مفهوم توسعه ی پایدار و وحدت ملی*
هادی پاکزاد
...
در جهانِ يكپارچه كنوني، مفهوم توسعه پايدار معنايي جز استقرار عدالت همه
جانبه در مناسباتِ زندگي اجتماعي تمام ملل در برخورداري از توانِ آنها در
بهرهوري بهينه از امكانات موجود و پيشرفت همه جانبه نيروهاي كار
ندارد. در اين تعريف، ميزانِ سنجش، استانداردهاي توسعه غربي نيست كه ضعفِ
خود را نشان داده است. ملاك، فراهم شدنِ بستري است كه ملتِ هركشوري بتواند
با «كارِ اجتماعاً لازمِ» خود و در رابطه با مبادلهی ارزش واقعيِ نيروي
كارش با ديگر ملل، درك بهرهوري بهينه از نتايجِ آن را در مناسباتِ
فراگيرشان داشته باشد. برآيند اين امر خوداتكاييِ ملي را در پيميآورد و
مقولهی گريز از «كار» را از بيخ و بن ريشهكن ميسازد.
يك خانواده، كشور و جهانِ همبسته، در توزيعِ عادلانه امكانات و شناخت در
چگونگي استفاده از آن است كه ميتواند خود را در روند توسعه پايدار موفق
بداند. ميلياردها امكاناتِ مونوپل شده كه در جهتِ بهرهوري «شخص» حتا كمترين
حاصلِ سودمندي را ندارد، چیزی جز ارضاي عقبافتادهترين خصالِ به ارث برده
از اسلافِ حيوانياش كه تكامل نيافتهاند نیست.
غريزهی «بكش تا زنده بماني» را نميتوان به عنوانِ «توسعه»، سرمشق قرار داد
و دستيابيِ همگان را در آن جايگاه خيالي انتظار كشيد. تازيانهی «آزادي
سرمايه»، بهشتي آفريده است كه در آن وحشت و ترور، درد و فقر، جنگهاي قومي
و كشوري، جهل و خرافات و... نمونههای آشكاری از توسعه پايدارِ تمام
كشورهاي توسعه نیافته و كشورهاي به ظاهر پيشرفته را به نمايش گذاشته است.
ظرفيتِ بالقوه هر كشوري در صورتيكه بر پايه همبستگي حقيقيِ ملي ـ جهاني به
فعل درآيد، ميتواند رفاه همهجانبه را براي تمام مردم هر كشوري تضمين کند.
يعني محو فقر و بيسوادي،عدم اطمينان از آينده، ترس از قوانينِ همانندساز،
وحشت از تروريسم، توليدِ وسايل كشتار جمعي، جنگافروزيهاي قومي، كشوري و
جهاني ، مهاجرتهاي اجباري، فرار مغزها، استثمار نيروي كارِ به اجبار ارزان
شدهی ملتهاي عقب نگهداشته شده، هزينههاي نظامي سرسامآور كشورها، هزينههاي
بيهوده و كلان كشورها براي ايجادِ نيروهاي انتظامي عريض و طويل كه هرچه
بيشتر وسعت مييابند باز هم نميتوان آنها را با سرعتِ رشدِ جرم و جنايت همآهنگ
کرد، افزايشِ بيوقفه زندانها، دادگاهها ودربهدري خانوادهها كه در پس
اين گيرودارها دور تسلسل را به دفعات به گردش مياندازد كه در فقدان همهی
آنهاست كه كشوري ميتواند مدعي پيشرفت و توسعه پايدار شود . آيا چنين
كشوري در جهان كنونيِ دستپختِ امپرياليسم وجود دارد؟ فرهنگ حاكم بر اين
جهان، خوشبختي را در نظارگر بودن بر بدبختي ديگران القاء كرده است.
هركس ديگري را ميبيند و در مقايسهاي خفه و تنگنظرانه، با بهتر دانستنِ
ناآگاهانهی وضعش نسبت به ديگري، ارضا و خشنود ميشود!. امپرياليستها
چنين نگرشي را توسعه مينامند و آن را در ضمير مردمان كشورهاي جهان جاسازي
و نهادينه ميكنند. در صورتيكه «توسعه»، متوسطِ بهرهوری بهينه از امكاناتِ
حاصل در شركتِ «كار اجتماعا لازمِِ» موجود در جامعه، تعريف ميشود. حال
اگر اين امكانات كه در جوهر خود، رشد را در پي دارد، محدود هم باشد چيزي از
معنای زندگيِ سرشار از لذتِ همگاني نميكاهد كه آن خود، عينِ عدالت و توسعه
است .
وحدت ملی
امپریالیسم را به عقب نشینی وا می دارد
موضوع عدالت در زندگيِ اجتماعيِ «درون كشوري» با هدفِ «توانايي در بهرهوري
بهينه از امكانات براي همگان» بر این نگرش اصرار ميورزد كه ساختار حضور
فعالِ ملتها را در عرصهی مبارزه جهاني عليه امپرياليسم زمینه سازي كند.
زيرا اجتناب در تحققِ چنين امري، سلطه امپرياليستها را كه نابودي هر تقدسِ
ملي را هدفگيري كرده است، تداوم خواهد بخشيد. براين اساس، در ورود به اين
بحث اولين موضوعي كه ضرورتِ درك آن الزامي به نظر ميرسد، تعريف «وحدت ملي»
است.
وحدت ملي دلالت دارد بر پذيرش كليترين نقطه اشتراكهاي مردمانِ گوناگونِ
ساكن در يك كشور و لحاظ كردنِ منافعِ طبقات و اقشار متفاوتي كه در آن كشور
زندگي ميكنند. در چنين تعريفي، سلطه و آمريتِ هيچ طبقه، قشر، حزب و
گروهي نميتواند جايي در استقرار داوطلبانه ی «وحدت ملي» داشته باشد.
هرگونه سلطهاي كه با ابزارهاي قانوني و غیر قانونی بر ديگران اعمال شود،
تنها حافظ انسجامِ اجباري و ظاهريِ آحاد يك كشور ميشود كه چنان
انسجامي ريشه در عمق نخواهد داشت و نام آن را هم نميشود وحدت ملي گذاشت.
برآيند چنين وضعي در تمام كشورهاي مشابه يكسان است: گريز و نقضِ قوانين
توسط ديگر مردماني كه سلطه ی حاكم، منافع آنها را پاس نميدارد. در اين
كشورها به نسبتِ توانايي حاكميت هاي تماميتخواه كه حافظِ منافع قشر كوچكي
از جامعه ی خود هستند، قدرت اعمال ميشود، این حاکمیت ها بدونِ استثناء از
سخاوتهاي آشكار و نهانِ خارجي و به ويژه امپرياليستها برخودار هستند که
نمونه هاي برجسته آن را در شيليِ پينوشه، افغانستانِ طالبان و دهها كشور
ديگر ميتوان شاهد بود كه حاكميت هاي این کشورها اصرار در همانندسازي
مردمان با خود را دارند و «همانندسازی» با خود را كمالِ وحدت ملي ميشناسند.
سخنِ اين كشورها در مبارزه با امپرياليسم، چيزي جز فريب توده هاي مردم
نيست، زيرا همان سلطه اي را بر ملت هاي خود تحميل ميكنند كه امپرياليستها
بر تمام كشورها روا داشته اند. در چنين كشورهايي مبارزه درون كشوريِ آشتي
ناپذير، منطقِ جبري پيدا ميكند و به سببِ سيطره ی مطلقِ حكومتها بر تمامِ
نهادهاي مستقلِ مدني و ايجاد رُعب و وحشت، زندان و شكنجه براي هر جنبده ی
مخالفي كه با آمريتِ حاكمان درافتاده باشد، مسير مبارزه در دو شكلِ به ظاهر
متفاوت، ولي در اصل همسان به جريانِ انحرافي وارد ميشود، كه نتيجه حاصل از
آن به نفع رشد و توسعه پوياي كشور تمام نميشود. نخستين شكل مبارزه در چنين
سيستمهايي، اعتصابِ منفي یا «اعتصابِ ناپيدا»ی مردم در نهادهاي حكومتي
است.
همه در آرامش و سكونِ ظاهري، به كار روزانه مشغول ميشوند، ولي در طول هشت
ساعت كار، نيم تا يك ساعت كار مفيد انجام نمیدهند، اين وضع در كارخانه ها
و مؤسسات خصوصي نيز با كمي شدت و ضعف حاكم است. در اين گيرودار، مديريت
هاي گزينشي كه در جايگاه شایسته خود قرار نميگيرند، وضع را از آنچه هست
اسفبارتر ميكنند. قوانين، آيين نامه ها و دستورالعمل ها، هيچ كدام از
ثبات برخوردار نميشوند و تاثيري در ايجاد كارايي لازم در ساختارسازي هاي
بهينه و هدفمند ندارند.
يأس، افسردگي، نااميدي، خودكشي و افزايش بيماريهاي رواني، همه گير مي
شود و گانگستريسمِ قانوني و غيرقانوني در اشكال دزدي هاي كوچك و بزرگ به
امري عادی مبدل مي شود كه براي افكار عمومي دیگر شگفت آور نیست. لايق ها،
شايسته ها، دلسوزان و كارشناسان تحقير مي شوند و به جاي آن، نانِ به نرخ
روز خورها، زرنگ ها! و چاپلوس ها همه كاره مي شوند.
همين مختصر كه حكايتِ بسيار اندكي از اوضاع چنين كشورهايي را ترسيم كرده
است، نشان از پي آمدهايي دارد كه هيچ فرجام نيكويي را نه تنها براي مسؤلانِ
تماميت خواه آن كشورها نويد نميدهد و آنها را در تاريخ به نیکی جاودانه
نمي سازد، بلكه ملتي را با منش و نگرشي آلوده ميكند كه در رهايي از آن،
نسلی باید تاوان آن را بپردازد که این خود، تا ابد انزجار و نفرت نسل های
بعدی را نثار بانيان خواهد کرد.
