نویدنو:07/10/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

اکبر رادي، نمايشنامه نويس ايرانی درگذشت


اکبر رادي، نمايشنامه نويس برجسته ايرانی بامداد روز پنجم دی ماه در بيمارستان پارس به علت بيماری سرطان مغز استخوان در سن
۶۸ سالگی درگذشت.
ضمن ابراز همدردی با بازماندگان وی و تمام جامعه هنری بويژه تئاتر ايران مناسب ديديم که جهت بزرگداشت وی به باز نشر مقاله ای را که همکار عزيزمان سميرا بزرگی حدود يک ماه پيش درباره ی اين هنرمند و نويسنده ارزنده ميهن مان نوشته بود اقدام نماييم

 محاق و مرگ در پاييز
نگاهی به نمايشنامه محاق و مرگ در پاييز - اثر اکبر رادی


اکبر رادی متولد 1318 - رشت است. در ده سالگی به خاطر ورشکستگی پدر به همراه خانواده به تهران مهاجرت می کند.
در سال 1338 اولين نمايشنامه خود به نام " روزنه آبی را" را می نويسد و در سال 41 آن را با سرمايه شخصی اش چاپ می کند( هيچ ناشری زير بار چاپش نرفته بود).
از نمايشنامه های اومی توان به " ارثيه ايرانی" ، " لبخند با شکوه آقای گيل" ، "افول" ،"هملت با سالاد فصل"،" آهسته با گل سرخ" ،" محاق و مرگ در پاييز" و... نام برد.

نوشتار زير خلاصه ای است از " سودای مرد پير " از محمود دولت آبادی که در مورد نمايشنامه" محاق و مرگ در پاييز "اثر رادی نوشته شده است. *

در روزگار ديوانه ديوانه ديوانه سرزمينمان که هنوز ابلهکانی صحبت می کنند از خانه نشين کردن زنان و سهميه های جنسيتی کنکور و کار - شايد خواندن اين متن و نمايشنامه تلنگری باشد بر آنان که می پذيرند حرف و حديث خانه نشينی را. سودای مرد پير در سال 49 نوشته شده است؛ پس از 46 سال بار ها و بارها ملوک نمايشنامه را ديده ايم و می بينيم.

می بينيم ملوکی را که عياشيهای شوی بی صفت ، بی طاقتش کرده و چون سرپناهی جز خانه مردک ندارد تحمل می کند و تحمل می کند و تحمل می کند

سودای مرد پير


گل خانم : چقدر جنگل خوسی
ملت واسي،
خسته نوبوسي؟
می جان جانان ...
تر گما ميرزا کوچک خانای

گل خانم زنی روستايی است که اين سرود را زمزمه می کند. سرودی که تو را با باطن حيات يک قوم ، قومی که اندوه عميق خود را جز در ترانه ها، افسانه ها و نقل های خود بازگو نمی کنند ؛ رهنمون می شود.

قومی که ميرزا کوچک خوان را در دامان خود پرورانده اند ، قومی که گيله مرها را به مثابه مظاهر مردان جنگل ، به تاريخ ملت ما معرفی و اضافه کرده اند. که چه حماسه ايست شمال که چه حماسه ايست سرزمين جنگل ها ، مردان ، زنان ، کوهستانها ، رودخانه ها و اسبهای برهنه.

گل خانم مثل تمام زنان جا افتاده ی روستايی ما ، محور زندگی داخلی خانواده است. غمخوار و بردبار و در نهايت حسن نيت واسطه ای برای پيوند بيشتر، ميان پدر و پسر، دختر و داماد، داماد و پدر.

او مظهر دردهايی است که از هر سو بر خانواده آوار می شود. درد بيماری پدر، درد ناسازگاری دختر و داماد، درد گزير پسر از محل، درد نامردی هايی که از جانب دلال ها و کاسبکارها بر خانواده وارد می آيد.
و به همين سبب او مظهر زندگی است . انسانی که رنج را تا آخرين لحظه ی هستی خود مردانه تحمل ميکند، گل خانم.

در ايوان خانه نشسته اند. گل خام و دخترش ملوک... ملوک از خانه شوهرش قهر کرده ، به خانه ی پدر آمده و آنجا بست نشسته . شوهرش معشوقه دارد.

اما گل خانم همه ی حواسش را نمی تواند متوجه از هم دريدگی تار و پود زندگی دخترش ملوک کند.

خيال گل خانم پيش پسرش کاس است که برای فرار از سربازی راه رود بار در پيش گرفته است. شايد چون برايش اجباری معنی نشده است. يعنی او نمی داند برای چه بايد دو سال مثل آدمي، غير از خودش زندگی کند.
و بالعکس شايد چون معنی اجباری را درک کرده است از آن می گريزد.

اما اين تنها موجب گرفتگی و اندوه گل خانم نيست. مشدی ( شوهر گل خام) دخترش را به شوهر نداده که هر روز و هر ساعت چادرش را سرش کند و رو به خانه ی پدرش بيايد.

و گل خانم هم وقتی زندگانی را شروع کرده است به هيچ جا و هيچ کس تضمين نسپرده است که اين همه اندوه و فشار را به خود همراه کند. ناگزيری از گل خانم قهرمان بردباری را آفريده است.

دل مشدی به اسبش خوش است. عشق مشدی به اسب، همانگونه است که عشق او به يک آدم. آدمی که می توان نامش را کاس گذاشت.

ملوک می فهمد نقره (معشوق شوهرش) اسب را به پدرش فروخته و به خانه شان رفت و آمد کرده.
و نقره همان مردی است که از قبل دخترش و خانه ای که برای دخترش فراهم کرده خودش را از سطح اقتصادی ديگرمردم بالا کشيده. ميرزا جان شوهر ملوک يکی از مشتری های آن خانه است.

نقره اسب مريضش را با پنجاه تومان تخفيف به مشدی فروخته است. ملوک در جواب مادرش که از اسب و از گذشت نقره در معامله ی اسب دفاع می کند، پرخاش می کند:

همين قد می دونم که شما منو به يه اسب کوفتی فروختين ...
مشدی ساده لوحانه حرف نقره را که با دست بر قرآن گذاشتن گفته بود اسب سالم است- باور کرده بود .

مشدی ملوک را نمی پذيرد. ملوک می گويد در خانه شوهرش اسير است و پدر جواب می دهد :

"اسير تحمل داره.مقاومت می کنه. اما تو نکردی . واسه چي؟ من تو رو سر و سامون دادم ، واسه اينکه يه خورده سبک شم نه اينکه واسه خودم دردسر درست کنم.تو زن هستی بايد تحمل کنی."

اما ملوک تحمل ندارد و چه خوب.

مشدی رضايت می دهد که ملوک شب را در خانه پدری سپری کند و فردا صبح از همان راه که آمده برگردد.

و چه رابطه ای دردناکتر از اين ميان دختر و مادر و پدر می تواند باشد؟

اسب مشدی می ميرد و مشدی در بستر مرگ می افتد. سر و کله ميرزا جان پيدا می شود. گل خانم به او پرخاش می کند که " مشدی از دست تو خيلی عذاب کشيد. تو گردن کلفت قمار باز. تو حارثی هستی که لنگه ات نيست. چند دفعه تو رو سياه مست از خونی اون پ*تياره(دختر نقره) پيدا کرده باشن خوبه؟"

اما .. وقتی که ميرزا جان می خواهد برود ملوک مانع او می شود: "نرو... تو که اينجا باشی واسه ما يه قوت قلبه."
در نمايشنامه نقش مرد و اهميت او در زندگی روستايی ايرانی به صورت حياتی مشاهده می شود.

چون ضرورت ايجاب کرده است که مردها بايد ضربه ی بلايا را رو دررو وا بگيرند.

هم از اينروست که زن ايرانی تمام عتاب و کتک ها و بد دهنی ها و اهانت هايی را که از جانب مردش بر او وارد می آيد تا آخرين مرحله توان خود تحمل می کند.

و اين خوی تا آنجا برايش خودمانی می شود که آن را عادی و جزيی از زندگی زناشويی به حساب می آورد. و گويا همه اين خلقيات زن عامی وطن ما ناشی از عدم شرکت آزادانه او باشد در امر توليد.

و در نتيجه کم اختياری او در امر اقتصاد خانواده که اين ها لاجرم موجب تسليم بلا شرط او در قبال تعرضات شوهر می شود. يعنی همسان کنيزی در بيت خواجه ای.

و ملوک نيز اين گروه زنان است .
او هنوز جوانست که بی ميلی ميرزا جان را نسبت به خود احساس می کند.
و هنوز جوانست که تسليم و زبونی خود را در مقابل ميرزا جان احساس می کند.

اما تن به همه ی تعرضات شوهر خود می دهد. برای حال . آينده وهميشه . چرا؟ چون مرد است که نان آور خانه عامل اقتصاد خانواده و صاحب اختيار تمام امور خانواده است.
اينکه مرد قوت قلب زن است، ريشه ای عميق در درون چنين روابط اقتصاديی دارد.
و اين خوی همچنان پايدار خواهد بود تا دگرگونی های اصولی روابط اجتماعی ، يعنی تا هنگامی که که زن به عنوان انسانی مستقل و مختار ، احساس وجود کند. زمانی که خود در کار توليد اجتماعی سهمی محرز داشته باشد.

زمانی با غرور تمام احساس کند که قسمت مهمی از بار زندگی را هم بدوش می کشد.
و احساس کند از حالت ماشين مولد کودک و مامور نظافت بيرون آمده است و از طريق فرهنگی سالم به اين آگاهی موهبت انگيز برسد.

اما .. ملوک بی چاره ، شوهر سراپا ننگ و تقصير خود را می پذيرد. دست به دامن حارث هرزه می شود که نرو ...

مشدی می ميرد.

مشدی قبل از مرگ آخرين و چکيده ترين آرزوهای خود را - آرزوی هر روستايی را - بر زبان می آورد:
" کاس، کاس ، چقدر عالی بود که ما يه تيکه زمين داشتيم از اين بزرگتر و مجبور نبوديم کاری ديگه بکنيم"

رادی در اين نمايشنامه خواننده ی خود را آرام تا عمق درد انگيز زندگی انسان روستايی فرو می برد.
روستايی که گويی به رنج و عذاب خو گرفته است. روستايی که که چشمان خود را به روی بيشتر واقعيتهای زندگيش بسته است . که در گرفته ترين لحظات زندگيش فقط به خدا رو می کند. خدايی که هرگز به خواسته های او لبيک نگفته است. ..

*مجله گيله وا- يادگار نامه اکبر رادی - ضميمه شماره 57(تير 1379)
عکس از رضا معطريان
----
30/8/86
سميرا بزرگی
Samira.Bozorgi[at]gmail[dot]com

http://www.shomaliha.com/radi.html

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics