مرغ دگر اندیش!
برزین آذرمهر
چون پوپکی بر خیزران ِ ره نشسته
می پرسم از خود هر زمانی کیستم من؟
سر گشتهای درجستجوی راه ِ روشن
پر بسته اییا در کنامی بوف پرور؟
خورده بسی سنگ،
در سنگسار ِعصر ِ نیرنگ؛
درهر کجا بیداد دیده،
بس زندگیها بر نهاد ِ باد دیده؛
دیده هزاران چهره ی برگشته از ننگ
بس تیر ها
خورده زدشمن،
هم زخمهها یی
از رفیقان ِ جفا گر!
آنی نیاسوده زآشوب ِ زمانه
مقهور مانده جا به جا
در خون تپیده
زهر ِ هزاران کینه و نفرت چشیده،
در داد و بستانی
سخیف و
نابرابر!
هرگز گلی از شاخه ی شادی نچیده؛
حتی
چراغ ِ خندهای روشن ندیده؛
بر هر گلی دل بسته،
گشته زود پر پر!
دیده بهارانی
چوعمر لحظه کو تاه،
لیکن خزان هایی دراز و مار پیکر!
زین روست که
از بخت بد،
افتاده از پا،
بر بد پناه آورده ،
از ماران ِهفت سر!
با این همه
همواره لیکن
در بند و بیبند
در جنگ با خنیاگران ِ ساحر ِ زر
سر شاخ
با تقدیر ِکور و
نا مقدر!
بسیار ها
بر بال اندیشه نشسته
راهی گشوده
بر دیار ِ مرگ گستر…
آنجا که دیریست
در سایه سلطان ِ جادو
منقارها یت بسته باید،
یا
شکسته
هر گه که می رانی سخن
از داد وداور!
آنجا که دیریست
نبض ِ کبود ِ لحظهها سنگین و سرد است،
خورشید هم خاموش و
چهر ِ مه مکدر!
غمگین و دلگیر است کوه وباغ وصحرا
در آن نیابی هیچ
جزگلهای پر پر!
شا دی تو گویی رخت بر بسته ز دل ها،
دریای اندوه است و غم،
هر دیده تر!
هر جا نشسته بر دری
با اشک ِماتم ،
چشم انتظار ِ سرو خود،
بیچاره مادر!
در سر زمینی که ز کید و ِکین ِ دیوان
خورشید ِدانش نیز در ابر ِ حجاب است
مهتاب هم در آسمان،
روبنده بر سر!
گل چهرگان عشق و احساسند
در بند،
خون ِخرد خشکیده در
فرهنگ ِ لاغر...
دردم
عزیزان
ازسر ناباوری نیست!
یا داوری
بر ژرفه ی ناباوری نیست!
بی سر زمین و
بی دیارم!
کم یار و
یاور
دانم که آسان نیست از
توفان گذشتن!
با این همه
باید ز توفانها گذ شتن
اکنون که دریا
بر گرفته رنگ دیگر،
راه اوفتاده هر طرف
سیل بهاری؛
دندانههای کوه هم
افتاده در هم؛
دلشاد،
می خواند نسیم ِمژده آور،
شب می دهد گل
در بلوغ ِ باغ ِ باور...
می پرسم از خود
بار دیگر
کیستم من؟
سهم من ازاین زندگی چیست؟
در خود شکستن،
زیر بهمنبار ِ بهمن،
یا پر گشودن،
سوی فروردین ِ دیگر؟
مطلب
را به بالاترین بفرستید: