نویدنو - سیاست - اقتصاد-  کتاب -  زنان -صلح  - رحمان هاتفی فرهنگ وادب - درباره ما - پیوندها -  -دیدگاه نظری - ویژه نامه

در منجلاب مردسالاری

نویدنو:11/9/1385

در منجلاب مردسالاری
کاظم وحيدی

منبع: روشنگری

درست از لحظه­اى كه خبر تولد نوزاد دختر به خانواده­اى اعلام مى­شود، چهره­هاى نزديکان از خشم برافروخته شده و به­دليل ناخشنودى و شدت خشم، رفته­رفته رنگ عوض كرده و سياه و سياه­تر مى­شوند و سنگينی ننگ دوش­شان را می­فشارد. گويى كه سياهى و بدبختى و بدنامی براى زندگى آينده با چنين ولادت ناميمونى رقم خورده است. بدبختانه اين تعبير در رابطه با وضعيت يك خانواده­ى عرب جاهلى قبل از اسلام نيست که نگران اسارت فرداى اين مادينه به­دست قبايل رقيب باشند، بلكه انعكاس يك عينيت اجتماعي، آن هم در قرن بيست ويكم و در جامعه­ى ماست.

آخرين تحقيقات و مطالعات روانشناسى و علوم رفتارى نشان مى­دهد كه نوازش طفلى كه هنوز در رحم مادر است، حتا با لمس شكم، اثرات خاصى بر شكل گيرى روان طفل دارد. حال با درك و فهم چنين نظريات علمى­اي، به روان طفلى بينديشيم كه از بدو تولد با بى­مهري، غضب و تبعيض­هاى آشكار خانواده و خويشاوندان مواجه مى­گردد.

چندى بعد زمانى­که نوبت بازى دختر مى­رسد، ممنوعيت­ها يکى پس از ديگرى بروز مى­کنند. نوع بازى را سليقه و علاقه­ى دختر تعيين نمى­کند، بلکه توسط بزرگ­ترها و بنا به رسم و رواج جامعه که براى هر جنس بازى جداگانه­اى در نظر گرفته شده است، انتخاب مى­گردند. دختر به­ميل خود نمى­تواند با هرکسى که بخواهد بازى نمايد و حتا اسباب بازى­اش را نيز متناسب با جنسيتش تعيين مى­نمايند. هم­چنين از همان کودکى به او مى­آموزند که بايد آلت تناسلى­اش را از ديد پسران خردسال هم پنهان نمايد و علاوه بر آن بايد نسبت به حرکات و رفتارش بسيار محتاط باشد. بدين­گونه تصويرى روشن از ماهيت وجودى زن در نظام مردسالارى که او را با عضو تناسلى­اش يکى مى­داند، ارائه مى­گردد تا با نقشش در جامعه بيشتر آشنا گردد.

به موازات بزرگ­تر شدن دختر، محدوديت­هاى ديگرى هم برآن افزوده مى­شود. ديگر اين مادينه تنها يك نان­خور اضافى نبوده، بلكه كوچك­ترين غفلتى مى­تواند عواقب ناگوارى را براى آبرو و حيثيت خانواده و خويشاوندان به­دنبال داشته باشد. بنابراين روز بروز بر محدوديت­ها و ممنوعيت­هايش بايد اضافه گردد. بايد از بازى و معاشرت با کودکان پسر خوددارى نمايد. سوال­هايى که در رابطه با زندگى و آينده­ در ذهنش ايجاد مى­گردند، پاسخ دادن به آنها مربوط بزرگ­ترهاى پرورده­ى نطام است تا در نقش­هاى کليشه­اى زنان در جامعه تغييرى به­وجود نيايد. آيا به مكتب برود يا نرود؟ اگر برود محيط آنجا چگونه است؟ مسير راه چطور است؟ اساساً سود مكتب رفتنش چيست؟ جز اين­كه چشم و گوشش باز شود و چيزهاى ناشايستى مانند روابط با پسران را بياموزد. در بهترين حالت، دختر با مکتب رفتن بيکاره مى­گردد و از انجام کارهاى خانگى باز مى­ماند و چند سال ديگر، وقتى به شوهرش دهيم اين درس­ها به چه كارش مى­آيند و آيا مى­توانند رضايت شوهرش را برآورده نمايند؟

كاش همه­ى درد يك زن اين بود و تنها به­خاطر محصور بودن در چهارديوارى خانه و افتادن به­دور باطل تهيه­ى غذا، شستن لباس و... . علاوه بر آن، بايد هر لحظه گوشزدهاى مادر که همه از ممانعت و نفى حکايت دارند را گوش کند و نصيحت بشنود و تنها بر مبناى آنها عمل نمايد.

از لحظه­اى كه به­هرشكل ممكن وارد مكتب واجتماع شدم، آن جا را بدتر يافتم. تا ديروز كه بيچاره دختركى بيش نبودم، مى­پنداشتم كه خانه قفس است و هوايش كشنده، اما حال مى­بينم و با تمام وجودم لمس مى­كنم كه، بيرون هم پر است از درندگان سلطه­جويى­ که هميشه در پى من هستند و جز استفاده از تنم، چيزى انتظار ندارند. چون به آنان نيز آموحته­اند که تنها تن زنان قابل استفاده است. به­همين دليل آنها چيزى بيش از آن نمى­دانند. من اما هميشه از مردان منع شده­ام و مصاحبت با آنان برايم نکوهش شده است. نمى­دانم که کسى به پسران نگفته است که چنين توقعاتى بسى زشت­اند؟ خدايا به كى و كجا پناه برد اين دخترك چشم و گوش بسته­ى سرگردان که از زندگي، جز نهى شدن نياموخته است!

چون موجودى بى­پناه به كتاب­هاى مكتب پناه بردم. اين كتاب­ها هم جز همان پرهيزها و جدايى از پسران و تفاوت اين دو جنس و تقسيم وظايف کليشه­اى و از پيش تعيين شده چيزى براى تجويز کردن نداشتند که از آنها بياموزم. پى­درپى به من سفارش مى­كردند كه به خانه برگردم و كارم تنها ظرف­شويي، خياطى و آشپزى است. در کتاب­هاى مکتب که بايد نسل فردا را بپرورانند و جامعه­ى شايسته!! بسازند، جز برترى مرد را بر زن نيافتم. از سويي، هم خودم و هم ديگر هم­جنسانم ناچاريم تا آنها را بخوانيم. چراکه اساساً اين کتاب­ها براى همين منظور تهيه شده­اند که بايد مبانى تبعيض جنسى و مردسالارى را در اين اولين گام ورود ما کودکان به اجتماع (مکتب)، به­ما بياموزند و ما هم خلاف آن مقررات و آموزه­ها کارى نکنيم، که در غير اين­صورت، ضداجتماع و بدکاره به­حساب خواهيم آمد. من هرگز در اين کتاب­ها همه­ى کارها و سرگرمى­هايى را که دوست داشتم و معتقد بودم که با کسب آنان به "قدرت"، "آگاهى"، "آزادى" و حق تصميم­گيرى مى­رسيدم، نيافتم. در اين کتاب­ها به ما تلقين می­شود که بسيارى از کارها و مسئوليت­های اجتماعی مورد علاقه­ام در حيطه­ى انحصارى مردان است تا با آموختن آنها بايد سرپرستى ما صغيران را به­عهده گيرند. بنابراين ما که نيازی به سرپرستی و رياست و قدرت نداريم، لازم نيست تا آن­ها را بياموزيم.

به آموزگارم مراجعه مى­كنم و از او مدد مى­خواهم. او هم به­سان من اين دوره را پشت سر نهاده است. از رنج­هايش برايم مى­گويد. به او گوش مى­كنم، وقتى كه سفره­ى دلش را برايم باز مى­كند، دردهايش مانند دانه­هاى انار به هرسو مى­ريزند. او مسن­تر از من بوده، بيش­تر از من مطالعه دارد و بيش از من در اين منجلاب سپرى نموده، در نتيجه تجربه­ها و دردهاى دلش هم فزون­تر از من مى­باشد.

به او مى­گويم، خوب تو درمقابل اين همه بى­عدالتي، بدبينى و تبعيضى که از آن مى­نالى که خود نشانه­ی عدم رضايت تو از وضعيت است، در رويارويی با آن­ها چه كرده­اي؟ نيشخندى مى­زند و آهى از پس آن سر مى­دهد و مى­گويد: "من هم وقتى در سن و سال تو بودم همين فكرها را مى­كردم و اغلب در زندگی رؤيايی­ام غرق می­شدم. شب­ها وقتی­که سر به­بالينم می­گذاشتم، ساعت­ها می­انديشيدم که چه لذت­بخش خواهد بود اگر ما زنان را مثل همه­ی آدم­ها به­حساب می­آوردند، و هيچ­کس از روی تحقير به­ما ترحم نمی­کردند. چه شيرينند |آن لحظاتی که دور از واقعيت زمانه در ذهن ما می­گذرند، اما افسوس که آن­ها توهماتی بيش نيستند. ساده نشو عزيزم، با اين تقدير گرچه به­دست ديگران ساخته می­شود به ستيزه مپرداز كه ترا درهم مى­شكند. زندگى براى ما زنان هزاران سال است که همين بوده است. خوب يا بد، هيچ چيز عوض نمى­شود حتا اگر بنالى و سر و صدا کنى و يا چيزهايى بنويسى! تو حق دارى اين سخنان را برلب براني، زيرا به دل­خوشى هم نياز دارى و بايد در خود رؤياهايى بپرورانى و گرنه خيلى زود خودت را خواهى کشت. تو هنوز به خانه­ى شوهر نرفته­اي، آنجاست كه ديگر اثرى از رؤياهايت باقى نمى­ماند. تن به زندگى بده و خودت را راحت كن". كلمه­اى تازه و نامأنوس، ”زندگي“، كه هرگز نفهميدم چيست! و بارها از خودم پرسيده­ام که به­راستى زندگى چيست؟ ديگران در جوابم تنها به تشريح همان روابط نابرابر زن و مرد و انجام درست وظايف کليشه­ای و ضرورت طبيعى آن پرداخته­اند و نامش را زندگى گذاشته­اند. اگر واقعاً زندگى همان است که از کودکى بر من و هم­جنسانم رفته است، پس واى بر من، و لعنت بر زندگى.

ابتدا تعجب کردم که او چرا اين­همه بى­اراده خود را تسليم سرنوشتى نموده که بزرگ­ترين قربانيانش ما زنانيم. او که درس خوانده و تحصيل کرده است و بايد ريشه­ى مشکلات را درک نموده و براى ريشه کن کردنش مبارزه نمايد. وقتى به حرف­هايش بيشتر و عميق­تر فکر کردم، دريافتم که مبناى استدلالش همان کتاب­هاى مکتب و حرف هاى ناشى از عرف، جامعه و تربيت و آموزه­هاى پدر و مادر است که ساليان قبل و براى نسل­هاى گذشته ترتيب يافته بودند، اما سينه­به­سينه و با کارکردهای وسواسانه و وفدارانه به­آن­ها، اينک به­ما رسيده و پدر و مادرهاى­مان بدون آن­که در آنها تفکر و تصرفى نموده باشند، طى پروسه­ى بازتوليد فرهنگى ـ اجتماعى آن­را پذيرفته و اينک همه­ى نگرانى­شان اين است که خداى نکرده ما مادينه­هاى جامعه آنها را زير پا گذاريم و آنها شرمنده و سرافکنده گردند. خوب، وقتى کتاب­هاى مکتب با چنين هدفى تدوين مى­يابند، بايد هم فراورده هايى چون آموزگارم و همه­ى کسانى که در توجيه وضعيت ما زنان قلم­فرسايى و نطق مى­کنند، داشته باشند.

در گريز از اين ظلم بى­حد و حصرى که ديگر برايم تحمل ناپذير شده بود، اين­بار به کتاب­هاى بازار که از هرجا و پهنه­ى هر اجتماع و تاريخى آمده و در مورد سرنوشت مردمان گوناگون نوشته شده­اند، رو آوردم. خدايا، در آنجا هم چيز زيادى جز الفاظ زيبايى که توجيه­گر ضعيفگى و کم­عقلى من و نهايتاً تأييد روابط موجود بين زن و مرد بودند، نيافتم. انگارکه جمود بر همه چيز فايق آمده و کسى را غير از تکرار و گسترش و عمق بخشيدن به آموخته­هاى گذشته­ى­شان، حق نوشتن نيست. شايدهم تنبيهاتى که براى تجاوز از خطوط سرخ مذهبى که توسط متوليان دين وضع شده و حتا دامنه­اش به عرف هم کشيده شده و بدين­گونه آن­ها را مقدس جلوه داده­اند، همه­را ترسانيده است. پندارى که همه و به­طور هماهنگ دست به دست هم داده تا فقط از مرد و نيکى و برترى وى بنويسند و ما زنان را موجوداتى که تنها براى خدمت به مردان آفريده شده­ايم قلمداد نمايند. خوب، مسلم است که چنين انديشه­اى به آنجا مى­انجامد که بهترين ما زنان کسانى­اند که رضايت بيشتر مردان را جلب بتواند. به خود گفتم که شايد نويسنده­هاى زن هم، سرنوشتى همانند من و ديگر زنان داشته و شبيه همان کتاب­هاى مکتبي، عرف و سنن ما را بر آنان غلبه نموده و پس از شکست­های پی­درپی اقدامات و مقاومت­های­شان، دست­آخر به آنها تن داده­اند. راستى چطور آنها باور کرده­اند که اين رسم و رواج درست و ثابت­اند و هرگز تحول نمى­پذيرند، درحالى­که اجتماع و انسان خود پديده­هاى متغير مى­باشند؟ مگر روند رشد و تکامل انسان از قلم­رو ضرورت به­سوی آزادی نيست؟ و مگر ما انسان­ها هميشه با ابزارهای دانش و فن­آوری نو و پيش­رفته بر بسياری از تعبيرها فايق می­آييم؟ پس چرا اين رها شدن­ها که ناشی از شکستن روز­افزون زنجير تقديرهای جبری موجوده­ی تاريخي، اجتماعی و تاريخی هيچ اثری بر زندگی ما زنان ندارد؟

كم­كم بزرگ­تر شدم و مرا بالغ گفتند، خودم هرگز نمى­دانستم يعنى چه. عجب، مگر در کتاب­ها ننوشته­اند که ما زنان نابالغيم و بايد زير سرپرستى مردان قرار گيريم و به­همين دليل برای ما قيم جبری تعيين می­کند؟ پس چرا بالغ­مان مى­گويند؟ فکر کردم شايد پس از اين، همه چيز به­ناگه تغيير کند. به خودم دقت کردم، هيچ چيز در من تغيير نكرده بود جز ديوارهاى بيشتر و بيشترى كه هر روز باز هم پيرامونم ساخته مى­شدند و نصيحت­هايى که پى­درپى افزايش مى­يافتند. از آينده شديداً بيم­ناک شدم که حتماً با خطرهاى جدى­اى مواجه خواهم بود که پدر و مادرم آن­همه نگران آنند. از رفتن به خانه­ى هركسي، حتى نزديك­ترين خويشاوندانم هم به­تدريج منع شدم. به­من گفتند، آنها پسران جوان دارند. هرچه فكر كردم چيزى نفهميدم. پسر جوان مگر دشمن است و آدم­خوار؟ اگر پسران جوان خويشاوندان ما هم گه­گاهى به خانه­ى ما مى­آمدند، من بايد از انظارشان پنهان مى­شدم، چه رسد به صحبت كردن با آنها! اوه خداى من، باز هم نفهميدم چرا؟ هيچ وقت نفهميدم چرا؟ چرا؟ چرا؟ تنها چيزى که از بلوغ درک کردم اين بود که اينک آماده­ى استفاده­ى جنسى نران شده­ام!! چراکه مفهوم همه­ی محدوديت­های وضع­شده بر من، نهايتاً به آلت تناسلی­ام منتهی می­شود.

اغلب هنگام خارج شدن از خانه، احساس مى­کردم كسانى مرا زير نظر داشتند كه مبادا با پسركى نادان چون خودم (كه او هم نمى­دانست چرا ميل دارد با جنس ديگر، حتى يك كلمه سخن بگويد) تماس بگيرم. حتا براى سلامى که آن­همه از ثواب و خوبى آن برايم گفته بودند، و ديگر نمى­دانم چه. اگرهم پسرى دنبال مرا مى­گرفت و پى­درپى تعقيبم مى­کرد، همه مرا ملامت مى­نمودند و مى­گفتند، او خودش بد است که پسران را به­دنبال خود مى­کشد. دکاندار محل، آيسکريم فروش، کراچى­وان، پوليس، هم­صنفان و کى و کي، همه مرا وظيفه وار زير نظر داشتند. تو گويى همه­ى اجتماع دست به دست هم داده تا من زن که سرشت و ساختار آناتوميک ـ فيزيولوژيکم تمايل به روابط جنسی دارد، ره انحراف نروم و با جنس ممنوعه رابطه برقرار نسازم. همه­ى وجود و هستى­ام را به چند عضو بدنم خلاصه مى­نمودند و هرگونه رابطه را هم، ­شکلى از اشکال به آن مرتبط مى­دانستند!! اعضايى­که خودم تا آن­زمان به آنها نيانديشيده بودم و يا اصلاً آنها را چيز تعجب برانگيز و استثنايى نيافته بودم که بر طرز تفکر و رفتارم اثرى گذارند!! اما آنان و با گوشزدهاى مکررشان، من و ديگر دختران را از سويى نگران مى­ساختند و از سوى ديگر به اهميت آن واقف و رهنمون مى­گشتند. به­ويژه وقتى پسران را مى­ديدم که تا چه اندازه مشتاق دست­رسى به آنهاست، روز به روز بر کنجکاوى و فکر کردنم به­همان چند عضوم، مى­افزود.

با هزاران رنج و تمام مراقبت­هايى كه از من مى­شد، مكتب را به­پايان بردم و آن روز را درست به­خاطر دارم که با چه سرعت و شور و شعفى خود را به خانه رساندم تا نتيجه­ى موفقيت خود را با خوشحالى به خانواده­ام اطلاع دهم. مطمئن بودم كه آنها پس از آن­همه تشويش، نگرانى و نااميدى كه انتظارات موفقيت مرا از خيال و تصورشان به کلى زدوده بود، به­مراتب بيش از من شاد مى­گردند. شايد هم اين واقعيت را بپذيرند كه من هم مى­توانم كارى بكنم كه هر كس ديگرى مى­كند، يعنى هر پسر ديگرى!! چون هر دو همان کتاب­ها را مى­خوانيم، با اين تفاوت که او حق دارد به خانه­ى دوستان برود و با آنها مشترکاً درس بخواند، يا به کتاب­خانه برود و يا با بزرگ­ترها و آموزگاران تماس بگيرند و از آن­ها مشکلات خود را بپرسد، که من از آن حقوق محروم بودم و جز راه خانه تا مکتب، آن­هم سربه­زير، حق نداشتم بپيمايم.

به خانه رسيدم، مادرم را در آغوش گرفتم و خبر كاميابى خود را به او دادم. به سادگى گفت: خوب شد از شر مكتب خلاص شدى. بعد از اين بايد به يكى از خواستگارها جواب مثبت بدهيم. حيرتم زد. نمى­دانم چرا حتا مادرم شاد نشد، چون اوهم زن است و موفقيت من در واقع موفقيت او هم به­شمار مى­رود. اگرهم شاد مى­شد نه به­خاطر کام­يابى­ام در درس و تحصيل، بل به­خاطر اين­که بدون بدنامى و سرافکندگي، على­رغم نگرانى­هاى دوستان و آشنايان از رفت و آمد بيرون، خلاص شده و ديگر لازم نيست تا از اين به­ بعد نگرانم باشد.

باز هم سخن از خواستگار لعنتى بود که نمى­دانستم از من چه مى­خواهد. نمى­دانم که اصلاً چرا و با چه انگيزه و هدفي، هم­چنين با آن­همه هياهو و مصرف و چانه­زدن براى تهيه­ى اين و يا آن، تلاش مى­کند تا مرا تصاحب نمايد. ما دختران نيز ناچاريم که روزى بالاخره با يکى از همين خواستگارها برويم. گرچه بعضى از هم­جنسانم را مى­ديدم که با چه اشتياقى فلان چيزها را شرط مى­گذاشتند تا راضى شوند و هم­نشين ابدى خواستگار گردند. يکى­شان به­من مى­گفت که، "ما زن­ها جز همين روزها را براى ناز فروشى نداريم و اينها قيمت يک عمر خدمت به شوهر است!!" من خودم تنها دو چيز را از ازدواج مى­دانستم، چون از هر کسى پرسيده بودم غير از آنها را به من نمى­گفتند، حتا بزرگان و پدر و مادرهاى­مان (شايد خود آنها هم چيزى بيشتر از آن نمى­دانستند). يکى جدا شدن از پدر و مادر بود و ديگرى مورد استفاده قرار گرفتن آن اعضاى ممنوعه­ى ما که همه­ى وجود و شخصيت­مان را با آنان مى­سنجيدند و ساليان درازى هم براى حفاظت آنان از دسترسى مردان، آن­همه نگرانى را براى خانواده و دوست و آشنا خلق کرده بود. شايد هم فکر مى­کردند که آن اعضا، امانت مردان است که نزد ما زنان گذاشته شده­اند و بايد روزى دست­نخورده تقديم­شان کنيم. اين­را هم از سرنوشت ديگران آموخته بودم که موقعيت و سرنوشت ما زنان پس از رضايت دادن به يکى از خواستگارها، هرچه هم پول و جهيز بيشترى گرفته باشيم، هيچ تغيرى نمى­کند، و نهايتاً خدمتکار تمام­وقت بى­مزد بودن چه در خانه­ى پدر و مادر، و چه خانه­ى آن غريبه­هاى بدبختى که براى تملک ما سر خود را به هر سنگى مى­زنند، سرنوشت محتوم و تغيير ناپذير ماست.

بالاخره با تحمل رنج­ها، اتهامات و صدها ناسزايى كه بيشتر از سوى قوم و خانواده­هاى نزديك­مان نصيبم مى­شد، توانستم از شر خواستگارهاى متعدد رها يابم و به­جاى ورود به قفس خانه­ى مردى كه تنها براى استفاده از اعضاى ممنوعه­ام آن همه تلاش و مصرف مى­نمايد، به دانشگاه بروم.

آن­جا براى اولين­بار بود كه آزادانه با مردانى كه ساليان درازى از مصاحبت با آنها برحذر بودم، تماس گرفتم. هرگز چيز عجيبى از آنها نديدم. انسانى هم­چون خودم، در پى درس و درك زندگى. بالاخره با توسل به ترفندهاى مختلف، توانستم خانواده­ام را قانع سازم تا سال­هايى چند را صرف درس وتحقيق نمايم. اين مدت هم سپرى گشت و درسم را به پايان رساندم. فكر كردم ديگر ضعيفه و نحيفه­اى نيستم كه كسى مدام مراقبم باشد و براى زندگى كردن زير بازويم را بگيرد و من هم به آنها تكيه داشته باشم. احساس كردم كه ديگر براى خودم كسى شده­ام. اينك پس از زمانى تحقيق و معاشرت آزاد در اجتماع، مى­توانم ”زندگي“ را بفهمم و تعبير كنم. اينک زندگى برايم جز روابط و معاشرت و تلاش جهت مناسب­تر ساختن آن­ها نبوده، درحالی­که مردان درک­شان آن بود که چگونه بايد از زنان سرپرستى کنند و از آنها مراقبت نمايند. يعنى مرد شايسته کسى است که بتواند زن و فرزندانش را اداره کند. اما تلاش زنان هميشه اين بوده که جز داشتن مرد قوى­تر و متمکن­ترى که هم از ما مراقبت نمايد و هم وسايل رفاه ما را مهيا سازد، نمى­باشد که مفهوم دقيق آن تمکين و تن دادن هرچه بيشتر به جنس برتر است.

اين بار تصميم به ازدواج گرفتم و پنداشتم كه من و مرد زندگى­ام، در واقع مکمل هم­ديگريم چون يک­ديگر را براى زندگى مشترک که مرحله­ى واقعى اجتماعى شدن انسان است، آگاهانه انتخاب كرده­ايم. وقتى باهم صحبت مى­کرديم و از آينده و زندگى مشترک مى­گفتيم، بيش از توقعم به­من مهر مى­ورزيد و وعده مى­داد که سخت مرا به زندگى مشترک علاقه­مند مى­ساخت.

وقتى خانواده­ام را از تصميم ازدواج با فرد دلخواهم باخبر نمودم، پرخاش­گرانه مرا نکوهش کردند و مرا متهم به "لُنده­بازى" نمودند. هرچه استدلال کردم که هرگز رابطه­ى ديگرى با وى ندارم و تنها او را به­لحاظ رفتارى و معاشرت خوب و هم­فکرى پسنديده­ام، هيچ اثرى نداشت جز اين­که بيشتر سرزنشم کنند. گاهى مادرم با تضرع و التماس و اين­که پدر و مادرت خير و صلاح ترا مى­خواهند، به سراغم مى­آمد و جداً اصرار مى­نمود که آبروى­شان را نبرم. تعجب مى­کردم که انتخاب همسر براى ازدواج شرعى و قانونى چرا آبروريزى تلقى مى­گردد. پدر و برادرم جز اتهام زدن و تهديد پى­درپى چيزى ياد نداشتند. پدر و مادرم فرد ديگرى را براى ازدواج پيشنهاد مى­کردند که سطحش به مراتب از من پايين­تر بود. شايد تنها به­خاطر اين­که از جنس نر بود، من حق نداشتم خودم را با او مقايسه نمايم، چون در جامعه­ى ما جنس نر ذاتاً برتر از ما زنان به­شمار مى­رود. پافشارى من که با تحمل هزاران مصيبت هم­راه بود، و خواستگارى پى­درپى مرد مورد نظرم، آنها را متقاعد ساخت و به­ازدواج ما با شروط اضافى رضايت دادند.

بالاخره ازدواج کرديم و با چه اشتياقى روز و شب را با هم به خوشى گذرانديم. همه­اش صحبت از عشق بود و لذت و زندگى و اميدوارى به فرداها. روزها و هفته­ها و ماه­ها مى­گذشتند و ما بدون توجه به اين گذار، سر در لاك­مان بود و مشعوف از زندگى. در اين مدت هرگز به روابط و مناسباتم با شوهر نمى­انديشيدم. با آن­که مى­دانستم اين مناسبات مبناى زندگى را مى­سازند و موقعيت و جاى­گاهم را در خانواده و اجتماع تعيين مى­نمايد، اما آن­را فراموش کرده­ بودم. شايد شوهرم نيز به­خاطر دست­يابى به م هر و بدنم و نيز خدمات شبانه­روزى من، در روزگاران نخستين زندگى­مان، يا مقام برتر مردانه­اش را موقتاً فراموش کرده بود و يا اين­که همه­ی آن­ها عملاً تحقق می­يافتند. تا اين­كه بچه­دار شديم. مدتى به­ناچار در خانه ماندم. اين بار نه به­ اجبار و اكراه، كه به خواست هر دوى­مان. سخت سرگرم بچه بودم و اين­كه چگونه از شوهر خسته­ى از كار برگشته­ام بهتر پذيرايى كنم.

مدت­ها بدين منوال گذشت و رفته­رفته احساس مى­كردم كه اين­گونه زندگى ديگر خسته­كن شده است. تكرار هميشگى و يك­نواختى ملال­انگيز، روز به روز مرا بيشتر به ستوه مى­آورد و مَردَم را از خوش­خدمتى و تيارخورى مسرورتر مى­نمود. گه­گاهى پيشنهاد مى­كردم كه بر سر كار برگردم و بدين­گونه هم از دور عبث آشپزى و كالاشويى رها شوم، و هم بر درآمد­مان افزوده گردد. چرا­كه اين اواخر كم­كم نق زدن­هاى شوهر عزيزم از كم بودن درآمد و گنج نشدن آن، و گاهى به­خاطر نداشتن خانه و موتر و...، شروع شده بود. علاوه بر آن، احساس شرم مى­كردم از نان مفتى كه مى­خوردم و انگل­وار مى­زيستم. آخر كار خانه را که به­حساب ”كار“ نمى­گذارند. نه در عرف و نه در قانون، هيچ جاى­گاه براى آن وجود ندارد. در نتيجه، نه تقاعدى براى آن در نظر گرفته شده، نه ساعت كاري، نه بيمه­ى حوادثى و نه ”ارزشي“ که به حساب درآمد اقتصادى گذاشته شود. اين است که براى ما زنان سهمى برابر با مرد در سرمايه و ثروت خانواده قايل نبوده و حتا حق مشورت و تصميم در مورد نوع و چگونگى مصرف آن­را نيز به ما نمى­دهند، اگر چه کار ما روزانه 18 ساعت، در مقابل 8 ساعت کار مرد باشد. براى همين­هم هست كه ما زنان بايد بار و منت ”نفقه“ خورى را هميشه بر دوش كشيم. وآنگهي، نه ما زنان تخصصى در کارهاى خانه داريم و نه قانون و دين چنين وطيفه­اى را براى ما تعيين نموده است. چرا نبايد از تخصص اصلى­ام که ساليان درازى درسش را خوانده­ام، استفاده گردد و بيهوده وقت ما زنان را صرف چيزى کند که خلاف تحصيل و تجربه­ى ماست. علاوه بر آن، با هدر دادن انرژى و زمان ما در خانه، زمينه­ى هرگونه پيشرفت را از ما مى­گيرد. اين تقسيم کار جز به بردگى غير رسمى ما زنان توسط مردان نمى­انجامد. اين مسايل گاهى به بحث درون خانوادگى مبدل مى­شد. شوهرم مى­گفت كه من مرد هستم و بايد كار بيرون خانه به­دوش من باشد. گاه به دين و قانون استناد مى­کرد و مى­گفت که من شرعاًَ وظيفه دارم كه نفقه­ى ترا تهيه نمايم. گاهى هم به عرف اشاره مى­نمود و يادآور مى­شد که مردم کار زن را در بيرون خانه پسنديده نمى­دانند. اين احساس را هم از خود بروز مى­داد که مردم خواهند گفت که غيرت نداشته و توان پرداخت و تأمين نفقه­ى عيالش را ندارد. در جواب مى­گفتم كه من نفقه­ى اسارت­بار را نمى­خواهم. آيا همين بهانه باعث گرديده تا به "قيموميت" شما مردان وجهه­ى شرعى و قانونى داده شود؟ آخر ما هر دو هم­صنفى بوده­ايم و يك رشته را مى­خوانديم. نمرات من­كه هميشه از تو بهتر بود. خوب، كارى را كه تو در بيرون خانه انجام داده مى­تواني، من­هم قادر به انجام آن هستم. چرا به بهانه­ى ”حاملگي“ و وضع­حمل و شير دادن فرزند، مرا اسير چهارديوارى خانه مى­نمايي؟ من با آن­كه طفلى را درشكم داشتم و از وجود خود او را تغذيه مى­كردم و با ده­ها خطر مريضى و مرگ مواجه بودم، باز هم بيش از هشت ماه پا به پاى تو در بيرون از خانه كار كردم و دقيقاً همان كارى را مى­كردم كه تو مى­كردي؛ البته علاوه برآن كار خانه را. خوب، اين يكى كه تمام انرژى ما زنان را به­هرز مى­برد و عمر ما را مى­خورد و حاصلش هم تنها زندگى مردان را رو­به­­راه مى­سازد، به­حساب نمى­آيد!!

گاهى هم تا پاسى از شب به اين فكر بودم كه به­راستى مخارج تحصيل من طى 16 تا 20 سال را چه كسى پرداخته است؟ مسلم است که اين مبلغ از بيت المالی که هزينه­ی خدمات رايگان را تأمين مى­نمايد، به­مصرف مى­رسيد. اين خزينه­ى عظيم بيت­المال از كجا پر مى­شود؟ از جيب مردم. چگونه؟ مردم با هر افغانى خريدشان بايد مبلغى را بابت ماليات بپردازند (ماليات غير مستقيم). پس درست است كه مى­گويند هزينه­ى تحصيل من از جيب مردم كوچه و بازار پرداخته مى­شود. آيا درست است حالا كه من به جايى رسيده­ام و آن­همه پول غريب و بيچاره را مصرف كرده­ام، در خانه بنشينم و آن­همه سخاوت و نيکى مردم را بى­پاسخ بگذارم؟ نه، نه خداى من. من بايد اين زنجير اسارت مردسالارى که کاملاً ضدانسانى بوده و جز منافع مردان به­چيزى نمى­انديشد را بگسلم و نيازمندان را از دانش و خدمت خويش بهره­مند سازم. آيا اينست نتيجه­ى آن­همه تلاش و زحمت و از خودگذرى ما زنان براى شوهران و فرزندان، تا دست­آخر همه را به­هيچ انگارند و از ما بخواهند تا فقط کنيزى و بردگى نرينه­ها را نماييم و مآلاً به شأن و مقامى پايين­تر از آنان تن بدهيم؟ نه، به خدايى كه همه را يك­سان آفريده و معيار واحدى براى فضليت و ”شأن“ انسان­ها قرار داده، تسليم ستم­ها با هر منشأى چه "جنس"، چه "قومى" و غيره که باشند، نخواهم شد. چراكه در آن صورت قانون برابرى­خواهانه­ى خداوند زير سوال مى­رود.

اصرار و تقاضاى من براى رفتن سر كار هر روز بيشتر مى­شد و متقابلاً از سوى شوهر عزيزم يكى پس از ديگرى رد مى­گرديدند. با افزايش اصرارها، خُلق او هم تنگ­تر مى­شد. بالاخره به صدور حكم پرداخت كه بايد در خانه بمانم. هر كس هم از اين موضوع خانوادگى ما باخبر شد، مرا ملامت كرد و گفت: ”چه زن لچر و بى­آبيست، ترا چه به كار. يك لقمه نان مى­خواهى مردت برايت مى­آورد، زهرمار كن و زندگى را بر ديگران تلخ نساز“. ملاى محل هم که چاقويش دسته پيدا كرده بود، با حق به­جانبى مى­گفت: ”ما كه از اول مى­گفتيم دختر­هاى­تان را در مكتب نگذاريد، به­خاطر همين روزهايش بود. زن که مکتب خواند چشم و گوشش باز مى­شود و ديگر تن نمى­دهد. ناشزه مى­شود، ناشزه“.

خداى من، مگر شوهرم همان كسى نبود كه قبل از ازدواج­مان خود را روشنفکر قلمداد مى­کرد و از حق و حقوق زنان و شراكت زندگى و آزادى كار و... دم مى­زد. وآنگهي، مگر بچه­دارى و آشپزى و كالاشويى و ديگر كنيزى­ها، تنها كار من بود؟ چه كسى اين تقسيم لعنتى و ناعادلانه­ى كار را ترتيب داده است؟ آن ملايى که بر مبناى شريعت مرا ملامت و محکوم مى­دانست، هم نتوانست تا از قرآن براى توجيه اين تقسيم­کار، سندى ارائه دهد. مگر مرد زندگى­ام هم نان نمى­خورد و هر روز لباس شسته و اتو­كرده نمى­پوشد؟ بچه هم كه از هر دوى­مان است. من بيش از يك سالش را متكفل شده­ام، اگر نوبت و شريكى در كار باشد، حالا نوبت اوست، اما شير او را از وجود خودم هديه مى­کنم. چرا تجليل از مقام "مادرى" بايد به بردگى و بارکشى يک­جانبه­ى ما زنان منتهى گردد؟ مگر وقتى كه همين فرزند بزرگ شود، همه­ى اختيارات پدر را به­عهده نمى­گيرد و ارثش بيش از من نخواهد بود؟ حتا همين فرزند وقتى بزرگ­تر گردد اختيار مرا هم در دست خواهد گرفت و به­بهانه­ى جلوگيرى از برباد رفتن حيثيت خانوادگي، مگر بر من محدوديت­هاى متعددى ايجاد نمى­نمايد؟ چرا وقتى که زن و شوهرى از هم جدا مى­شوند، محکمه­هاى به­اصطلاح شرعى و مذهبي، ما زنان را فاقد صلاحيت حضانت فرزندان مى­دانند و دل­بندان ما را از ما جدا ساخته به پدر مى­دهند؟ در آن شرايط به­ناگه نقش "مادرى" فراموش مى­شود و فرزندان از آن پدر مى­گردند. آيا دليل منطقى و علمى براى آن وجود دارد؟ اما در شرايط عادى زندگى به­اصطلاح مشترک که در واقع دروغى بيش نيست، پدران هيچ­گاهى در تربيت کودکان سهم نمى­گيرند. مگر پدر در تربيت فرزندان نقش ندارد و کودکان به توجه و تربيت والدين به­يک اندازه نياز ندارند؟ چرا هميشه مرد و نظام مردسالار، دم از تربيت کودکان به­عنوان وظيفه­ى اصلى زنان مى­زنند؟ نمى­دانم چه كسى بايد به اين نابرابرى­ها و تناقضات فکرى و عملى پاسخ گويد؟

در ادامه­ى چنين وضعيتي، كار ما به دعوا كشيد و هر روز صبح روانه­ى دادگاه مى­شديم. بالاخره قاضى هم ”مردانگي“ خود را بروز داد و حكم نمود كه حق با شوهرم مى باشد!! زن اگر بر مرد "خروج" كند و "اطاعت" او را ننمايد ”ناشزه“ است. قاضى هم مثل شوهرم و همه­ى مردان ديگر، زنجيرهاى نامرئى اسارت ما زنان را که به­نام "نفقه" بر دست و پاى ما بسته شده­اند را به­رخ من کشيد. وى گفت "تا زمانى که مرد نفقه­ى زن را مى­دهد، مالک جان و تنش است و مى­تواند از آن کار بکشد (تمکين عام) و از آن لذت ببرد (تمکين خاص ـ تمتعـ)!!" نفهميدم که اين چه نوع قراردادى است که حتا اگر خودم کار کنم باز هم حق ندارم از نفقه­خوردن صرف­نظر نمايم، و اين نفقه­ى لعنتى زنجير اجبارى نامرئى بر دست و پا و حتا اراده و تصميم ما زنان است. اگر معيار "کار" باشد و "توليد"، باز زنان هرگز بيکار نيستند و حتا بيش از مردان کار مى­کنند. اساساً بدون کار آن­ها، مرد اصلاً نمى­تواند به کار خود ادامه دهد. جدال ما هم­چنان ادامه يافت، تا اين­كه تقاضاى طلاق نمودم. به­ من گفتند که حق طلاق ندارى. عجبا، تا ديروز مرا بالغ مى­گفتند و حق انتخاب مرد زندگى­ام را داشتم، چگونه حق جدايى از او را ندارم؟ وقتى در نکاح از من اجازه­ى تصميم و قبولى خواستند، انسان بودم و حق داشتم کسى را که تصميم زندگى با او را داشتم، بپذيرم، اما پس از ازدواج آيا انسانيتم به­يک­باره زايل گشت و حق جدايى به­مثابه­ی يک انتخاب از من گرفته شد؟ چرا به ما زنان پاسخ نمى­دهند؟ ازدواجى که با رضايت و انتخاب آغاز مى­شود، چگونه معجز­ه­وار به­بردگى ما منتهى مى­گردد، که هم بايد کار کنيم و هم تن خود را در اختيار مرد خود قرار دهيم، و اگر به آن اعتراض نماييم و خواستار استرداد "انسانيت" خود گرديم، حتا حق بيرون آمدن از روابط برده­دارى را نداشته ­باشيم.

قاضى گفت که، چون شوهرت نمى­خواهد طلاقت دهد، بنابراين نمى­توانى تقاضاى متارکه نمايى. همچنين دلايلت براى متارکه ضعيف بوده و محکمه­پسند ­نيست. بازهم رنگ و بوى مردسالارى و حراست از منافع مردان را نه­تنها ديدم که با تمام وجود و احساسات انسانى خود لمس کردم. مَردَم که از کار من در آسايش بود و از تنم سرشار از لذت­جويي، مسلم است که نمى­خواهد مرا طلاق دهد. من از او به­ستوه آمده­ام و نمى­خواهم زندگى با او را ادامه دهم. من شاکى هستم و بايد قانوناً به­درخواست من رسيدگى گردد و نه او.

به قانون مراجعه نموده تا شايد خودم بتوانم از آن بهره­اى ببرم، چون مى­گويند قانون ضامن حراست از حقوق مردم است. در آن­جا "خلع" را يافتم. گفتم چه فرق مى­کند که نامش چه باشد، منظور رها يافتن از روابط ظالمانه است. بگذار که با تغيير نام، حرمت سالارى مردان حفظ گردد، ولى درعين حال من بتوانم از آن روابط برده­دارى (زناشويی) رها يابم. به آن تن دادم. گفتند بايد از تمامى حقوق مادى­ات مانند حق کار کرد، مهريه و... صرف­نظر کنى. بهر­حال همه چيز را فداى "رهايى" خود نموده و شروط را پذيرفتم. با آن­که مى­دانستم در جامعه­اى زندگى مى­کنم که وجود زن با آلت تناسلى­اش برابر است و دقيقاً ارزش يک زن در بکارتش نهفته است و او فراتر از آن هيچ چيز نيست. بنابراين، عليرغم آن­که يگانه اعتبارم (بکارت) در آن خانه از من گرفته شده بود، باز هم با ميل خود تصميم گرفتم که"بردگى کنونى­ام" را با "هيچ چيز بودن" آينده­ام مبادله کنم.

پس از جدايى به­خوبى طعم بيوگى را چشيدم. نگاه­ها نسبت به من به­ناگه تغيير كردند. در برق نگاه­هاى مردان تمناهاى پليد و وحشتناكى را مى­ديدم. تمنايى كه اگر مى­پذيرفتم از نظرشان فاسقه­اى بيش نبودم و اگر مقاومت مى­كردم باز هم از اتهامات بى شرمانه­ى­شان در امان نبودم.

اگر هم به من کارى مى­دادند، چشم طمع هوسى را در پس آن نهفته مى­ديدم. نيکى­ها و ترحم هم، معناى خاصى داشتند و بهترين و صادقانه­ترين­شان، ضعيفه و نيازمند کمک تلقى نمودن زن را در متن خود جا مى­داد. در اين اجتماع بزرگ هيچ­کس ازادعاى حق­به­جانبى شوهرم صرف نظر نمى­کرد، حتا زنانى­که چون من به کنارى انداخته شده بودند. آنها هم "تحمل" و "گذشت" را تجويز مى­نمودند و خود از وضعيت­شان اظهار پشيمانى مى­کردند. چراکه رنج جدايى را چشيده بودند و با عبرت گرفتن از سرنوشت شوم کنوني، ترجيح مى­دادند تا در اختيار تنها يک مرد باشند و نه مردان متعدد. اما من هرگز چنين نخواهم نمود و به هر اتهامى هم که گرفتار گردم، حسرت بردگى و تسليم شدن به مردان را بر دل آنان و نظام دست­سازشان خواهم گذاشت.

اينك فرياد مى­كشم كه من به يقينى رسيده­ام، كه در رأس تمام تبعيض­ها، چه در عمل و چه در وضع قوانين ضدزن، حضور كامل مردانى را مى بينم که با اسارت ما زنان، انسانيت خود را باخته­اند. من مؤمنم به اين­كه ”مردسالارى “ محض حاكم، قرون متمادى ايست كه رسماً و تعمداً جبهه­ى دشمنى با زن را به­خاطر تحقير و ستم و تبعيضى که بر آنان روا مى­دارد، گشوده است. اگر ما زنان در مقابل مردسالارى ناشايسته­ى جامعه­ى خود بپاخيزيم، در واقع آن طور­كه عليه ما تبليغ مى­نمايند، اعلام دشمنى با مردان نيست. چراكه مردان مردسالار، درواقع، اسير ديو پليدى گشته­اند كه با ظلم بر زنان و عدم تن دادن به تساوى حقوق­شان با آنان در همه­ى عرصه­هاى زندگي، به سوى بربادى ايمان­شان رهسپارند (چون زن به­عنوان انسان داراى ايمان است)، و ما با اين كار خود، به شكستن و بيرون راندن اين ديو از درون دل و مغز مرد مبادرت مى­ورزيم، كه نتيجتاً به آزادى و تبلور مجدد ”انسانيت“ مردان مى­انجامد. فرجام چنين فرايندي، زدودن انديشه­هاى برترى­جويانه­ى جنسى بر جنس ديگر (متأسفانه توليت اين فكر ويران­گر بر مغز زن و مرد اجتماع­مان موجود است) و در نهايت بستن جبهه­ى عداوت زن و مرد و ايجاد فضاى برابرى و هم­دستى و عشق ميان آن دو است. تنها از اين رهگذر مى­توان نيمه­ى فراموش شده و مطرود جامعه را آزادانه و آگاهانه به صحنه کشاند و مآلاً به شكوفايى همه­ى استعدادهاى انسانى در جامعه رسيد.

اينک و در شرايطى كه اجتماع با تمامى نهادهايش و قوانين با تمام مُوضّعين و مجريانش، دست در دست هم داده و با گرفتن امکانات، شرايط و فرصت­ها از زنان، كمر همت به از بين بردن كليه­ى زمينه­هاى رقابت آزاد و سالم ميان زن و مرد بسته، به­راستى زن بايد چه توانى داشته باشد تا قادر گردد از ميان اين هزارخان رستم بگذرد و خود را به جامعه بقبولاند كه ”آرى ما هم مى­توانيم در تمامى زمينه­ها، استعدادهاى خود را شكوفا ساخته، با مردان به رقابت برخيزيم“.

من با ذكر اين رنج­نامه هرگز در صدد نيستم تا تخم يأس بيافشانم، بل مى­خواهم عمق واقعيت­ها را بيان بدارم؛ كه براى رسيدن زنان به حقوق­شان، همت سترگ در كار است؛ چرا كه نابرده رنج و با برگزارى سمينارها و با سوغات غرب فرو ريخته شده از
B52، گنج آزادى و انسانيت زن ميسر نمى­شود. براى تحقق چنين امري، بايد نخست فلك دين و انديشه­هاى نرينه را سقف بشكافند و طرحى نو و انسانى دراندازند. گرچه تبعيض­گران ديوسيرت و سلطه­جو را تلاش بر آنست كه خون عاشقان آزادى و برابرى انسان­ها (زن و مرد و اقوام) را بريزند. پس بايد همه­ى آزادگان به­هم سازند و بنياد ستم و تبعيض جنسى و قومى را با مبارزه­اى بى­امان و مستمر، و با درک و شناخت هويت انسانى و جاى­گاه اجتماعى­­شان، براى هميشه بر اندازند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه نخست  


Free Web Counters & Statistics