چند شعر از چند شاعر
قایق
-
نیمایوشیج
گر قایقم نشسته به خشکی
-!
ژاله اصفهانی
من انسانم -
مسعود دلیجانی
از انسان
-
محمود درويش
-
برگردان: محمد علی اصفهانی
از گیزه تا خمین -امیر
مومبینی
ما و آن ها
-احمد
سپیداری
********
قایق
نیمایوشیج
من
چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
«وامانده
در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرف هایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
«در
وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرف های کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم:
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شما ست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.
فریاد من شکسته اگر در گلو و گر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!
گر قایقم نشسته به خشکی
!
ژاله اصفهانی
گر
قایقم نشست به خشکی
فریاد می زنم
تا پر شود ز نعره ی من گوش آسمان
تا هر چه هست باران در روح ابرها
بارد به روی خاک و شود سیل بی امان
تا سیل ها خروشد و توفان کند به پا
تا خشم موج ها
آن قایق نشسته به خشکی را
بر
سطح پر تلاطم دریا کند روان.
من راه راست پیش بگیرم چو سرنوشت
پر
پیچ و خم شود همه آشفته راه هاش
با عشق و رنج و رزم و شکیبایی و امید
من می کنم تلاش
تا هر که یار مردم و خصم ستمگر است
گوید به بانگ شاد:
«من
قایقم به پهنه ی دریا شناور است
من می رسم به ساحل رخشنده ی مراد
فردا که در ره است
از امروز بهتر است.»
من انسانم
مسعود
دلیجانی
ـ من انسانم!
چنان عاشق
که انسان ِ نوینی همتراز ِ عصر می جویم.
چو خورشید از فراز قله می روید
و شب خود را ز روی ِ خویش می شوید
و
گندمزار قوتِ مردمان
در دشت می روید.
بروی ِ تپه های ِ شور می خندم
بهاران را به کوه و دشت می خوانم
بروی ِ سبز ِ گسترده غزلخوانم
"
من انسانم!"
در آن آنی که باران تند می بارد
بروی ِ کوه و دشت و برکه و صحرا
"
چه سیل آسا!"
و ضرباهنگِ آن بر برکه ها
آهنگِ شوقی از حبابانی که آزادند و
می رقصند و می چرخند،
می سازد.
بروی ِ صخره ها من مرغ حق خوانم
"من
انسانم!"
بیا همپای ِ من پایی به ره
....
آنکس که در یاس ِ کلام ِ خویش می گریی
و اینک سبزه زاران را در آغوشت نمی گیری
بخوان با من:
ـ من انسانم!
چنان شیدا
که انسان ِ نوینی همتراز ِ عصر می جویم.
بگو با من:
ـ چو آن شیخم
که با شمعی به گرد شهر می گردد.
و می گردم
و
می رزمم
که تا جویم
من آن گمگشته رویا را.
از انسان
محمود
درويش
-
برگردان: محمد علی اصفهانی
دهانش را با زنجير بستند
دست هايش را به تخته سنگ مرگ گره زدند
و گفتند: تو قاتلی!
غذايش را و لباس هايش را و پرچم هايش را از او گرفتند
به سياهچال مرگ، پرتابش کردند
و گفتند: تو دزدی!
از هردری راندندش
معشوق کوچکش را از او ربودند
و گفتند: تو پناهنده هستی!
ای چشمانت و دستانت در خون تپيده!
شب، رفتنی است
نه اتاق بازداشت باقی خواهد ماند
نه حلقه های زنجير ها.
