آه ای" یقین
گمشده" ...
برزین آذرمهر
باغ از فراق گل ز تن افکند پیرهن،
بر سینه ریخت شب صدف دانههای برف،
پائیز زد به چهره ی هر چیزرنگ ِ زرد،
ماتم بیافرید و
فرو ریخت اشک ِ سرد.
بس سالیان گذشت...
در برکههای شب زده،
تا دیرگاه ها،
جزغوک ِ غم نخواند؛
جز هق هق ِ خفیده ای
از مرغ ِ حق نماند؛
درهر کجای ره
هر لحظه،
خنجری
بر استخوان خلید؛
زهر کشنده ای
درجسم وجان دوید؛
هر لحظه ،هر نفس،
شک همچو صخرهای شد و
ره بست بر هدف؛
آه ای" یقین گمشده" رفتی ازاین دیار
زان پس دگر ند ید کسی چهره ی بهار؛
گو بیتوما
چگونه ازین ره،
گذر کنیم؟
بی تو چگونه این شب ِ تیره
سحر کنیم؟
مطلب
را به بالاترین بفرستید: