیسم» توده ای را به تیغ تیز انتقاد می سپارد که بوسیله آن از سوئی قدرت دولتی زیر فشار قرار داده می شود تا برای سرمایه خود و برای اقتصاد ملی خود امکانات سرمایه گذاری در مناطق ماورای دریاها و بویژه در مناطق عقب مانده فراهم آورد.
(جینگوئیسم به میهن پرستی پرهلهله از نوع انگلیسی ان اطلاق می شود. جینگوئیسم اغلب با میهن پرستی شووینیستی، خودبرتربینی افراطی و جنگ پرستی همراه است. مترجم)
مدافعان این ایدئولوژی در تبلیغات سیاسی خود در داخل کشور برای توجیه امپریالیسم ملی اعلام می کنند که تنها یک سیاست ماورای دریائی نیرومند قادر است که برای طبقه کارگر زندگی اقتصادی تضمین شده ای را فراهم آورد.
لنین در اثر خود (1964، ص 830) راجع به امپریالیسم از سسیل رود ـ سیاستمدار مهم امپریالیسم بریتانیائی در قرن نوزدهم ـ نقل قول می کند:  «من دیروز در حاشیه شرقی لندن (منطقه کارگری لندن) بودم و از یک گردهمائی کارگری دیدن کردم. و وقتی پس از گوش دادن به سخنرانی های پر شور در آنجا که فریاد از گرسنگی بود، به خانه برگشتم، به اهمیت امپریالیسم بیش از هر وقت دیگر ایمان آوردم. ایده بزرگ من عبارت است از حل مسئله اجتماعی، یعنی حفظ 40 میلیون سکنه بریتانیای کبیر از جنگ داخلی خونین. ما باید با در پیش گرفتن سیاست استعماری، کشورهای جدیدی را مستعمره کنیم، تا مازاد جمعیت آنها را بپذیریم و مناطق جدیدی برای فروش کالاهای مان پیدا کنیم، که در کارخانه ها و معدن مان تولید و استخراج می کنیم. من همیشه گفته ام که مسئله امپراطوی، مسئله شکم است. اگر شما جنگ داخلی نمی خواهید، باید امپریالیست شوید
هوبسون از سوی دیگر به حمایت از سیاست اجتماعی لیبرال پرداخت که می بایستی در خدمت «تشکیل یک دموکراسی اصیل» باشد. این سیاست باید به اجرای عدالت اجتماعی، ارتقای قدرت خرید طبقات زحمتکش و تعادل میان طبقات اجتماعی در داخل کشور مکلف باشد.
 «
رفرم اجتماعی» به جای «امپریالیسم»!

دیوید هاروی (2003، ص 125 ـ 127)  در مثال ژوزف چمبرلین بروشنی نشان داد که چگونه بر طبق نظر هوبسون، بر ضد امپریالیسم عمل کرد و مسائل اجتماعی در انگلستان را ( به ویژه در شهر زادگاه خود برمنگام) حل نمود.
اما بعد به سوی سیاست طرفداری از امپریالیسم نوسان پیدا کرد و نظرات سسیل رود را پذیرفت. زیرا بورژوازی بدون فشار و ناچاری بطور کلی، هرگز نمی خواست که امتیازات خود را از دست بدهد.
از این رو، بنظر هاروی در تحلیل امپریالیسم باید «به نقش داخلی روابط طبقات و اتحاد و ائتلاف طبقات توجه کرد که بوسیله خود دولت برقرار می شوند (به انضمام اتحاد طبقاتی میان کارگران و سرمایه داران در تمایلات امپریالیستی«)
بدین طریق، می توان به اجتناب از خطر جنگ نایل آمد، در این مورد نیز بنا بر اندیشه های هوبسون، که بعدها پس از بحران اقتصادی، از سوی کینز سیستماتیزه می شود.  (فان در پیژل، 1998، ص 87 ـ 89)

هوبسون با تفاسیر اقتصادی خود از امپریالیسم الهام بخش تئوریسین های جنبش کارگری سوسیالیستی گشت که در نقطه عطف قرن به تجزیه و تحلیل تغییرات ساختاری سیاسی و اقتصادی در جوامع کاپیتالیستی توسعه یافته می پرداختند و برای مبارزه جنبش کارگری به استنتاجات استراتژیکی نهائی دست می زدند.
در جناح رفرمیستی ـ ناسیونالیستی راست جنبش کارگری سوسیالیستی صداهائی مبنی بر طرفدرای از امپریالیسم به گوش می رسید که از رسالت تمدن آورانه امپریالیسم در حق «ملل عقب مانده» سخن می گفت و ضمنا به برکت سودهای استعماری حاصله به بهبود وضع زندگی طبقه کارگر در متروپول ها امید می پرورد.
در جناح چپ جنبش کارگری سوسیالیستی اما برعکس، قبل از همه تأثیرات امپریالیسم بر مسئله رقابت (حریفیت) روز افزون قدرت های بزرگ در میدان سیاست جهانی ـ تا حد جنگ جهانی ـ و بر دورنماهای انقلاب در کشور خود مطرح می گردید. تا این زمان، مسائل سیاست خارجی و جنگ از اهمیت درجه دوم برخوردار بودند.
مهمترین سهم در این مسئله به متفکرین زیر تعلق داشته است:

1-     رودولف هیلفردینگ، «سرمایه مالی» (1910)

2-     روزا لوکزمبورگ، «انباشت سرمایه» (1913)

رودولف هیلفردینگ و روزا لوکزمبورگ نمایندگان اصلی جناح چپ سوسیال ـ دموکراسی آلمان بودند.

3-     نیکولای بوخارین، «امپریالیسم و اقتصاد» (1915)

4-     ولادیمیر ایلیچ لنین، «امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله کاپیتالیسم» (1917)

نیکولای بوخارین و ولادیمیر ایلیچ لنین سخنگویان جناح بلشویکی در حزب سوسیال ـ دموکرات کارگری روسیه بودند.
روزا لوکزمبورگ در «بروشور یونیوس» (1916) با توجه به تجربه جنگ و بحران رفرمیسم به جمع بندی جنبه های ماهوی امپریالیسم می پردازد: «سیاست امپریالیستی نه کار دولتی و یا دولت هائی، بلکه محصول درجه پختگی توسعه جهانی سرمایه است. سیاست امپریالیستی در واقع، یک پدیده بین المللی است، یک کل تقسیم ناپذیر است که تنها در تأثیرات متقابلش قابل شناسائی است و هیچ دولت منفردی قادر به دوری جستن از آن نیست. کاپیتالیسم نمی تواند با دولتمندی های کوچک، با پراکندگی اقتصادی و سیاسی سر سازگاری داشته باشد. کاپیتالیسم برای شکوفائی خویش به منطقه ای حتی الامکان پهناور و از درون بسته و یک پارچه و به یک فرهنگ معنوی نیاز دارد. در غیر این صورت نه امکان ارتقای نیازمندی های جامعه به سطح منطبق با آن پدید خواهد آمد و نه مکانیسم حاکمیت طبقاتی بورژوائی مدرن قادر به کار خواهد بود.
از زمانی که امپریالیسم گسترش فراتر از مرزهای ملی را بی اعتنا به پیوندهای ملی به برنامه بورژوازی همه کشورها بدل کرده، برنامه بورژوائی ـ دموکراتیک سابق را به گور سپرده است. البته لاف و گزاف ملی به جای خود مانده است.
ولی محتوای رئال (واقعی) برنامه بورژوائی ـ دموکراتیک و فونکسیون ( کارکرد)  آن زیر و رو شده است. لاف و گزاف ملی به مثابه سرپوش ضرور بر تمایلات امپریالیستی و به مثابه نعره مبارزاتی در رقابت های (حریفیت های) امپریالیستی، به مثابه تنها و واپسین وسیله ایدئولوژیکی به خدمت گرفته می شود، تا بوسیله آن بتواند توده های خلق را به مثابه گوشت دم توپ به میدان جنگ های امپریالیستی روانه سازد ( لوکزمبورگ، 1966، ص 119 ـ 120)

 

بعد اول بحث پیرامون امپریالیسم

نقطه آغازین این اقدامات ـ همان طور که کارل مارکس می گوید ـ گرایش «تبلیغاتی» ذاتی سرمایه است برای «ایجاد بازار جهانی » ( مارکس، 1953، ص 311)
مارکس و انگلس در «مانیفست حزب کمونیست» (1848) به طرز تحسین برانگیزی اعلام می کنند که «بورژوازی با استفاده از بازار جهانی به تولید و مصرف کلیه کشورها خصلت تمام ارضی ( جهانی) می بخشد»، آنسان که «کلیه ملت ها» اگر نمی خواهند که نیست و نابود گردند مجبور می شوند، «شیوه تولید بورژوائی را بپذیرند، (کلیات مارکس و انگلس، جلد 4، ص 466)
مارکس بعدها در «خطوط اصلی انتقاد از اقتصاد سیاسی» (1857 ـ 1858)  این اندیشه مرکزی را که «گرایش به تشکیل بازار جهانی در مفهوم خود سرمایه بطور بی واسطه ای وجود دارد»، تعمیق می بخشد.
  «گرایش تمدن آورانه» سرمایه کلیه موانع و سدها را که «مانع توسعه نیروهای مولده اند، که مانع وسعت یابی نیازمندی ها هستند، که مانع تنوع تولید اند، که مانع استثمار و مبادله قوای طبیعی و معنوی اند»، درهم می کوبد .
اما از این که سرمایه هر گونه حد و مرزها ی این چنینی را به مثابه سدی پدید می آورد و بطور ایده ای (فکری) از آن پا فراتر می گذارد، به هیچ وجه بدان معنی نیست که بر آن بطور رئال (واقعی)غلبه می کند و از آنجا که هرگونه ای از این سدها با ماهیت آن (سرمایه) در تضاد قرار دارد، تولید آن در جریان تضادها سیر می کند، تضادهائی که باید همواره حل شوند و دوباره از نو وضع شوند. حتی فراتر از آن. یونیورسالیته ( جهانی شدن) که سرمایه بی وقفه به سویش روان است، سدهائی را در طبیعت خویش می یابد، که در مرحله معینی از توسعه خویش، به بزرگترین سد این گرایش بدل می شود و لذا به حل خود به وسیله خود سرمایه سوق می یابد (مارکس 1953، ص 313 ـ 314)
مارکس در جلد سوم کتاب «سرمایه»، بالاخره در فصل 14، در موردی که او «علل کاهش» درصد سود را مورد بحث قرار می دهد، از «تجارت خارجی» با صراحت سخن می گوید :  «در رابطه با سرمایه هائی که در مستعمرات به کار انداخته می شوند، باید گفت که علت سودآوری خارق العاده آنها این است که اولا در آنجا به سبب سطح نازل توسعه، درصد سود بطور کلی بالاتر است. ثانیا استثمار کار با استفاده از برده ها وکولی ها (کارگرانی که با دستمزد بخور و نمیر کار می کنند)  شدیدتر است  (کلیات مارکس و انگلس جلد 25، ص 248)
اگرچه کاپیتالیسم به لحاظ تاریخی با تشکیل دولت سرزمینی ملی (حکومت استبدادی) تشکیل می شود، اما از همان آغاز به مثابه سیستم تقسیم کار بین المللی توسعه می یابد، سیستمی که در آن مناطق و دول کاپیتالیستی و غیر کاپیتالیستی به طور متفاوت توسعه یافته وارد مناسبات مبادله و رقابت و همچنین وابستگی می شوند و تحت سلطه قرار می گیرند.
در نگاه اول، تئوریسن های امپریالیسم همان تز اصلی هوبسون را بر زبان می رانند، مبنی بر این که انباشت سرمایه در دولت های کاپیتالیستی توسعه یافته، به حد و مرزی در چارچوب بازارهای ملی رسیده و همان طور که لنین فرمول بندی می کند، «در کشورهای پیشرفته، مازاد غول آسائی از سرمایه گرد امده است (لنین، 1964، ص 815)
از خطر بی ارزش گشتن سرمایه، تنها می توان از طریق انتقال آن به بازار جهانی در فرم صدور سرمایه نجات یافت.
برای جلوگیری از «بحران فرا انباشت سرمایه» باید صدور سرمایه در فرم قرض دهی و سرمایه گذاری های مستقیم ( قبل از همه در استخراج معادن و منابع مواد خام و تولید قطار و کشیدن راه آهن)  و یا در فرم تغییر مناطق غیر کاپیتالیستی در مقطعی از بازار جهانی کاپیتالیستی افزایش یابد.
این جنبه را ـ قبل از همه ـ روزا لوکزمبورگ برجسته کرده است: «وقتی که کاپیتالیسم از خیر سر فرماسیون های غیر کاپیتالیستی زندگی می کند، آنگاه به عبارت دقیق تر، از خانه خرابی فرماسیون های غیر کاپیتالیستی زندگی می کند و وقتی کاپیتالیسم کشورهای غیر کاپیتالیستی را برای انباشت سرمایه حتما لازم دارد، پس آن کشورها را به مثابه طعمه هائی لازم دارد که انباشت سرمایه از مکیدن شیره جان شان صورت می گیرد (روزا لوکزمبورگ، 1966، ص 392)
در حالی که مارکس و انگلس (در مثال هندوستان) بر آن بودند که حاشیه غیر کاپیتالیستی بتدریج «کاپیتالیستی» می شود، روزا لوکزمبورگ «فرم های غیر کاپیتالیستی تولید را » به مثابه شرط های ضرور برای « وجود و توسعه بیشتر» کاپیتالیسم تلقی می کند. (همانجا، ص 340)
اگرچه روزا لوکزمبورگ از آن به استخراج تز حد و سرحد تاریخی کاپیتالیسم و فروپاشی آن دست می زند، که به لحاظ تاریخی و تئوریکی نادرست بوده، تحلیل او در «موج دوم» بحث پیرامون امپریالیسم در دوره پس از جنگ جهانی دوم بارها به مثابه مرجع در زمینه تضاد میان مرکز و حاشیه («جهان سوم») به خدمت گرفته می شود.
( روزا لوکزمبورگ بر آن بود که «امپریالیسم هرچه زورگویانه تر، پر انرژی تر و بنیادی تر کشورهای غیر کاپیتالیستی را نابود می سازد، به همان اندازه سریع تر زیر پای انباشت سرمایه را خالی می کند. 1966، ص 424)
روزا لوکزمبورگ از این رو «امپریالیسم» را به مثابه یک پدیده سیاسی تعریف می کند: امپریالیسم «بیانگر سیاسی روند انباشت سرمایه در مبارزه رقابتی بر سر مناطق هنوز تسخیر نشده  و کاپیتالیستی نشده جهان» است. (همانجا، ص 423)

رودولف هیلفردینگ نیز «امپریالیسم» را «سیاست اقتصادی گسترش طلبانه و هار سرمایه مالی» می داند. (1968، ص 502)
نیکولای بوخارین گرایش عمومی را به شرح زیر تعریف می کند: «هر کشور هرچه توسعه یافته تر باشد، درصد سود به همان اندازه کمتر، اضافه تولید به همان اندازه بزرگتر، تقاضای مربوط به سرمایه به همان اندزاه کمتر و روند صدور سرمایه به کشورهای دیگر به همان اندازه قوی تر خواهد بود  (بوخارین، 1969، ص 45)
 
تحلیل بوخارین از امپریالیسم بر نظر مارکس در جلد سوم کتاب «سرمایه» در رابطه با گرایش سقوط درصد سود به سبب «تأثیر معکوس» مبتنی است (کلیات مارکس و انگلس، جلد 25، ص 247)
ولادیمیر ایلیچ لنین اما استنتاجات خود را بیشتر از طریق تحلیل امپیریکی (تجربی) تغییرات حاصله در فرم انباشت سرمایه و در فرم رقابت کسب کرده است.

1-      تغلیظ و تمرکز روز افزون سرمایه، یعنی تشکیل «انحصارات»، ذوب سرمایه صنعتی در سرمایه بانکی («شرکت های سهامی») و تشکیل سرمایه مالی (که هیلفردینگ تحلیلش کرده بود)، همچنین مداخلات روز افزون دولت در روند اقتصادی بنظر لنین از سوئی فرم های گذار کاپیتالیسم از مرحله «رقابت آزاد» به مرحله «کاپیتالیسم انحصاری» را تشکیل می دهند.
امپریالیسم بنظر لنین، «مرحله انحصاری کاپیتالیسم» است (لنین، 1964، ص 838) و همان طور که در عنوان جزوه خود فرمول بندی می کند، «عالی ترین مرحله» کاپیتالیسم است.
این فرمولبندی لنین در جنبش کمونیستی بکرات به «آخرین» و یا «واپسین» مرحله کاپیتالیسم اعتلا داده شده و بیگانه گشته است.

2-   از سوی دیگر در این مرحله، «مرحله نوین تغلیظ جهانی سرمایه» (ص 820) و مبارزه بر سر تقسیم از نو بازار جهانی میان تراست های قدرتمند و مبارزه قدرت های بزرگ بر سر مستعمرات و نیمه مستعمرات نقش تعیین کننده کسب می کنند. نیروی محرکه برای این فرم های نوین رقابت اقتصادی و سیاسی عبارت است از توسعه ناموزون دولت های کاپیتالیستی.
لنین در سال 1915، در مقاله ای تحت عنوان «شعار دولت های متحده اروپا» می نویسد:  «ناموزونی توسعه اقتصادی و سیاسی قانون بی چون و چرای کاپیتالیسم است
اقتصادهای ملی کمتر توسعه یافته و کمتر کارآمد می کوشند تا خود را با توسل به هر وسیله به رقبای برتر (و قبل از همه بریتانیا) برسانند و از گزند آنها در امان باشند.
لنین برای توضیح صدور سرمایه، به مثابه گرایش اعتبار یابنده در همه کشورها (کشورهای کاپیتالیستی پیشرفته) از تئوری «سقوط میزان مصرف» توده ها از هوبسون نیز استفاده می کند.
«
تا زمانی که کاپیتالیسم، کاپیتالیسم بماند، مازاد سرمایه هرگز برای ارتقای سطح زندگی مردم مورد استفاده قرار نخواهد گرفت.  برای این که به معنی تقلیل درصد سود سرمایه داران خواهد بود. سرمایه مازاد برای ارتقای درصد سود، به خارج، یعنی به کشورهای عقب مانده صادر خواهد شد. ضرورت صدور سرمایه به خارج ناشی از این حقیقت امر است که در تعدادی از کشورها، کاپیتالیسم «به درجه پختگی فراتر» دست یافته و (تحت شرایط عقب ماندگی اقتصاد کشاورزی و فقر توده ها) میدان لازم برای بکار انداختن سودآور سرمایه وجود ندارد (لنین، 1964، ص 816)

   

بعد دوم بحث پیرامون امپریالیسم

دومین گام استدلالی ماهوی بحث پیرامون امپریالیسم به رابطه اقتصاد و سیاست، به عبارت دقیق تر «سیستم جهانی» کاپیتالیستی (لنین، 1964، ص 771) و دولت مندی ملی مربوط می شود.
نفوذ گسترش طلبانه سرمایه به خارج، تنها به وسیله گرایش به انحصاری گشتن در بازارهای ملی تعریف نمی شود، بلکه علاوه بر آن به واسطه گری مداوم و روزافزون دولت ملی، یعنی دولت قلدر امپریالیستی نیاز دارد.
(منظور از دولت قلدر (Machtstaat) عبارت از دولتی است که در داخل کشور بطور سانترالیتسی اعمال حاکمیت می کند و در خارج از کشور سیاست گسترش طلبانه تجاوزگرانه در پیش می گیرد. مترجم)
به قول بوخارین، «از اواخر سال های 70 قرن نوزدهم در کلیه کشورها با توسعه مدرن، برگشت از تجارت آزاد به چشم می خورد که بسرعت از «تربیت» صنعت به حفاظت از کارتل ها بدل شده و به سیاست حفاظت عالی گمرکی ختم شده است (بوخارین، 1969، ص 81)
رودولف هیلفردینگ (1968، ص 443) از سه آماج «سیاست سرمایه مالی» سخن می گوید:

1-     منطقه اقتصادی حتی الامکان وسیع تشکیل می گردد.

2-     منطقه یاد شده بکمک دیوارهای حفاظت گمرکی در مقابل رقبای خارجی حفظ می شود.

3-     منطقه اقتصادی یاد شده بدین طریق به منطقه بهره کشی اتحادیه انحصاری ملی بدل می شود.

دولت قلدر امپریالیستی برای ورود به میدان جنگ بر سر قدرت جهت «بازتقسیم جهان»(لنین)، یعنی برای تصرف خطه های دیگردر فرم مستعمرات و برای تضمین سیاسی و همچنین نظامی حوزه های نفوذ خویش اهمیت تازه ای کسب می کند. به قول بوخارین، «بدین طریق، منافع سرمایه مالی در دوران ما ـ قبل از همه ـ گسترش عرصه دولتی خود را الزامی می سازد. به عبارت دیگر، منافع سرمایه مالی سیاست تسخیر کشورهای دیگر را، فشار بی واسطه مبتنی بر زورگوئی مسلحانه را و تصرفات امپریالیستی را دیکته می کند ( بوخارین، 1969، ص 55)

به قول هیلفردینگ، سرمایه مالی «به حامل ایده قدرت دولتی و تقویت آن با توسل به هر وسیله مبدل می شود (هیفردینگ، 1973، ص 451)
برای تقویت و ارتقای قدرت دولت امپریالیستی گرایشات زیر به مهمترین ابزار امپریالیسم بدل می شوند:

1-     میلیتاریسم ( نظامی گری) در فرم سیاست تجهیز به تسلیحات مدرن و مؤثر و در فرم سیاست خارجی تجاوزگرانه.
2
- ایدئولوژی شووینیسم ( وطن پرستی افراطی)
3
- ایدئولوژی راسیسم ( نژاد پرستی)

سرمایه صنایع تسلیحاتی به این طریق، پیوند تنگاتنگ روز افزونی با آماج های سیاسی تجارت دولتی و با ساختارهای سازمانی و شرایط فونکسیونی( کارکردی)  دستگاه دولتی پیدا می کند.
این جریان بنظر بوخارین( 1969، ص 143) به توسعه سرمایه داری دولتی منجر می شود: ذوب قدرت انحصارات (تراست ها) در قدرت دستگاه دولت کاپیتالیستی که در اثار بعدی لنین، عنوان «کاپیتالیسم انحصاری ـ دولتی» به خود می گیرد. «رژیم حاکم بوسیله انجمن نمایندگان کارخانه ها و شرکت ها انتخاب می شود . رژیم حاکم به عالی ترین رئیس تراست کاپیتالیستی ـ دولتی بدل می شود

 

بعد سوم بحث پیرامون امپریالیسم

بدین طریق، به بعد سوم بحث پیرامون امپریالیسم می رسیم.
تئوریسین های جنبش کارگری نه آکادمیسین بوده اند و نه استاد دانشگاه.  تجزیه و تحلیل آنها از ابعاد اقتصادی و سیاسی امپریالیسم از منافع معرفتی در زمینه تعیین دقیق شرایط مبارزه طبقاتی، محتوای آن و آماج های آن سرچشمه می گرفت و همراهی می شد.


1
- کارل کائوتسکی

کارل کائوتسکی در سال 1909 درست پیش گوئی کرده بود که در اروپا دوره طولانی ثبات نسبی توسعه کاپیتالیستی به پایان خود نزدیک می شود:   «تردیدی نیست که ما وارد دوره ناآرامی های عمومی و جا به جائی های پی در پی قدرت گشته ایم و صرف نظر از فرم ها و مدت پایداری آن، دیگر نمی تواند به برقراری دوره آرامش درازمدت بیانجامد، تا این که پرولتاریا نیروی لازم را کسب کند و از طبقه سرمایه داران سلب مالکیت سیاسی و اقتصادی بکند و دوران نوینی در تاریخ جهان پدید آورد ( کائوتسکی، 1972، ص 112)

2-     روزا لوکزمبورگ و هیلفردینگ

تجزیه و تحلیل های تألیف شده در آغاز جنگ جهانی اول در وهله اول بر آن بودند که سیاست امپریالیستی فشار بر شرایط زندگی مادی طبقه کارگر را تشدید خواهد کرد:   «حقوق گمرکی و کارتل ها به معنای گرانتر شدن قیمت مواد غذائی است.  سازمان های کارفرمایان به تقویت قدرت مقاومت سرمایه در مقابل هجوم سندیکاها خواهند پرداخت. سیاست تسلیحاتی و مستعمراتی همواره به سنگین تر شدن هرچه بیشتر مالیات منجر خواهد شد که پرولتاریا باید به دوش کشد.  نتیجه ضرور این سیاست، یعنی برخورد قهرآمیز دول کاپیتالیستی به افزایش غول آسای فقر و ذلت منجر خواهد شد ( هیلفردیگ، 1968، ص 501 ـ 502، روزا لوکزمبورگ، 1966، ص 445)


3
- ولادیمیر ایلیچ لنین

البته بویژه لنین بر آن بوده که این گرایش به فقر و ذلت بطور نامحدود تأثیرگذار نخواهد بود، بلکه بوسیله «علل ضد و نقیض» پدید خواهد آمد.
لنین از این رو می نویسد که امپریالیسم گرایش بدان دارد که «در میان کارگران نیز قشر ممتازی را دستچین کند و از توده های عظیم پرولتاریا جدا سازد
لنین در رابطه با این مسئله از تغییرات ساختاری در بازارهای کار و در روندهای مهاجرت بین المللی سخن می گوید:
 «
سیاست مبتنی بر خروج کمتر کارگران از کشورهای امپریالیستی و ورود سیل آسای نیروی کار از کشورهای عقب مانده با دستمزد نازل به این کشورها( لنین، 1964، ص 854)

4-     فریدریش انگلس

با بین المللی گشتن تولید بر پایه توسعه ناموزون ـ متمایزسازی و سلسله مراتبی سازی شرایط زندگی و کار جمعیت مزدبگیر ـ از سوئی به مثابه «نردبام» درآمد مبتنی بر دستمزد میان ملت ها و از سوی دیگر، به مثابه طبقه بندی کردن شرایط زندگی میان کارگران متخصص عالی، یعنی اقشار کارگری بالنسبه ممتاز و توده های کارگری کمتر متخصص در بازارهای کار ملی صورت می گیرد.
فریدریش انگلس ـ قبل از همه ـ در مثال انگلستان از «اشرافیت در طبقه کارگر» سخن گفته بود و شرایط بازتولید این قشر کارگری را در وابستگی به «انحصار صنعتی» دیده بود.  انگلس در سال 1892 می نویسد: تا زمانی که این انحصار به وجود خود ادامه می دهد، «طبقه کارگر انگلیس تا درجه معینی در مزایای این انحصار شریک می شود.
این مزایا بطرزی بسیار نابرابر میان کارگران تقسیم می شود.  اقلیت ممتاز طبقه کارگر بخش اعظم این مزایا را به جیب می زند. ولی توده های عظیم کارگران نیز حداقل، هرازگاهی هرچند موقتا سهمی به نصیب می برند ( کلیات مارکس و انگلس، جلد دوم، ص 647)

 

بعد چهارم بحث پیرامون امپریالیسم

با شروع جنگ جهانی اول، این مسئله گذاری بشدت رادیکالیزه شد. در آثار مربوط به تئوری امپریالیسم قبل از سال 1914، پیش بینی شده بود که جنگ ـ به قول لنین ـ وسیله ضرور «برای از بین بردن عدم تناسب میان توسعه نیروهای مولده و انباشت سرمایه از سوئی و تقسیم مستعمرات و مناطق تحت نفوذ سرمایه مالی از سوی دیگر است (لنین 1964، ص 847)
تز موسوم به «امپریالیسم یعنی جنگ جهانی» در سال 1914 به واقعیتی وحشت انگیز بدل شد. در عین حال، تحلیل لنین ار اهمیت استراتژیکی و سیاسی غول آسائی برخوردار بود. زیرا لنین تسلیم اکثریت اعضای بین الملل دوم در مقابل جنگ امپریالیستی را مورد حمله قرار می داد و از آغاز جنگ به تبلیغ شعاری می پرداخت که بنا بر آن می بایستی جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی در هر کشور بدل شود.
لنین بدین طریق به پیش بینی امواج جنبش های انقلابی در روسیه و اروپا از سال 1917 تا 1923 می پرداخت.
البته لنین هم همانند مجموعه چپ های انقلابی، به اهمیت ناسیونالیسم و شووینیسم و همچنین به شعور طبقه کارگر کم بها می داد.
روزا لوکزمبورگ (1966، ص 445) «عصر فاجعه» (هوبس باوم)  را با کلمات زیر پیشگوئی کرده بود:  «کاپیتالیسم به کمک میلیتاریسم هرچه قلدرمنشانه تر و تجاوزگرانه تر ـ خواه در خارج، یعنی در جهان و خواه در داخل ـ هستی اقشار غیر کاپیتالیستی را به آتش می کشد و شرایط وجودی اقشار زحمتکش را ذلت بارتر می سازد، به همان اندازه بیشتر، تاریخ روزمره انباشت سرمایه در صحنه جهانی به زنجیری پیشرونده از فجایع و تشنجات سیاسی و اجتماعی بدل می شود که همراه با فجایع اقتصادی دوره ای در هیئت بحران ها، استمرار انباشت را به امری امکان ناپذیر و شورش طبقه کارگر بین المللی بر ضد حاکمیت سرمایه را به ضرورتی تبدیل خواهد کرد
البته قبل از همه، تئوریسین های چپ انقلابی به تأثیر متقابل جنگ بر خود جنبش کارگری کم بها می دادند: تفرقه میان رفرمیست ها و انقلابیون، بحث داخلی در زمینه مثلا اعتصاب عمومی خیلی وقت ها قبل از سال 1914 تسلط یافت و بعد از سال 1914 به اوج خود رسید و در انشعاب سازمانی قبل از همه بعد از پیروزی انقلاب اکتبر در روسیه (1917)، تا پایان جنگ سرد و فروپاشی اتحاد شوروی (1991) در رویاروئی میان سوسیال ـ دموکرات ها و کمونیست ها، میان بین الملل دوم و بین الملل سوم تحکیم یافت.
برای جنبش کارگری سوسیالیستی با توسعه جنگ جهانی، پارامترهای مفهومی و عملی ئی که آن در روند تشکیل خود در طول قرن نوزدهم از آن خود کرده بود، تغییر یافتند. امید رفرمیسم بر توسعه مسالمت آمیز سرمایه داری و «گرایشات متمدنانه» انبارگشته در آن، که با سیاست جنبش کارگری تقویت می شد، با توجه به قهر جنگ بی ثمر گشت.
نیروهای انقلابی اما برعکس، در ماه اوت سال 1914، از تغییر موضع اکثریت رهبری حزب و سندیکا و هم چنین بخش اعظم بدنه جنبش کارگری و غلطیدن به مواضع ناسیونالیستی و میلیتاریستی بویژه دچار شوک گشتند.
جنبش کارگری با سمتگیری مارکسیستی در عین حال به وسیله جنگ مجبور شد که تصورات خود راجع به «روندهای بحران اقتصادی و سیاسی» را مورد تجدید نظر قرار دهد.  بویژه فریتس اشترن برگ در اثر خود راجع به امپریالیسم (1926) به این مسئله اشاره می کند:  «جنگ به مثابه پیامد ضرور امپریالیسم، طرح توسعه مارکسی را در حلقه تعیین کننده ای پاره می کند. مارکس هنوز نمی توانست جنگ را بشناسد. زیرا او پس از پیدایش کاپیتالیسم، یعنی پس از مرحله انباشت اولیه سرمایه، کاپیتالیسم را تحت شرایطی تجزیه و تحلیل می کرد که همه فرم های اقتصادی ماقبل سرمایه داری در همه جا تار و مار می شدند. تحت این شرایط نمی توانست جنگ دول امپریالیستی فعال برای تقسیم سرزمین های غیر کاپیتالیستی میان خود وجود داشته باشد. جنگ در تمامت سیستم مارکسیستی نقش تعیین کننده ای بازی نمی کند. انقلاب سوسیالیستی تنها تاجگذاری تغییر اقتصادی است که بالضروره در روند توسعه فراتر کاپیتالیستی پدید می آید( فریتس اشترن برگ 1971، ص 299)
فریتس اشترن برگ در زمینه موضع «رویزیونیست ها» ضمنا خاطرنشان می شود:  «رویزوینیست ها به لحاظ درون اقتصادی می اندیشیدند.  از این رو بود که مرتب در زمینه تضعیف دم افزون بحران های اقتصادی داد سخن می دادند.
بی آنکه بدانند که فرم امروزین بحران، جنگ است (فریتس اشترن برگ 1971، ص 321 ـ 322)


1
- کارل کائوتسکی

کسی کمتر از کارل کائوتسکی ـ تئوریسین مارکسیست بین الملل دوم و رهبر سوسیال ـ دموکراسی آلمان ـ نبود که به نمایندگی از موضع انحرافی در بحث پیرامون امپریالیسم برخاست و مورد انتقاد شدید لنین قرار گرفت.
کارل کائوتسکی در مقالات مختلف در سال های 1914 ـ 1915 این سؤال را مطرح کرد که «آیا امکان آن وجود ندارد که سیاست امپریالیستی کنونی بوسیله سیاست امپریالیستی افراطی جدیدی از عرصه بدر رانده شود، آن سان که سرمایه مالی ملت های مختلف به اتحاد بین المللی با یکدیگر نایل آیند و به جای مبارزه بر ضد یکدیگر، به استثمار مشترک جهان بپردازند؟ یک همچو فاز کاپیتالیسم را در هر حال می توان تصور کرد. جامه عمل پوشیدنش اما به شرایط کافی نیاز دارد( کائوتسکی، 1915، ص 144)
در عصر «امپریالیسم های هل من مبارزگو» و قبل از همه، در گرماگرم جنگ امپریالیستی، حتی بازتاب تئوریکی امکان آن نادیده گرفته شد و چه بسا حتی عقب رانده شد.
در واکنش به تز کارل کائوتسکی مبنی بر این که می توان امپریالیسمی را هم تصور کرد که در نتیجه اتحاد چند ملیتی دول امپریالیستی ـ بسان کنسرن ها ـ بوجود آید و به مبارزه رقابت آمیز که به جنگ افروزی منتهی می شود، خاتمه دهد، گفته شد که چنین اتحادی ـ اگر احیانا تشکیل گردد ـ فقط می تواند «پیمان کوتاه مدتی» میان قدرت ها و کاپیتالیست ها باشد، «نفس تازه کردنی میان جنگ ها» باشد.( لنین 1964، ص 866)
لنین البته در سال 1915 در مقاله ای تحت عنوان «شعار دولت های متحده اروپا» امکان «اتحاد دول اروپائی را به مثابه پیمان کاپیتالیست های اروپائی مطرح می سازد. کاپیتالیست ها اما در چه زمینه هایئ می توانند متحد شوند؟
 «
تنها در این زمینه که در اروپا چگونه می توان سوسیالیسم را متحدا سرکوب کرد. تنها در این زمینه که چگونه می توان از مستعمرات غصب شده در مقابل ژاپن و ایالات متحده امریکا متحدا دفاع کرد. اروپا در مجموع در مقایسه با ایالات متحده امریکا در رکود اقتصادی بسر می برد. اتحاد دول اروپا بر پایه اقتصادی امروزین، یعنی تحت مناسبات کاپیتالیستی عبارت خواهد بود از سازمان ارتجاع به قصد جلوگیری از توسعه سریع امریکا( لنین 1964، ص 760)
البته تز «امپریالیسم افراطی» کارل کائوتسکی که هیلفردینگ پس از پایان جنگ جهانی دوم در تئوری خود تحت عنوان «کاپیتالیسم سازمان یافته» ادامه اش می دهد، به مثابه پیش بینی زمانگیری از بین المللی شدن کاپیتالیستی اهمیت خود را حفظ می کند.(فرانک دپه، 2003، ص 302)

پس از جنگ جهانی دوم، سیستم های وحدت بین الامپریالیستی و سازمان های مربوطه که از سوی ایالات متحده امریکا تشکیل می گردند، به انضمام همپیوندی اروپا، روی هم رفته با ثبات جلوه می کنند.
(مفهوم «بین الامپریالیستی» را به تبعیت از مفهوم «بین المللی» ساخته ایم. مترجم)
احتمال جنگ میان اعضای ناتو برای مثال، از آن به بعد غیر ممکن بنظر می رسد.البته وجود اتحاد شوروی و «اردوگاه سوسیالیستی» و همچنین فشار جنبش های رهائی بخش ضد امپریالیستی در «جهان سوم» شرط آن بودند که تضاد منافع و مناسبات رقابتی کماکان موجود میان دول کاپیتالیستی توسعه یافته در امریکای شمالی، اروپای غربی و آسیای شرقی بوسیله قهر نظامی صورت نگیرد. پس از پایان جنگ سرد (1990 ـ 1991) با تسلط کنسرن های چند ملیتی بر بازار جهانی، با سلطه بحث گلوبالیزاسیون ( جهانی سازی)  نئولیبرالیستی و جا خوش کردن «امپریالیسم امریکائی» که سیاست سازمان های بین المللی (صندوق بین المللی پول، سازمان تجارت جهانی، بانک جهانی)  را عمدتا تعیین می کند، هنوز برگشت به عصر «امپریالیسم های هل من مبارزگو» ماقبل 1945 صورت نگرفته است.
و اگرچه گیره «مدافعه ضد کمونیستی» از بین رفته و همان طور که مثال جنگ عراق ایالات متحده امریکا در سال 2003 نشان داد، تضادهای بین اعضای ناتو شدت یافته، اما کماکان گرایش به وحدت و پیمان «امپریالیستی افراطی» در امپریالیسم امریکائی مسلط است.( مراجعه کنید به ص 96)

2-     ژوزف شومپطر

در این رابطه هرازگاهی، «تئوری امپریالیسم» اقتصاددانی به نام ژوزف شومپطر از سال 1919 نیز یادآوری می شود.
او در نوشته ای تحت عنوان «جامعه شناسی امپریالیسم» در تضاد شدیدی با تحلیل مارکسیستی امپریالیسم اعلام کرده است که اصل اقتصاد کاپیتالیستی نه جنگ است و نه گسترش طلبی امپریالیستی. اصل اقتصاد امپریالیستی عبارت است از صلح، تعادل منافع و تفاهم.
امپریالیسم و جنگ اما برعکس، نتایج گرایش ماقبل کاپیتالیستی و ضد کاپیتالیستی اند که از دولت فئودالی واپسین (دولت ویلهلمی) و قدرت طلبی و نظامی گری آن سرچشمه می گیرد. او به این نتیجه می رسد که سیستم تجارت آزاد تمام ارضی( جهانی)  ـ هم زمان ـ تشکیل دهنده قانون اساسی اقتصادی نظام سیاسی صلح میان دول دموکراتیک است.
این ایدئولوژی همان پرچمی است که رژیم ایالات متحده امریکا تحت ریاست جمهوری جورج بوش پسر در آغاز قرن بیست و یکم در زیر آن سینه می زند.
خدمات بی تردید تحلیل های مارکسیستی امپریالیسم به شرح زیر بوده اند:

1-     نشان دادن پیوند میان اقتصاد کاپیتالیستی و اجبار به گسترش طلبی

2-     نشان دادن پیوند میان تشکیل مستعمرات و سیاست داخلی در دول امپریالیستی

3-     نشان دادن پیوند میان توسعه نیروهای مولده، تسلیح و جنگ افروزی

4-     کاربست این تحلیل ها در دورنمای مبارزه طبقاتی برای به سازی شرایط کار و شرایط زندگی پرولتاریا

5-     کاربست این تحلیل ها در دورنمای مبارزه طبقاتی برای غلبه بر کاپیتالیسم

تحلیل های غیر مارکسیستی از امپریالیسم در این دوره، منکر «پیوند میان امپریالیسم قرن رو به پایان نوزدهم و قرن در حال شروع بیستم با کاپیتالیسم بطور کلی» بودند. از این رو به قول هوبس باوم، «از توضیح همزمانی توسعه های اقتصادی، سیاسی، ملی و بین المللی که در نقطه عطف قرن به وضوح تمام به چشم می خوردند و توضیح همه جانبه طلب می کردند» عاجز بودند.( هوبس باوم، 1989، ص 85)
البته از دید امروز در این تحلیل ها سلسله ای از نواقص و تناقضات وجود دارند که نمی توان نادیده شان گرفت.
این نظرات به هیچ وجه همگون نبوده اند:

I-                    اگرچه هوبسون در زمان خود افزایش غول آسای سرمایه گذاری های ماورای دریاهای انگلیس را توانست تشخیص دهد، اما به اهمیت مستعمرات و سودهای مستعمراتی اغلب پربها داده شده است.

 «واقعیت اقتصادی از بطلان تئوری های اقتصادی امپریالیسم پرده برداشت . در دوره توسعه در اقتصاد جهانی نیز که برای دفاع حتی الامکان از اقتصاد کشور خود در مقابل اقتصاد رقیب از خارج به بستن حقوق گمرکی متوسل شد، سرمایه گذاران بریتانیائی روی هم رفته بازارهای جهان پهناور را به بازارهای امپراطوری بریتانیا ترجیح می دادند ( مومسون، 1969، ص 18)
البته ضمنا اهمیت هر کدام از مستعمرات برای انتقال سودهای غول آسا به متروپول ها نیز نباید نادیده گرفته شود.
آنهم در دوران امپریالیسم، که توسعه بالا رونده  کنسرن های بزرگ نفت آغاز شد و خود مناطق مستعمره در  « تخصصی گشتن بین المللی نیرومند»، یعنی در تک محصولی و در نتیجه در وابستگی و عقب ماندگی رانده شدند.
آن سان که حتی پس از احراز استقلال می بایستی توسعه خود را ساختاربندی کنند. به قول هوبس باوم، «مالایا با بی اعتنائی تمام عمدتا به تک محصولی قلع و کائوچو محکوم گشت، برزیل به تک محصولی قهوه، شیلی نیترات (شوره)، اوروگوئه گوشت و کوبا شکر و سیگار( هوبس باوم، 1989، ص 89)
تغییرات بازار جهانی در نیمه دوم قرن بیستم که به نوبه خود، ساختارهای اصلی سیستم سیاسی بین المللی را تعیین می کنند، بویژه از عوامل زیر تشکیل می یابند:

1-     مبادله درون صنعتی که به زیان روابط تجاری جانشینی (مبادله مواد خام به ازای کالاهای ساخته شده) اهمیت روزافزون کسب کرده و هرچه بیشتر بر خود کشورهای کاپیتالیستی تمرکز یافته است.

2-     سرمایه گذاری های مستقیم در فرم گسترش کنسرن های بین المللی فعال به فرم تعیین کننده حرکت بین المللی سرمایه بدل شده اند.

اینجا ساختارهای در هم تنیدگی و وابستگی متقابل اقتصادی پدید آمده اند که بر روابط پولی و مالی بین المللی متقابلا تأثیر می گذارند و در نتیجه، توانائی سیاست اقتصادی و سیاست مالی ملی کشورها را در جهت هدایت این روندها بر بنیان رشد و توسعه تولیدی، یعنی توانائی رقابتی اقتصاد ملی آنها در بازار جهانی را بطرز تعیین کننده ای محدود می سازند.
علاوه بر این در حال حاضر، مبارزه بر سر تسلط بر بخش تکنولوژی عالی این گرایش متضاد را به وابستگی متقابل تمام ارضی از سوئی و به مطالبات وسیع تر در زمنیه فونکسیون های (کارکردهای)  تنظیمی سیاست تنظیم ملی کشورها از سوی دیگر بشدت تقویت کرده است.

II

تئوری های راجع به امپریالیسم از این نقطه نظر، آغاز به حرکت می کردند که علت اصلی این که سرمایه انحصاری به گسترش در بازار جهانی مجبور می شود، محدودیت انباشت سرمایه در بازارهای ملی داخلی است. اگر «سرمایه مازاد» بطرز سودآوری مورد بهره وری قرار گیرد، آنگاه به مرزهای مطلق برخورد می کند.
هم توان مصرف توده ها که خود را در ظرفیت تقاضای درآمد مبتنی بر دستمزد نشان می دهد و هم ـ همان طور که برای مثال، لنین حدس می زد ـ عقب ماندگی کشاورزی سدی در برابر پیشرفت انباشت ملی سرمایه محسوب می شوند و ریشه اقتصادی و سیاسی توان بحران کاپیتالیسم ـ در تحلیل نهائی ـ در آن است.
زیرا فقر و ذلت توده ها از طریق صدور سرمایه استمرار می یابد و همزمان سرچشمه نارضایتی های سیاسی توده ها ست. جوئان روبنسون در مقدمه ای بر چاپ اثر روزا لوکزمبورگ تحت عنوان «انباشت سرمایه» (1951)  در انگلستان بر دو نقطه ضعف اصلی تئوری او اشاره می کند.
به نظر او روزا لوکزمبورگ «ترقی سطح دستمزد رئال ( واقعی)کارگران را نادیده می گیرد که در جریان توسعه کاپیتالیسم صورت می گیرد و منکر کشش درونی به سرمایه گذاری است که با پیشرفت فنی پدید می آید. این دو فاکتور کاپیتالیسم را از مشکلاتی که خود پدید می آورد، نجات می دهند( روبینسون، 1962، ص 90 ـ 91)
بدین وسیله نشان داده می شود که تشکیل «فرماسیون فوردیستی» نخست در دوره میان دو جنگ جهانی اول و دوم در ایالات متحده امریکا و سپس بعد از سال 1945 در اروپای غربی نمی توان بر اساس مفهوم انباشت سرمایه به توضیح تئوریکی کامل امپریالیسم نایل آمد. رشد جدید کاپیتالیسم به قول لوتس (1984) نتیجه «تسخیر درون کشوری» بوده است:

1-     مصرف توده ای کالاهای مصرفی

2-     ترقی راندمان تولید در کشاورزی

3-     ترقی سطح دستمزد رئال

4-     تشکیل دولت رفاه ملی

III

و بالاخره در تئوری های راجع به امپریالیسم برای جنبش سوسیالیستی کارگری میان سیاست امپریالیستی و تشدید شرایط اوبژکتیف و سوبژکتیف مبارزه طبقاتی پیوند بی چون و چرا وجود داشت.
اگر امپریالیسم بطور قانونمند اولا بار میلیتاریزاسیون (نظامی کردن) را بر دوش «خلق» و قبل از همه بر دوش طبقه کارگر می نهد و بدین طریق گرایش فقر و ذلت را شدت می بخشد، ثانیا به جنگ جهانی منتهی می شود، پس دورنمای استراتژیکی ضرور را برای جناح انقلابی جنبش کارگری رادیکالیزه می کند.
تئوری های راجع به امپریالیسم در آن زمان دورنمای روی هم رفته کوتاه مدت فروپاشی نظام کاپیتالیستی را در مد نظر داشتند.  در این مورد بویژه «اوکونومیستی» می اندیشیدند و نقش دولت را تنها بطرز «رکودوکسیونیستی» (تقلیلی) می توانستند درک کنند.( پانیچ ـ گیندین، 2003، ص 6)
اینها بیان گر خوش بینی تاریخی ئی بوده که الهام بخش جنبش سوسیالیستی کارگری در آغاز قرن بیستم بوده است.
این خوش بینی مبتنی بر این باور بود که کاپیتالیسم در طول قرن بیستم بنا بر قانون به اصطلاح طبیعی در نیتجه تضادهای درونی کاپیتالیسم و به برکت مبارزه جنبش کارگری جای خود را به سوسیالیسم خواهد داد. تاریخ فجایع این قرن ضمنا روند یادگیری دردناک وداع با این باور بوده، که در کشورهائی که پس از 1917 مناسبات غیر کاپیتالیستی برقرار شد و در سیاست جهانی پس از سال 1945 نقش خارق العاده ای بازی کردند، به دست کم گرفتن تئوریکی و پراتیکی (نظری و عملی) امپریالیسم منجر شد.

 

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

بازگشت به صفحه نخست         

         

free hit counter