نرون، مُرد؛ و روم، برجاست
و در ديدگانش می رزمد
دانه ها می ميرند
اما به زودي، دشت، از گل ها پر خواهد شد
۳
تير
۱۳۹۰
از گیزه تا خمین
امیر مومبینی
ایستادهام برابر یک کوه
بر شده با رنج آدمی
کوه شکوه نه
کوه حماقت و قدرت و قتل آدمی
هر سنگ این هرم
خونین میشود در تخیل تاریخ
نمناک میشود
از اشک اسیران بیشمار
از مردن رنجبار بس کسان
برای نمردن نعش ناکسان
دریغا که آفتاب تمدن مشرق
بر قلهی خوفناک کدام کوه بر شداست
مرگ و میت و مومی و گند نعش
فرعون و مار و عقرب و پروردگار وحش
تندیسهای سنگ ابولهولهای شرق
چهرهها همه نیمرخ و سینه رو به رو
نگاه منجمد و چشمها دریده به دور
دستها متقاطع، فشرده بر سینه
عصا و تازیانه
یکی تیغ بسته بر جامه
هزار و هزارهها گذشت اما
تندیسها همه یکسان، بدون هر تغییر
کتیبهها
کتیبهی کشتن
کتیبهی جنگ و جنون و جلادی
خط اش خراش خنجر و
نقشاش نمایش درد
- رامسس
خدا تویی
چون تو هیچ کس نکشت انسان را
چون تو هیچ کس نراند اسیران را
سنگ از صلابت تو آب میشود
شیر از شرارت تو بیتاب میشود
شیطان به سحر تو در خواب میشود
درون موزهی تاریخ مصر باستان
جسمی سیاه و پوسیده
دندان برون جهیده و دنده
از پوست و پی و عصب خالی
مومیایی رامسس
مومیایی فرعونهای نیل
چشمهای سرمه کشیدهتان کجاست؟
انگشتها کجاست؟
پهنای پهن سینهی تندیسها کجاست؟
کو هالهی خورشید و کلهی افعی؟
آن الههی رقصان قصرتان کجاست؟
رنجید برده و تراشید سنگ و بر پا کرد
کوهی به یادگار
یادمان تمدن و یادمان کار
رفتید و ماند مردم مصر و یهود و پارس
مرد آن خدای داس و به جاماند شاخ یاس
فریاد میکشم:
اهرام خوفناک
کوههای سر کشیده به افلاک
این کار مردمان هنرمند و فنشناس
این خط و این همه آفریدهی سترگ
تحقیر میکند شما و آن همه خدایان را
ناگاه میجهد یکی مومی
سر تهی از مغز و تن بی قلب
تسمههای بلند موم، عمامه
هیروگلیف دروغ در نامه
افعی اژدهاک برشانه
ریش میروید
عصا و تازیانه به دست
راه دروازهی موزه پیش میگیرد
مومی از موزه میزند بیرون
تاول تمدن بیمار
تاول طاعون
از گیزه تا خمین
صف فرعونهاست پابرجا
صف مومی ستاده در هر جا
جایی به هیأت منحوس یک رئیس
جایی به قامت قزمیت یک امیر
جایی عبای دروغ بر شانه
جایی نهاده تخم جهاد در لانه
گاهی به هیأت شهشیخ مستطاب
گاهی مجاهد و سرباز انقلاب
تاریخ این دیار
مسحور شاه و شیخ و شیطان است
مرعوب خرافات خرخندان
مسموم نیش عقرب قدرت
مغلوب مغز نیندیشمند در فترت
ما و آن ها
احمد سپیداری
ما آن ها نیستیم
آن ها با ما متفاوت اند
ما تاریخ مشترکی داریم : آن ها حاکم و ما محکوم
ما آن ها نیستیم
آن ها با ما متفاوت اند...
برای بخشی از آنان، ما هنوز غیر خودی هستیم
برای بخشی از ما، آن ها هنوز بخشی از حاکمان
آن ها شهیدان خود را دارند
ما هم شهیدان خود را
سال ها طول کشیده تا آن ها
از آن سو به این سوی میله های اوین راه یابند
سال ها طول کشیده تا ما را
کنار یکدیگر خاک کنند
آن ها می پذیرند که نسبت به ما جنایت های بزرگی شده
آن ها می پذیرند که در این جنایت ها حضور داشته اند
از تردیدهای هیچکدام ازما اما چیز زیادی کاسته نمی شود
ما آن ها نیستیم
آن ها با ما متفاوت اند
ما دشمن مشترکی داریم
ما آرزوی پایداری آنان را داریم
آن ها به پشتیبانی ما امید بسته اند
آن ها از ما می خواهند درست مثل بچه هامان
همدیگر را ببخشیم
ما ایران را آرمانشهر می خواستیم
آن ها هنوز از ترکیه فراتر نرفته اند
بخشی از ما آن ها را ابزاری برای هدف هایش می داند
بخشی از آنان از اینکه ما هنوز زنده ایم، به خود می لرزد
هر دو حیرت زده ایم
به راه های طی شده می اندیشیم
و
هیچ چاره ای نداریم
باز خیابان ما را به خویش می خواند
و
سرنوشت
از خون سرخ به هم آمیخته مان،
آب می خورد و سبز می شود
بمباران
مینا اسدی
کودک
فرصت نیافت
که آخرین قطره ی چایش را بنوشد
فرصت نیافت
که کفش های کوچکش را به پا کند
فرصت
نیافت
که دفترهایش را
در کیف مدرسه اش جا دهد
فرصت نیافت
که کودکی های تابستانی اش را تکرار کند
و فرصت نیافت
که جوان شود
به ناگاه
برقی در آسمان نیمه روشن سحرگاهی
صدایی بی مانند
و توقف زمان و زندگی
* * *
اینک
کفش کوچکی بر درگاه
فنجان معلق چای
کیف وارونه
دفترهای پاره ی مشق
گواه
آن است
که دقایقی پیش از این سکوت مرگ بار
شوق زندگی و عشق
آفتاب این ویرانه بوده است.
از دفتر شعر:
«دریا
پشت تردیدهای توست»
مطلب
را به بالاترین بفرستید: