گفتههای ناگفتهی گلستان
نوید
نو
: حزب توده ایران شاید یکی از پیچیده ترین پدیده های قرن گذشته تاریخ ایران
باشد. طیف های گوناگونی از طبقات مختلف را به صفوف خود جذب کرد. مبشر
روشنفکری مدرن در ایران بود. ودامنه گسترده ای از وفاداران ، از جان
گذشتگان، جانباختگان ومبارزان را در دامان خود پرورش داد. بیدادگاه های شاه
وشیخ داستان ها از شجاعت ، پایمردی ، مردم دوستی وفداکاری وجانبازی توده ای
ها را ، همراه با جامعه ایران در هفت دهه گذشته به یادگار نگه داشته اند.
در کنار این خیل عظیم بوده اند افرادی هم که از مبارزه کنار کشیدند ،
به حزب پشت کردند ، با حاکمیت ها ساختند،به آرمان های صلح وعدالت خیانت
ورزیدند ودر یک کلام قدرت شیطانی زور وتزویر بورژوازی را به نمایش گذاشتند.
تاریخ حزب توده ایران چه به پسندیم وچه از آن نفرت داشته باشیم تاریخ چپ
ایران است . واز همین روست که حاکمان ایران در همیشه موجودیت حزب توده
ایران به " افشا" این تاریخ پرداخته اند. یک روز از زبان بختیار رئیس
کودتای ننگین مرداد ، یک روز از زبان سرهنگ زیبایی وروز دیگر از زبان
شهبازی ها وکه وکه ...
ودر این
میان دشمنان دوست نمایی هم بوده اند که به نشخوار همان تراوشات اذهان
هدفمند دشمنان زحمتکشان پرداخته وبه تحریف واقعیت های مبارزه هزاران توده
ای نشسته اند. آقای شالگونی اولین انها نبوده وآخرین هم نخواهد بود.
در زیر
مصاحبه ابراهیم گلستان با صدای المان را تقدیم خوانندگان نوید نو می کنیم
که خود دریچه دیگری بر تاریخ پر فراز ونشیب حزب توده ایران است . کاش فرصتی
فارغ از دیکتاتوری های حاکم فراهم می آمد تا بسیار ناگفته های دیگران
نیز از بیش از 65سال مبارزه توده ای ها فراهم می شد وبه اطلاع عموم می رسید
.
این مطلب
را دوستی بر گزیده وبرای نوید نو ارسال کرده اند. از ایشان نیز سپاسگذاریم
.
گفتههای ناگفتهی گلستان
«کدام حزب توده؟«!...
ابراهیم گلستان قصهای دارد به نام "تب عصیان". در این داستان دو زندانی
تودهای در اعتراض به شکنجه شدن یکی از هم
بندانشان تصمیم به اعتصاب میگیرند.
تقاضای اعتصاب اما با مخالفت "رفقا" مواجه میشود.
در قصهی "تب عصیان" شکست اعتصاب، در واقع شکست
باورها و یقینهای دو زندانی، ناصر، مهندس و
رمضان، کارگر هم هست.
تردیدها
آنچنان از زبان دو زندانی ماهرانه بیان
میشوند، که خواننده را از رویا به کابوس
واقعیت میکشاند. آیا نویسندهی کتاب خود این
شکست باورها را تجربه کرده
است؟
گلستان، روایت یک قصه را الزاما دلیلی برای
تجربه شخصی نویسندهی آن قصه
نمیداند. اما من کنجکاو هستم که بدانم آیا او هم مثل
بسیاری ازاعضای حزب توده
درباورهایش تردید کرده است؟
دویچه وله: آیا شکستن باورها و یقینها در
قصههای شما به پیشینهی گرایش فکریتان به حزب
توده مثل بسیاری از روشنفکران دیگر
باز نمیگردد؟
من همیشه به حزب توده گرایش داشتم.
هنوز هم
دارید؟
کدام حزب توده؟
به عقایدشان گرایش داشتید یا خود
حزب؟
واضح است که آن حزب برای من، جسمگیری مطالب و
چیزهایی بوده که من به
آنها اعتقاد داشته ام. اعتقادم هم درست بوده، اما آن
جسمگیری غلط بوده است که آن
هم زیر نفوذهای فوق العاده درهم برهم کج شده است.
والا من برای حزب توده هیچ نوع
حرف بدی هم ندارم. اصلاً ندارم. این حزب یک حرکت
اجتماعی بزرگی بوده که اجتماع ما
را هم ساخته است. اجتماعی که امروز داریم،
مطلقاً، بدون هیچ گفت وگویی، به مقدار
خیلی زیاد، جهتی است که حزب توده به آن داده
است. حزب توده هم، نه یعنی ایرج
اسکندری، یا اسکندر سرابی از سوی دیگر، و یا
ابراهیم زاده و… بلکه مجموعه ی آن
حرکت، بیدار شدن و امیدی که بوده و این حزب را
ساخته است. آنقدر محکم ساخته که
حرفهایی که شاه می
زد، آخر سر، کم کم حتی لغت ها و جمله بندی ها حزب توده ای
بود.
دو اتفاق مهم، قبل از مصدق، در مملکت ما افتاده
است؛ یکی شاه شدن خود
رضاشاه است که فوق العاده است. اصلاً مملکت درست شده.
یعنی این عقب ماندگی مملکت به
شکل عجیبی با سرعت، رانده شده به این سمت که درست شود.
رضاشاه هم نه اینکه از پشت
کوه آمده، این شعارها را داشته و خواسته این حرفها
را بزند. بلکه آدمی بوده که
می خواسته خانه اش خوب باشد، آرشیتکت و دکوراتور
خوبی را هم انتخاب کرده است.
افرادی مانند داور، علی اصغر حکمت بوده اند و یا در
وهله ی اول آن، فروغی بوده که
کارهایی کرده اند. آدمهای کوچکترشان … مثلاً از پشت
سر علی اکبر داور، ابتهاج
بیرون آمده است. همه ی اینها کمک کرده اند به درست
شدن و عوض شدن مملکت.
اتفاق
مهم دیگر هم دوره ی حزب توده است.
پس چرا حزب توده با رضاشاه مخالفت
می کرد؟
به خاطر این که فرم روزگار خودش بوده، می
خواسته انتقام بگیرد،
می خواسته از گذشته بد بگوید. همیشه همینطور است. مگر
همین الان، دستگاه کنونی به
حزب توده بد نمی گوید؟ سلطنت طلب ها هم به حزب توده
بد می گویند. از این
سهل انگاری ها و جهالت هایی که روی کار می آید و
حکومت می کند، نتیجه نگیرید که
قبلی اش خراب بوده است. البته اشکالی در زندگی
قبلی بوده که دستگاه بعدی روی کار
آمده است. اگر سوم شهریور پیش نیامده بود،
رضاشاه بیرون نمی رفت. حکومت رضاشاه محکم
بود، خراب نمی شد. سوم شهریور آمد، رضاشاه را
بیرون کردند.
ولی ماجرای حزب
توده، یعنی مخالفت این حزب با رضاشاه، پیش از
سوم شهریور نبود؟
اصلاً حزب
توده نبود که…
محاکمه ی ۵۳
نفر در همان زمان اتفاق افتاد.
آن ماجرای
دیگری است. اما اتفاقاً چه خوب که به این مسئله
اشاره کردید. وقتی ۵۳
نفر حبس هستند
و قرار است محاکمه شوند، مختاری، رییس شهربانی وقت، پیش
رضاشاه می رود و حکم اعدام
آنها را به رضاشاه نشان می دهد. رضاشا می پرسد:
اعدام؟! این ها چه کار کرده اند؟
مختاری می گوید که این ها از طرفداران روسیه
هستند. رضاشاه می پرسد: جاسوس
بوده اند؟ مختاری می گوید: خیر قربان! کدام جاسوس،
اینها فقط همان حرفها را
میزنند. رضاشاه می گوید: خُب این ها عقیده شان
بوده، حبسشان کنید. چرا می خواهید
آنها را بکشید. فقط اگر جاسوس بوده اند،
بکشیدشان. رضاشاه مخالف جاسوسی بوده و فکر
می کرده که این ۵۳
نفر جاسوس بوده اند و وقتی می فهمد که جاسوس نبوده اند، می گوید:
حبسشان کنید، چرا بکشیدشان؟! این ماجرا را من
از زبان خود ایرج اسکندری
شنیده ام.
همه ی اشخاص هم راجع به کارهای رضاشاه همین نظر
را داشتند. قوتی لازم
بوده است و رضاشاه این قوت را داشته و این قوت را در
راه اجرای نقشه های
اصلاح طلبانه ی فروغی، داور، حکمت و… به کار برده
است.
دانشگاه را حکمت ساخته
است که کار فوق العاده ای بوده. نه فقط بنای
دانشگاه را، که تمام امور آن را ساخت.
حال اگر استادی به داخل این دانشگاه می آید که با
وجود این که او را به فرنگ
فرستاده اند و درس هم خوانده است، می گوید: «کُر در
دین اسلام به این جهت درست است
که سه وجب در سه وجب در سه وجب آب آنقدر سنگین است
که میکرب را زیر خود له
می کند»، مسئله ی دیگری است. من به او گفتم: آقا! مگر
میکرب به اندازه ی شما شعور
دارد که زیر آب برود؟ می رود روی آب و روی آب که له
نمی شود.
دانشگاه را
ساخته اند، آدم هم فرستاده اند که برود خارج
درس بخواند. رفته درس خوانده و برگشته،
استادش هم کرده اند، آنوقت چنین حرفی میزند.
خُب چه کار می شود کرد؟!
پس
احتمالاً شما با آقای شاهرخ مسکوب موافقید. او
هم می گفت که آرمانهای حزب توده
آنقدر زیبا بودند که گرایش ما به این حزب، به
دلیل آن آرمانها بود. یعنی ما فکر
می کردیم که برادری و برابری باید باشد…
همین طور هم هست. اولاً که مسکوب
عمیقاً توده ای نبود. یعنی مسکوب رفیق خیلی خوب
من بود و خیلی هم خوب او را
می شناسم. خیلی هم دوستش می داشتم. ولیکن بعضی از
عقایدش آنچنان… نیست. من این
گفته ی او را نخوانده ام، اما وقتی چنین چیزی گفته،
جزو فکر اوست.
در کتابی
که شاهرخ مسکوب در مورد مرتضی کیوان نوشته، آمده
است.
البته مرتضی کیوان در
حزب توده کسی نبوده است. فقط او را دستگیر
کردند. بعد هم جزو دسته ی اولی بود که
آنها را کشتند. یکی از آنها عطارد بود که من
از کلاس سوم ابتدایی با او هم کلاس
بودم. عطارد هم آدم فوق العاده ای بود و محکم
و مؤمن به حزب. ولیکن هرکسی را که
گرفتند و یا کشتند، لزوماً دارای اندیشه های
عمیق و منسجم توده ای نبوده است. صدر
هیأت دبیران حزب توده، فردی به نام نورالدین
الموتی بود که بسیار انسان خوب و
ساده ای بود. ولی نه سر پیاز بود و نه ته پیاز.
به طوری که در کابینه ی دکتر امینی
هم وزیر دادگستری شد. هیچ اشکالی هم نداشت که
این اتفاق بیفتد.
یا مثلاً کامبخش،
فوق العاده بود. برادر زنش، دکتر کیانوری که آن
زمان دبیراول نبود هم همین طور.
مثلاً آرداشس آوانسیان واقعاً آدم خوبی بود، ولی دیگر
پوک شده بود، کهنه شده بود،
حرف هایش منگ بود. درسی هم خوانده بود که از آن چیزی
نفهمیده بود. همین طور می گفت؛
با عقیده ی راسخ؛ ولی نمی دانست چرا باید این
عقیده ی راسخ را داشته باشد. انسان
بسیار خوبی بود، خیلی هم به او به خاطرارمنی
بودنش فحش دادند. حزب توده، یک کارد
پاک شسته رفته ی صیقل خورده ی تیزی نبود که
مرتب صیقلش داده باشند و ساییده
باشندش.
مگر همین الان همه ی آنهایی که در داخل همین
دستگاهی که دارد در ایران
حکومت می کند، حکومت می کنند، شرعیات و فقه اسلامی را
خوب خوانده اند؟ مگر همه ی
آدم هایی که در اواخر حکومت پهلوی وزیر شده بودند و یا
پستهای بالا را گرفته
بودند، فهم داشتند؟ امروز در داخل مملکت ما که فرهنگ
آن، فرهنگ گیرکرده و کهنه ای
است، حرف های نویی زده می شود و هرچه در این خلاء
گفته شود، برای آن هایی که در
داخل این خلاء بزرگ می شوند، تازگی دارد.
عین همین داستان در مورد هنر و نوشتن
که شما با آن شروع کردید هم وجود دارد. مثلاً
یکی می آید می گوید که این فرد خوب
می نویسد و وقتی می پرسی که یعنی چه که خوب می
نویسد؟ و چگونه خوب می نویسد؟،
نمی تواند پاسخ بدهد. هرکسی هم که به این میدان
می آید، فکر می کند که حرف اول و
آخر را می داند. ولی اگر قدمی به عقب بردارید و
توجه کنید که اینها چه می گویند،
چگونه می گویند و چه چیزی را می گویند و برای
چه می گویند، آنوقت می بینید بنایی
که برای خودتان ساخته اید، شکاف می خورد.
شما کیوان را در سطح آرداشس
آوانسیان می دانید؟
آرداشس آوانسیان انسان بسیار خوبی بود. خوب بودن
چیز دیگری
است. ولی داشتن افکار مترقی واقعاً پیشرو مسئله ی دیگری است.
افکار
مترقی و پیشرو را در داخل حزب توده، چه کسی
داشت؟ مثلاً از آقای عطارد نام
بردید.
در مورد عطارد هم از پاکی او گفتم.
کیوان به آن پاکی
نبود؟
من کیوان را از نزدیک نمی شناختم. ولی می گویم
که او آنقدر
شناخته شده نبود. آدم هایی بودند که به همه ی تحولات
مملکت علاقه داشتند و بعد یا
به داخل حزب آورده می شدند یا می آمدند. حزب آنها
را می شناخت و می دانست که
هرکدام در چه زمینه ای تخصص دارند. مثلاً کامبخش متخصص
این کار بود. نمی دانم
کامبخش کیوان را می شناخت یا خیر، اما من خودم اصلاً
نمی دانم آقای کیوان پیش از
آن که به داخل حزب توده برود، کی بود. این ها اگر هم
بودند، آن پشت بودند و شاید
کارهای خیلی مهمی هم انجام می دادند. شاید کیوان در
حوزه های افسری کاره ای بوده
است. این را نمی دانم، ولیکن در داخل حرکت حزب توده،
زمانی که اینها را گرفتند، هم
در میان افسران، هم شخصی ها، هم حبس شده، هم آزاد و هم
فرار کرده، افرادی بوده اند
که آدم می داند کارهای مهمی کردهاند. ولی الان هم که
الان است، من نمی دانم مرحوم
مرتضی کیوان چقدر کارهای مهمی انجام داده است. هیچوقت
هم ازاو چیزی ندیده ام که
نشان بدهد برجستگی خاصی داشته است.
در درون ۵۳
نفر یا در حاشیه ی ۵۳
نفر افرادی
بودند که بعداً به داخل حزب آمده بودند. یکی از آنها
علی متقی بود که بسیار هم به
او بد میگفتند. ولی تا وقتی او را می شناختم، انسان
فوق العاده ای بود. یا
امان الله قریشی که او را خوب می شناختم. هردوی این
افراد در دانشگاه افسری بودند و
جزو دسته ی جهانسوز بودند که تبلیغات ملی می
کرد و کتاب "نبرد من" هیتلر را ترجمه
کرده بود و به این خاطر گرفتار شده بودند. این
دو در زندان، از طرفداران جهانسوز
بودند و کتاب "نبرد من" را خواندند، به داخل حزب
توده آمدند. متقی اداره کننده ی
حزب در شیراز شد و قریشی را هم ابتدا به گیلان
فرستادند.
همه جور آدم داخل حزب
توده می آمد. حوادث و راه پیدا کردن این آدم
ها، سبب می شد که این طرف و آن طرف
بروند، بمانند، اوقاتشان تلخ شود و…
مثلاً من از خود شاهرخ مسکوب شنیدم که پکر
شده بود و می گفت: اینها که این طور می
گویند، چرا فلانکار را انجام می دهند.
اینها یک جنبه ی اصلی قضیه را فراموش می کنند که
برای پیشرفت، صدجور حقه بازی لازم
است. صدجور اشتباه اتفاق می افتد و لزوماً همه
ی اینها تقلب و خیانت نیست. نمونه ی
برجسته ی همه ی این حرف ها، دکتر کیانوری
است.
تا جایی که من کیانوری را
می شناختم (تا سال
۱۳۲۷) انسانی بود که فوق العاده به افکار و
اندیشه های حزب بستگی
داشت و مترقی هم بود. از آن خنگ هایی که فقط بگویند:
زنده باد رفیق استالین و…
نبود. خیلی دقیق هم می دانست، خیلی خوب خوانده بود و
خوب می خواند. در ضمن، خوب هم
موسیقی می دانست. در موسیقی هم فقط اوچیچورنیا را چون
روسی است، خوب نمی دانست.
ولی همه می گویند که او خیانت کرد. در حالی که خیلی
ساده است. همین حرف را می شود
به لنین هم زد که چرا با آلمانها ساختی و قبول کردی که
با ترن قفل شده، تو را از
زوریخ به روسیه بیاورند که کمک کنی که انقلاب فوریه ی
حزب سوسیال دمکرات روسیه را
تبدیل کنی به انقلاب اکتبر.
لنین این کار را کرد. کسی چه می داند؛ شاید
کیانوری هم
به همین ترتیب داشت ازانقلاب طرفداری میکرد. حرکتی بود که باید انجام
میگرفت و
مسئله ی اصلی این بود. البته به یک حساب، چه بهتر که نشد. ولی وقتی داشت
این کار را
انجام می داد، تنها راه بود. یک بنای بسیار گنده ای
به اسم شوروی آنجا بود که
برژنف و کثافت کاری هایی که پیش از او انجام شده بود،
خرابش کرده بود و داشت از هم
می پاشید. ولی می خواستند این کار را بکنند و این
کار ناچار، بایستی به کمک حزبی که
با افکارشان همراه باشد، انجام بگیرد؛ و این حزب
هم حزب توده بود. این حزب هم باید
با خمینی می ساخت، هم چنان هم که هیتلر با
فون پاپن ساخت.
همه ی این اتفاق ها
می افتد. اینها بده بستانهای سیاسی ای است
که در خفا انجام می گیرد به خاطر
این که در یک جا بقاپد و تمام کند برود. حالا
اینها نتوانستند تمام کنند. اشخاصی
که از بستگی کیانوری اطلاع داشتند، خبرش را به
دستگاه دادند. دستگاه هم آنها را
گرفت و کلکشان را کند. ولی این دلیل خیانت
آنها نمی تواند باشد. دلیل راه خودشان
را رفتن بود. آنها راه خودشان را می رفتند.
حداکثرش این است که با استتار جلو
می رفتند. اما استتار خیلی عجیب و غریبی هم
نبود. در حد خودش داشت این کار را
می کرد. در داخل مذهب اسلام هم همین طور است.
اگر آدم بخواهد مثال بزند، مرتب
میتواند مثال هایی را تکرار کند.
یک واحد را از داخل یک زنجیر درنیاورید، نگاهش
کنید و بگویید که این کج شده است. نه؛ تمام
زنجیر را نگاه کنید، ببینید چرا کج شده
است. با این که این واحد کج شده، اما شاید درست
است که کج شود تا بقیه ی زنجیر
درست بشود. در تجربه هایی که می خواهید از آن
بگویید، یک نفر را منفرد نکنید و
بگویید چرا او این جوری است. وقتی کسی دنیا می
آید تا وقتی بمیرد، ۵۰،
۶۰،
۷۰ یا
۸۰،
۹۰
و ۱۰۰
سال عمر می کند. در این فاصله انواع و اقسام تحولات پیش می آید. باید
دید در کدام از این تحولات، عملاً و عمیقاً ضد
اندیشه های خود و ضد اندیشه هایی که
شما فکر می کنید درست هستند، بوده است.
در تکه ای دیگر از "میان دیروز و
فردا"، شما با نهایت مهارت، تردیدها و دلهره
های آدم ها را توصیف می کنید. تردید و
دلهره هم در خود شما وجود دارد؟
آدمی که تردید نداشته باشد، آدم نیست. حتی
اگر آدم در حدی، در مسئله ی به خصوصی به جایی
برسد که تردید نداشته باشد و بگوید:
دو دوتا چهارتا است، چون هرجوری بخواهد آن را حساب کند،
می بیند که دو دوتا چهارتا
است. اگر کسی بیاید و بگوید که دو دوتا پنج تا است،
این که صاف بگوید غلط می کنی و
مزخرف می گویی هم درست نیست. باید تردید کند و
فکر کند که شاید درست بگوید. بعد
حساب کند و بگوید: نه دو دوتا پنجتا نیست، دو
دوتا چهارتا است.
در جایی هم
گفته ام که اصلاً شرط اول فهم، شک کردن است.
هیچ گفت وگو ندارد. وقتی شما به دنیا
می آیید، بسته به این که در یک خانواده ی
زرتشتی، مسلمان و یا وهابی به دنیا
بیایید، همه چیز باهم فرق می کند. مثلاً اسم
دختر دختر من صنم است. در وین هم
زندگی می کند و شعبه ی حقوقی شرکت گاز اتریش
دست اوست. دکتر اقتصاد و دکتر حقوق هم
هست. زمانی که مدرسه می رفت، دخترهای عرب می
خواستند او را بزنند. چون اسمش صنم
است. آنها از بچگی شنیده اند که صنم یعنی بت و
او را به نام بت پرستی
می خواسته اند کتک بزنند. این نشان دهنده ی آن است
که باید شک کرد که یعنی
چه؟
کسی که شک نمی کند، همین طور خنگ -لغت خنگ
برای این گونه آدم ها ساخته شده
است- جلو می رود. خرفت هم باقی می ماند. مزخرف
هم می گوید. وقتی هم در فرانسه دکتر
هیدرولیک می شود، همان داستان سه وجب در سه
وجب در سه وجب آب کُر پیش می آید که من
از بس این مثال را زده ام، خودم هم خفه شده ام
دیگر. اما نمونه ی کامل این مزخرف
گفتن است. شک نمی کنند. به ضرس قاطع می خواهند
حرف خود را بزنند. چون به این حرف
عادت کرده اند. در حالی که این کار غلط است.
مثلاً شما وقتی این ها را می خواندید،
باید از خودتان می پرسیدید که گلستان که این
مزخرفات را گفته است، واقعاً همین ها
را گفته؟ مقصودش همین بوده؟!
الهه خوشنام
تحریریه: داود خدابخش
مطلب
را به بالاترین بفرستید: