نویدنو:19/02/1389                                                                    صفحه قابل چاپ است

 نویدنو

 

یاد وخاطره رفقای شهید خسرو روزبه ووارطان سالاخانیان گرامی باد

"من به اقتضای آتشی که به خاطر خدمت به خلق‌های ايران در درون سينه‌ام شعله می‌کشد، راه حزب تودۀ ايران را برگزيده ام و بايد اذعان کنم که: جانم، استخوانم، خونم، گوشتم و همۀ تار و پود وجودم اين راه را راه مقدسی شناخته است و تمام سلول‌های بدن من و تمام ذرات وجودم، توده‌ايست."


اين فرياد خروشان قهرمان ملی ايران، شهيد خلق، رفيق خسرو روزبه است که در اعماق بيدادگاه‌های رژيم شاهنشاهی طنين افکند و از همان روزهای تيرۀ سال ١۳۳۷، سرنگونی تخت سلطنت را فرياد کرد.

دومين فرزند خانوادۀ «ضياء لشکر» در سال ١٢۹۴ شمسی در ملاير ديده به جهان گشود. پدرش ابتدا به سمت رييس کارپردازی لشکر و سپس به سمت رييس ژاندارمری ولايات ثلاث ملاير خدمت می‌کرد. او که مردی شريف و درست‌کار بود، ميراث پدری خود را در حين خدمت به ارتش از دست داد و از هستی ساقط شد. در دورانی که روزبه خردسال، بزرگ می‌شد و تحصيل می‌کرد پدرش وضع مادی نابسامانی داشت، اما اين امر مانع از آن نبود که با وجود تنگدستی به ادامۀ تحصيل فرزندش علاقه‌مند باشد. روزبه دورۀ اول دبيرستان را در ملاير و دورۀ دوم را در همدان گذراند. شرايط دشوار تحصيلی‌اش او را ناگزير ساخت که دورۀ تحصيل را هرچه کوتاه‌تر کند و به اين جهت در حالی که همواره شاگرد اول کلاس بود، دورۀ شش سالۀ دبيرسان را طی چهار سال به پايان رساند و به دريافت ديپلم علمی نايل آمد. استعداد او در رياضيات درخشان بود. در کلاس پنجم متوسطه بود که رساله‌ای در زمينۀ حل معادلات درجۀ چهارم و درجات عالی از طريق تقسيم تسلسلی نوشت و بعدها هنگامی که در دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران در رشتۀ الکترونيک تحصيل می‌کرد، اين رساله را تکميل کرد.

روزبه که شرايط نامساعد مادی‌اش اجازه نداد بر وفق ذوق و استعداد خود در رشتۀ رياضيات تحصيل کند، ناگزير وارد دانشکدۀ افسری شد. طی دوران تحصيل در دانشکدۀ افسری روزبه پيوسته از زمرۀ شاگردان برجستۀ رستۀ توپخانه بود. فرماندهانش او را «دکتر» خطاب می‌کردند و در وجود او شخصيت برجسته‌ای برای آيندۀ ارتش ايران می‌ديدند. شاگردان او، آن‌ها که با ديدی ميهن‌دوستانه، خدمت در ارتش را پذيرفته بودند، او را به عنوان الگو و نمونه برای خدمت نظامی آينده خود می‌نگريستند. هنوز مدت زيادی از پايان تحصيل در دانشکدۀ افسری نگذشته بود که روزبه برای آموزش دانشچويان، به خدمت در دانشکدۀ افسری فراخوانده شد. او چندين دوره افسر تربيت کرد. بيش از دويست کنفرانس علمی و نظامی در دانشکدۀ افسری، دانشکدۀ فنی، دبيرستان و دانشکدۀ کشاورزی و دانشکدۀ دامپزشکی داشت که چاشنی تمام اين کنفرانس‌ها بحث در بارۀ مسايل اجتماعی بود. او در اين دوران 16 جلد کتاب نظامی، فنی و رياضی برای شاگردان خود تأليف نمود.

حسن شهرت روزبه از چارچوب دانشکدۀ افسری فراتر رفت و در ساير واحدهای ارتشی اشاعه يافت. او نه تنها مربی دانشجويان بود، بلکه در مقام مسؤول انتظامات دانشکده، از مراقبت در تقسيم غذای روزانۀ سربازان گرفته تا مبارزه با فساد، قمار، ترياک، دزدی و رشوه‌خواری را وظيفۀ خود می‌دانست. اين مبارزه، واکنش فرماندهان فاسد ارتش را عليه او برانگيخت. اين واکنش به صورت توقيف‌های چند ساعته تا تبعيد به اهواز بود. علی‌رغم اين فشارها عزم روزبه در مبارزه با کژی‌ها هر روز راسخ‌تر می‌گرديد:
«
هر وقت با فساد مواجه می‌شدم، اراده‌ام برای مبارزه با آن محکم‌تر می‌شد.» (دفاعيۀ روزبه- اديبهشت سال ١۳۳۷).
حين خدمت در دانشکدۀ افسری بود که روزبه در دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران نيز به تحصيل پرداخت.

او در کار گسست پيوندهای خود با ارتش استعمارزده و تحکيم رشته‌های پيوند خود با مردم بود. تبعيد روزبه به اهواز او را مرعوب نکرد. چون به وجودش احتياج داشتند، پس از چندی مجداً به دانشکدۀ افسری انتقال يافت و تا مهر سال ١۳٢۴ در مقام استادی، به تعليم دانشجويان پرداخت.
مبارزۀ روزبه در درون دانشکدۀ افسری ادامه داشت، ولی به تدريج دريافته بود که در ميان دريای فساد و ستم نمی‌توان جزيره‌ای بهشت ساخت.

روزبه به راه مبارزه انقلابی گام گذارد. سال ١۳٢٢ عضو حزب تودۀ ايران شد تا همپا و در کنار مردم مبارزه را در ابعاد وسيع‌تری ادامه دهد. او از زمرۀ نخستين افسرانی بود که به حزب تودۀ ايران پيوست. روزبه از بنيادگذاران «تشکيلات افسران آزادی‌خواه ايران» شد که بسياری از اعضای آن همکاران و شاگردانش بودند. از آن پس به فعاليت شبانه‌روزی برای جلب افسران برای مبارزۀ سياسی به درون حزب تودۀ ايران پرداخت.

سال ١۳٢۴ پس از سرکوب قيام افسران خراسان و تهران در گنبد قابوس، مخالفان او در ارتش فرصت را برای تصفيۀ حساب با او مغتنم شمردند. عده‌ای از افسران مبارز به فرمان ستاد ارتش به کرمان تبعيد شدند. نقشۀ دستگيری روزبه را در سرداشتند، اما روزبه در مرخصی يک ماهه بود و نتوانستند دستگيرش کنند. دشمن در کمين بازگشت او به خدمت بود. روزبه غافلگير نشد و به جای بازگشت به خدمت، مخفی شد.

در اين نخستين دوران از زندگی مخفی‌اش، سلسله مقالاتی به نام مستعار «ستخر» (مرکب از حروف اول «سروان توپخانه خسرو روزبه») در افشاء مفاسد سران ارتش و دعوت افسران و درجه‌داران به مبارزه انتشار داد. کتاب «اطاعت کورکورانه» را نيز در همين دوران منتشر کرد. انتشار اين کتاب در کشور بازتاب وسيعی يافت و افکار عمومی را متوجه وجود افسری پيشتاز در درون ارتش نمود که پذيرای سنت حاکم يعنی اطاعت کورکورانه نيست.
«
همان‌طور که به فرمان احساسات و به حکم غيرت و مردانگی در مورد دستورات و تقاضاهای خلاف شرافت، فرمول اطاعت کورکورانه را زير پا می‌گذاريم، بايد به امر وجدان از دستورات و اوامری که به ضرر اکثريت فلک‌زدۀ اين مملکت و به نفع هيأت حاکمه است سرپيجی نمود و لوله‌های توپ و مسلسل را به طرف آن‌ها و قصرهای باشکوهشان بازگرداند» (صفحۀ ٢۹ کتاب).
او در اين کتاب از احساسات ميهن‌دوستانۀ خود، از نفرتش نسبت به استعمار و دارودستۀ ارفع، دست‌نشاندۀ امپرياليسم انگليس در ارتش، و از عشق و علاقه‌اش به مردم محروم سخن گفته است.

پس از سرکوب جنبش دمکراتيک خلق‌های آذربايجان و کردستان و تيرباران عده‌ای از افسران ميهن‌دوست، روزبه برای جمع‌آوری نيروها، بالا بردن روحيه‌ها و تجديد حيات سازمان، با پشتکار قابل تحسينی دست به کار شد. ١۷ فروردين سال ١۳٢۶ روزبه بازداشت شد. قرار بود پس از انتقال به آذربايجان در دادگاه زمان جنگ محاکمه و تيرباران شود. اما روزبه به آنان فرصت نداد. در روز ١۷ ارديبهشت ١۳٢۶، روز ملاقات عمومی زندانيان دژبان مرکز، به کمک تنی چند از همرزمانش از زندان گريخت. دادگاه حکم غيابی صادر کرد و روزبه را به ١۵ ماه زندان و اخراج از ارتش محکوم نمود. دومين دوران زندگی مخفی روزبه آغاز شد. در اين دوران تمام نيرويش را مصروف گسترش تشکيلات افسران آزادی‌خواه ايران و تأليف و ترجمه نمود. فروردين سال ١۳٢۷ مجدداً روزبه دستگير و با آن که از ارتش اخراجش کرده بودند، به محکمۀ نظامی تسليم شد. ارتجاع که با سرکوب وحشيانۀ جنبش دمکراتيک آذربايجان و کردستان، اين بار ‌هارتر و درنده‌تر به شکار آزادی‌خواهان دست زده بود، قصد نابودی روزبه را داشت. دادستان نظامی برای او تقاضای اعدام کرد، ولی اين همه ذره‌ای از جسات و تهور ذاتی روزبه نکاست، مغرور و مطمئن، در برابر دادگاه از اصول عقايد خود، از علاقه به مردم و ميهنش دفاع کرد، با هزاران زبان اعتراض، مفاسد درون ارتش و دستگاه دولتی را افشاء نمود و به اتهامات زشت کيفرخواست پاسخ گفت. در جريان اين دادرسی فرمايشی، تضييقات بی‌شمار برای روزبه فراهم کردند. دادگاه اجازه نداد دفاعيات خود را به پايان برساند. اما روزبه چنان آوازۀ نيک و حسن شهرتی داشت که حتا از جانب مخالفان سياسی خود هم پشتيبانی می‌شد. نمايندگان دمکرات مجلس و ارباب مطبوعات به اعمال فشار عليه او به شيوه‌های گوناگون اعتراض کردند.

شاه می‌خواست روزبه را در برابر خود به زانو درآورد، ولی نه فقط آن زمان بلکه هرگز در اين قصد پليد خود توفيق نيافت. شاه در اين آرزو برای ابد ناکام ماند.

فشار افکار عمومی و وجود دمکراسی نسبی، نقشۀ او را عقيم گذاشت و دادگاه جرأت نکرد حکم اعدام صادر کند. روزبه را به ١۵ سال زندان محکوم کردند. اين محکوميت شديد، اعتراض همگانی را برانگيخت. اين محاکمه روزبه را بيش از پيش در قلوب و اذهان جای داد.

زندگی مخفی روزبه در اين دوران، با اوج جنبش ضدامپرياليستی و ضدارتجاعی مردم همراه بود. محور مرکزی فعاليت روزبه و يارانش در اين زمان، گسترش سازمان افسران آزاديخواه در درون ارتش بود. روزبه در اين راه شب و روز از هم باز نمی‌شناخت، و پروا از خطری که تهديدش می‌کرد نداشت. علاوه بر اين روزبه در مقام مسؤوليت شعبۀ «اطلاعات کل حزب تودۀ ايران» و «شعبه اطلاعات تشکيلات افسران آزادی‌خواه ايران» در واقع به مثابه چشم‌وگوش حزب بود. از فساد، دزدی‌ها، ريخت و پاش‌ها، عمليات جاسوسی آمريکا و انگليس در داخل ارتش، اطلاعات دقيق به دست می‌آورد و برای بهره‌برداری در اختيار حزب می‌گذارد. در اين دوران اعتلاء جنبش، روزبه در کنار فعاليت به خاطر جلب افسران به حزب و کسب اطلاعات از مراکز حساس دشمن، مقاله می‌نوشت، ترجمه و تأليف می‌کرد، می‌آموخت و خود را پربار می‌ساخت.

کودتای خائنانۀ ٢۸ مرداد و موج جديد ترور و سرکوب، روزبه را بار ديگر در معرض خطر شديد قرار داد. به دنبال يورش مأموران فرمانداری نظامی به يکی از جلسات حزبی، روزبه همراه ديگران دستگير شد. روزبه که در بازپرسی‌های اوليه خود را مهندس معرفی کرده بود قبل از آن که شناخته شود، به دست افسران هم‌رزمش از چنگ دشمن فرار داده شد. او دوباره فعاليت حزبی خود را از سر گرفت. اما هنوز روزهای دشوارتری در پيش بود. روزهايی که رد تشکيلات افسران به دشمن نشان داده شد و افسران دلير و مبارز حزب تودۀ ايران به دام افتادند. روزبه با تأسف تمام اخبار دردناک دستگيری و شکنجۀ دوستان و هم‌رزمان خود را دريافت می‌کرد و برای حفظ و جابه‌جا کردن آن‌هايی که هنوز دستگير نشده بودند، در تقلای دايم بود. او پيوسته در تلاش بود تا يک افسر مخفی را جابه‌جا کند، وسيلۀ خروج ديگری را فراهم سازد، از خانوادۀ بی‌سرپرست اين يکی خبر گيرد و از سرنوشت آن زندانی مطلع شود. روزبه به چيزی که نمی‌انديشيد حفظ جان خود بود. او خود و حال و آينده‌اش را چنان با زندگی و سرنوشت حزب و هم‌رزمانش گره زده بود، که جدا از آنان روزبه‌ای وجود نداشت. اخبار پايداری وکيلی‌ها، محقق زاده‌ها، مختاری‌ها، چنان شاد و سرمستش می‌کرد که اندوه ضربات دشمن را از ياد می‌برد، و ضعف‌ها و عقب‌گرد چنان منقلبش می‌نمود که قوت تصميم او را به ماندن در ايران و جبران ارتدادها صد چندان می‌کرد. او معتقد بود که با دادن نمونه‌های عالی جانبازی می‌توان و بايد بر شکست روحی چيره شد.

 

روزبه در ايران ماند. بيش از سی تن از هم‌رزمانش به فرمان شاه تيرباران و چندين صد نفر آنان پس از شکنجه‌های فراوان زندانی و عده‌ای هم به خارج از کشور فرستاده شدند. روزبه با عزمی پولادين در کنار ياران اندک خود به فعاليت حزبی ادامه می‌داد. در چنين روزهايی، روزبه ناگزير هر روز به لباسی در می‌آمد تا رد خود را بر دشمن گم کند و با هشياری کامل مراقب بود تا باقی‌ماندۀ حزب را از تعرض دشمن در امان دارد. اما در همه حال آنی از انديشۀ دفاع مسلحانه در برابر دشمن غافل نبود و در هر لباسی سلاح در جيب داشت و انگشت بر روی ماشه. يک بار که منزل مسکونی‌اش به خطر افتاد، چون خانۀ مطمئن ديگری وجود نداشت، چند شب را تا صبح در پستوی دفتر يک گاراژ مسافری که يک توده‌ای دفتردار آن بود گذراند و سپيده‌دم به خانۀ ديگری انتقال يافت که همسايۀ مشکوک آن به سر کار رفته بود. شبی ديگر را در اطاق دفتر يک کارخانه به‌سر آورد و هفته‌ای را در زير زمين بدون روزن خانه‌ای که در هر اطاقش خانواده‌ای می‌زيست. و سرانجام دژخيمان به رفيق قهرمان دست يافتند. آخرين قرار او با علی متقی بود، خائنی که در خفا زندگی خود را با تحويل روزبه تاخت زده بود. رفيق روزبه که در آن روزهای پر دلهره، متقی را آدمی ترسو و بزدل شناخته بود، بارها به دوستانش گفته بود که اگر لو رود، حتماً سر قرار متقی خواهد بود. به رفيقان ديگرش ايمانی بی‌تزلزل داشت.

محل قرار در يک سه راهی، در دل کوچه پس کوچه‌های جنوب شرقی تهران بود. هميشه محل قرار را طوری انتخاب می‌کرد که راه گريز موجود باشد. اين سه راهی، از سه سو به خيابان‌های ری، مولوی و سيروس گشوده می‌شد. اما اين پيش‌گيری‌ها در آن زمان بی‌ثمر ماند، زيرا قرار آن قبلاً توسط متقی نزد دشمن بازگو شده بود و دشمن تمام امکانات خود را برای دستگيری روزبه بسيج کرده بود.

رفيق روزبه مانند هر هفته ساعت ۹ وارد کوچه شد. جاسوسان فرمانداری نظامی با پيراهن و شلوار معمولی خود را لابلای ساکنان محل، که از فرط گرما از خانه‌ها بيرون آمده و در جلوی درها و لب جوی آب نشسته بودند، جا زده بودند.تا اينجا چيزی که نگاه تيزبين روزبه را جلب کند، وجود نداشت. به سه راهی رسيد و چند دقيقه‌ای منتظر ماند، اما از علی متقی خبری نشد. خواست برگردد که نگاهش با نگاه ترس‌زدۀ عظيم عسکری- توده‌ای مرتد- برخورد کرد. عظيم عسکری در کنار زمانی- شکنجه‌گر معروف- به طرف روزبه آمد و دستپاچه او را به زمانی نشان داد و خود پا به فرار گذاشت. ناگهان تيری به سوی روزبه شليک شد و با اين علامت ده‌ها لولۀ هفت تير از اطراف او را نشانه گرفت. از سه سو راه را بر او بسته بودند و از هر طرف که خواست بگريزد، چند مأمور آمادۀ شليک بودند. و عاقبت پس از يک نبرد شديد در يک کوچۀ تنگ و بن‌بست، مجروح و خونين به اسارت دشمن افتاد.
روزبه را ابتدا به بيمارستان و سپس به شکنجه‌گاه «قزل قلعه» بردند.

 رفيق روزبه ۹ ماه تمام زير شکنجه‌های روحی و جسمی بود. در اين ۹ ماه چون «پولاد بی‌خلل» مقاومت کرد. ايمان عميق او، کوکب هدايتش بود.

دژخيمان به رفيق حتا اجازۀ ملاقات هم نمی‌دادند. رفيق اعتصاب غذا کرد. او به ممنوعيت حق ملاقات خود اعتراض داشت. در همان دفتر زندان به محاکمۀ او نشستند. او با سری افراشته و غروری ستودنی از تعلق خود به حزب تودۀ ايران سخن گفت:
«...
من به عقايدم پایبندم، نظرات سياسی‌ام را مقدس می‌شمارم، به عهد و سوگند خود وفادارم و به امضايی که در زير آنکت حزب تودۀ ايران کرده ام، احترام می‌گذارم و هرگز به خاطر جلب منفعت يا دفع خطر، پيمان خود را نمی‌شکنم
او پروا نکرد که در برابر دژخيمان خود، از اعتقاد عميق خود به سوسياليسم علمی دفاع کند:
«...
اگر عاشق و شيفتۀ سوسياليسم هستم، با تمام عقل و شعور و منطق و درايت خود، برتری اصول آن را بر ساير رژيم‌ها احساس کرده ام

او از حقوق پابرهنه‌ها و قبا کرباسی‌ها با شوری تمام دفاع کرد. مبارزات درخشان مردم ايران و به ويژه جنبش دمکراتيک خلق‌های آذربايجان و کردستان را ستود و آن‌ها را «نهضتی ميهنی و مترقی و موجب قوام و دوام  بقای آزادی و استقلال ملی» خواند. حکومت مشروطۀ ايران را شيری بی يال و دم و اشکم ناميد و رژيم سلطنتی و بالاخص سلطنت موروثی را مضحک دانست. هيأت حاکمه را بر صندلی اتهام نشاند که خود با تبديل حکومت مشروطه سلطنتی به استبداد فردی، با تبعيض ميان زن و مرد، با تشکيل محاکم نظامی، با پايمال کردن حقوق احزاب و مطبوعات و لغو مصونيت‌های احتماعی و حقوق افراد مملکت، قانون اساسی را زير پا نهاده است.

جکم اعدام او صادر شد، همان‌گونه که خود پيش‌بينی کرده بود، شاه که از سال‌ها پيش در آرزوی «تقاضای عفو» اين سرسخت‌ترين مخالف خود می‌سوخت، برای آخرين بار آزموده را به سراغ او فرستاد: زندگی به بهای خيانت!! روزبه تنديد و آزموده را دست خالی روانه کرد. او مرگ را بر چنان زندگی ننگين ترجيح می‌داد.

شاه تازه فهميد که روزبه را نمی‌توان خريد. درخواست رسيدگی فرجامی او را رد کرد و حکم اعدام او را امضاء نمود. او را به زندان حشمتيه انتقال دادند. دشمن از ترس، با هزاران چشم و يک جنگل سرنيزه مرافب بود تا مبادا روزبه رنجور و تيرخورده از چنگش بگريزد. او ضعف خود را در برابر قوت روح، استحام اراده و پايداری اين گرد انقلابی، زير سايۀ صدها نيزه و تفنگ پنهان می‌داشت.

ساعت چهار روز ۲١ ارديبهشت سال ١۳۳۷ در زندان به سراغ او رفتند. آماده بود. وصيت‌نامۀ کوتاهی خطاب به رفقا، برادران و دوستان خود نوشت. قبلاً گفتنی‌ها را گفته بود. او را حرکت دادند. به کمک عصا راه می‌رفت. صدای گام‌های مطمئن او در سکوت سپيده، سرود بی‌کلام رزم ميليون‌ها مردمی بود که او را وجدان انقلابی خويش می‌دانستند. «روزبه» در اين لحظه مظهر پايداری و تسليم‌ناپذيری يک جنبش در برابر رژيم سرسپرده و جانورخوی شاه بود. نخواست چشمانش را ببندند: من از مرگ نمی‌ترسم. چشم درچشم دژخيمان خود: آزموده، بختيار، مبصر، زيبايی، امجدی، رجايی دوخت. خائنين خائف نگاه به زير افکندند.

سرهنگ بارنشسته، محمد خبيری، که شاهد مراسم اعدام رفيق بوده، لحظه تيرباران را چنين توصيف کرده است:
«
به سربازان جوحۀ اعدام سلام کرد و اظهار داشت: من می‌دانم شما مقصر نيستيد. شما سربازان به منظور انجام وظيفه و- همان اطاعت کورکورانه- اينجا گرد آمده ايد، تا وطن‌پرستی مثل مرا تيربارن کنيد. بر شما خرده نبايد گرفت... می‌خواستند چشمانش را ببندند. خسرو روزبه مانع اين حرکت شد و با صدای رسا گفت: جوخه گوش به فرمان من! سرهنگ جاويد خواست اين صدا را محو کند، ولی نتوانست. روزبه با صدای رسا و غيرقابل انتظار فرياد کشيد:
-
مرگ بر شاه خائن!
-
زنده باد حزب تودۀ ايران!
در همين موقع رگبار گلوله به سوی پيکر دلاورش سرازير شد

و گلوله‌هايی که بر سينۀ شهيد خلق خسرو روزبه گل داد، او را جاودانه کرد و صدايش را در همۀ جهان منتشر ساخت. رفيق خسرو روزبه، به تعبير روزنامۀ «ايزوستيا»، مردی بود که فسانه شد


انتشارات حزب تودۀ ايران ، تهران، ۱۳۶۰

 

رفيق شهيد وارطان سالاخانيان

رفيق شهيد : وارطان سالاخانيان روز 18 ارديبهشت 1333 بدست دژخيمان شاه زير وحشيانه ترين شکنجه ها شهيد شد.

رفيق شهيد وارطان سالاخانيان در ششم بهمن 1309 بدنيا آمد. دوره ابتدايی را در مدرسه ليلاوان تاماريان تبريز به پايان رساند و دوران دبيرستان را هم در همين شهر تمام کرد. در سال 1321 با خانواده اش به تهران کوچ کردند. اما بعد از 4 سال اين خانواده بار ديگر روانه تبريز شدند. استعداد فوق العاده رفيق در رشته فنی از همين هنگام که او شانزده ساله بود چشمگير بود. مادر رفيق شهيد می گويد:

" به ياد دارم موقع حرکت هوا سرد بود و برف قسمت زيادی آمده بود. ما که به تبريز می رفتيم به خرم آباد که رسيديم بعلت سرمای شديد و برف و بوران نتوانستيم حرکت کنيم. از همان موقع از خودگذشتگی وارطان بر همه ما معلوم شد. از وقتی که ما به آنجا رسيديم تا زمان حرکت وارطان شب تا صبح نگهبانی ميداد تا مبادا به کسی آسيبی برسد."

رفيق وارطان در تبريز در کارخانه ای همراه پدرش مشغول کار شد و بعد از هشت ماه کار بدون اينکه حقوق دريافت کند همراه خانواده بار ديگر به تهران بازگشت. وارطان در تهران در غياب پدر به کار رانندگی تاکسی پرداخت و خرج خانه را بعهده گرفت.

رفيق که در جستجوی راهی برای رسيدن به آرمان طبقه خود بود، در سال 1331 به حزب توده ايران پيوست. بعد از کودتای ننگين 28 مرداد به فعاليت فعالانه مخفی ادامه و سرانجام در اين شرايط و به اين ترتيب دستگير شد:

ايران آن روز زير چکمه های خونين کودتاگران درهم کوبيده می شد. شاه خائن که به ياری امپرياليسم امريکا بار ديگر بر تخت ننگين خود تکيه زده بود، يورش وحشيانه ای را به حزب توده ايران، تنها سنگر مقاومت در برابر کودتاگران آغاز کرده بود. گرازهای شاه جلاد همه جا را به دنبال يافتن رد پايی از يک توده ای بو می کشيدند. امپرياليسم می خواست با چيدن همه گلهای سرخ خلق ايران را گورستان کند.

در اين روزگار سلطه گزمه ها و جلادان، چاپخانه مخفی حزب توده ايران در داووديه پيوسته کار ميکرد و هر روز جنايات رژيم کودتا در اوراق روزنامه ها و اعلاميه های حزبی افشا می شد و دست به دست می گشت. رژيم خونخوار با همه نيرو در صدد يافتن چاپخانه بود.

ارديبهشت سال 1333 بود . نزديک به يک سال از کودتا می گذشت و هنوز رژيم نتوانسته بود رد چاپخانه را بدست بياورد. غروب ششم ارديبهشت ، گزمه های شاه دژخيم به طور اتفاقی به يک اتومبيل در دروازه دولت، که آنروزها در خارج تهران بود، ايست دادند ، راننده اتومبيل جوانی ارمنی بود. او خيلی خونسرد به سؤالات گزمه ها جواب داد. جوان ديگری که در اتومبيل بود خيلی آرام و خونسرد به سؤالات جواب داد. يکی از گزمه ها خواست به اتومبيل اجازه حرکت بدهد. ديگری مخالفت کرد و از راننده خواست صندوق عقب را برای بازرسی باز کند. راننده همين کار را کرد. صندوق که باز شد، چشمهای گزمه ها از حيرت گرد شد. صندوق عقب لبالب از روزنامه "رزم"، ارگان سازمان جوانان حزب توده ايران بود.

روزنامه ها تا نخورده بود و هنوز بوی مرکب چاپخانه ميداد. ساعتی بعد دو سرنشين اتومبيل در شکنجه گاه فرمانداری نظامی بودند.

آنروزها شکنجه گاه در لشکر دو زرهی قرار داشت و جلادان زير نظر بختيار و سرهنگ زيبايی ، به شکنجه قهرمانان توده ای مشغول بودند. به محض ورود به شکنجه گاه، دژخيمان شکنچه را آغاز کردند. دو قهرمان در يک اتاق و در کنار يکديگر شکنجه می شدند. هنوز متدهای پيشرفته شکنجه در اختيار شاه جلاد قرار نگرفته بود. شکنجه ها هنوز قرون وسطايی بود. دژخيمان بيشتر به کوچک شوشتری که قامت ظريفی داشت، فشار مياوردند. آنها دنبال چاپخانه می گشتند. پاسخ شکنجه ها سکوت بود.

شکنجه شش روز ادامه يافت. دو قهرمان همه چيز را انکار ميکردند و ميگفتند از وجود روزنامه ها خبر ندارند. روز 12 ارديبهشت رفيق کوچک شوشتري، در حاليکه بدنش زير شکنجه درهم کوبيده شده بود، بی آنکه لب باز کند شهيد شد.

وارطان ، وقتی مطمئن شد که رفيقش شهيد شده است، به شکنجه گران گفت:

"حالا خيالم راحت شد. من ميدانم و نمی گويم. هر کار ميخواهيد بکنيد".

آنگاه حماسه وارطان خلق شد.

اين صحنه از شکنجه های وارطان را يکی از شکنجه گران او بعدها اعتراف کرده است:

" انگشت سبابه وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. وارطان گفت ميشکند. من باز هم فشار دادم. لعنتی حرف نمی زد. وارطان گفت: می شکند. با تمام نيرويم فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نميکرد. باز هم فشار دادم. وارطان گفت : می شکند. خشمگين شدم. مرا مسخره می کرد. باز هم فشار دادم. صدايی برخاست. وارطان گفت: ديدی گفتم می شکند. نگاه کردم انگشت شکسته بود. وارطان به من پوزخند می زد."

رفيق در شکنجه گاه بود که روز اول ماه مه، جشن جهانی کارگران فرا رسيد. رفيق با بدنی که زير شکنجه در هم کوبيده شده بود، روی در سلول رنگ گرفت و به شادی پرداخت. او فرياد می زد:

"امروز مردم در کوچه و خيابان جشن کارگری برپا ميکنند و ما نيز در زندان بايد جشن بگيريم."

در اين موقع سرهنگ زيبايی از راه رسيد و رفيق وارطان را به شکنجه گاه برد و بعد از چند ساعت که وارطان را آوردند قادر به تکان خوردن نبود. 24 ساعت بعد که به هوش آمد باز هم جشن خود را با تنی سراسر سوخته از سر گرفت. و باز هم ....

دژخيمان تمام نيروی حيوانی خود را آزمودند. اما وارطان لب از لب باز نميکرد. راز خلقی که در سينه قهرمانی او به وديعه گذاشته شده بود، با هيچ طلسمی نمی شکست . آنگاه دژخيمان به آخرين حربه خود روی آوردند. درحالی که قامت در هم شکسته وارطان بر کف شکنجه گاه افتاده بود يک مته برقی حاضر کردند. دژخيم گفت:

اين شانس آخر است، اگر حرف نزنی .... 

وارطان با آخرين رمق خويش بر دژخيم خيره شد. در نگاهش برق پولاد و سرود کارگران و دهقانان بود. گفت:

نه ....

دژخيم مته را حاضر کرد . دستهای پليدي، وارطان را برجا ميخکوب کردند و در حاليکه وارطان با آخرين نيرويش بانک می زد:

زنده باد ايران.

زنده باد حزب توده ايران

مته برقی سر پهلوانی اش را که در مقابل زور خم نشده بود، سوراخ کرد و لحظاتی بعد قلب يکی از دلاورترين توده ای ها، يکی از بهترين فرزندان خلق ايستاد.

وارطان حماسه شد.

وارطان سرود شد. دژخيمان شبانه جنازه دو قهرمان را به رودخانه جاجرود سپردند و چند روز بعد جنازه ها کشف شد.

وقتی پيکر گلگون رفيق قهرمان را تحويل خانواده اش دادند از آن قامت نيرومند تنها اسکلتی برجا مانده بود. مادرش می گويد:

" جسد وارطان را هنگام دفن ديدم وارطان را از روی موهايش شناختم. اسکلتی بيش نبود. من بعد از آن نتوانستم به خودم بقبولانم که پسری چون وارطان که چهارشانه بود در عرض 26 روز به اسکلت تبديل شده باشد."

 

برگرفته از کتاب شهيدان تودهای

انتشارات حزب توده ايان

  

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

بازگشت به صفحه نخست