شكل ديگر مبارزه در چنين كشورهايي، گرايش به مبارزه «كور» است كه نام «تروريسم»
را بر آن گذاشته اند. دراين كه مبارزه به سبک ترورِ «مطلق خواهان» هيچ «نظام
مطلق گرايي» را سر عقل نمیآورد، شكي نيست. اما در همين موضوع نيز، تفكرِ
مطلق گرايان به گونه اي است كه جاي مظلوم و ظالم را به سادگي عوض مي كنند
و از نگاهِ آنان مبارزه ی آشتي ناپذيرِ پیشروهای ملت، اَعمالِ تروريستي به
حساب ميآيد.
نمونه برجسته ی آن را در مبارزه مردم فلسطين شاهد هستيم كه چگونه غاصبانِ
سرزمين فلسطيني، قهرمانانِ مردم را تروريست مينامند، در حاليكه نيروي
انقلابي نميتواند تروريست باشد و بعضي شيوه هاي تروريستي مبارزه را نيز
بايد معلولِ علت هايي دانست كه سرچشمه اش را تنها مي توان در تروريسم
دولتيِ حكومت هاي ديكتاتوري رد يابي کرد.
همه ی اينها كه در جوامع يادشده، به طور جبري و قهري واقع مي شوند، هسته
هاي بحران هايي را شكل ميدهند كه نظم يافتگيِ آنها در گرو شناختِ منطبق
با شرايطِ هر كشور و روابط آن امكانپذير است. اين حرف بدان معناست كه درك
صحيح از شرايط بحران زده ی چنين كشورهايي كه در آشفتگيِ حركتِ رشد مبارزاتي
خود قرار گرفته اند، تنها در صورتي ميسر است كه علاوه بر لحاظ كردنِ ويژگي
هاي خاص درون كشوري، ضرورتِ درک تاثيرهای مخربِ بين المللي در رابطه با
بحران هاي هر كشور از نظر دور نماند.
سرعتِ اطلاع رساني از هر نقطه اي به نقطه ی ديگر كه ره آورد نيروي كار
پيشرفته بوده است، مشکل فاصله را حل كرده است، كه اين امر در تاثيرپذيري
متقابلِ ملت ها در رابطه با فرآيندِ جهاني شدن سهم اساسی داشته كه آفت
هاي آن نیز هيچ كشور پيشرفته و عقب مانده اي را در امان نگه نداشته است.
بنابراين در شرايط هجومِ سرمايه هاي بدون مرز، مللِ كشورهاي جهان تنها با
«مطلق گرايانِ» خودي مواجه و رودررو نيستند، آنها با قدرت هايي روبرو شده
اند كه تلاش دارند تا هويت و چهره هاي واقعي خود را در پناه عوامل پرورش
يافته در دامانشان، پنهان نگهدارند تا در هر جايي از كشورهاي جهان، بسته
به جميعِ شرايط آن كشورها، اهدافِ امپرياليستيِ جهاني سازی را به سرانجام
دلخواه برسانند. اين اهداف چيزي جز غارتِ كشورهاي خودي و بيگانه، در سراسر
جهان نيست. شيطانِ بزرگ به مفهومِ واقعي كلمه، امپرياليسم جهاني است كه
رهبري آن را امپرياليستهاي آمريكايي در دست دارند.
شناساندنِ امپرياليسم ورابطه ی كاربردي آن با ارتجاعِ درون كشوري به توده
هاي مردم كشورهاي تحت ستمِ مضاعف، بستري را فراهم ميآورد كه مبارزه ملي ـ
جهاني را به راه راست رهنمون مي سازد.
هر كشوري براساس شرايطِ خود، اگر بتواند شعارِ «نابودي امپرياليسم» را به
ميان توده هاي ميليوني مردم ببرد، حمايتِ ميلياردي مردمِ ديگر كشورها را
به سوي اهداف ملي ـ جهاني خود به دست آورده است. اين امر مشروط به اين است
كه اهداف، ملي ـ جهاني باشند، نه اينكه «شعار مرگ بر امپرياليسم» با مضمون
و محتواي « فقط زنده باد خودم» مخدوش گردد!. آگاه سازي توده ها از سرشتِ
واقعي امپرياليسم، بدونِ برملاسازيِ جوهر وجوديش كه همان نگرش «مطلق
گرايانه» است، براي توده ها ملموس و قابل درك نخواهد بود و اين آگاه سازي
زماني مفهوم مي شود كه آنها، تماميت خواهيِ امپرياليستها را با نمونه
اي كه در كشورهاي خودشان اِعمال مي شود و از آن رنج ميبرند، مربوط به هم
بدانند تا برآيند آن نفرت از هر نظامِ تماميت خواه و مطلق گرا باشد. در
اين صورت لبه ی تيز مخالفت و نافرماني، تنها متوجه ارتجاع داخلي كشورها نميشود
و بخش وسيعي از مردم در روياي بهشت كاذبي كه امپرياليستها در پشت آن مخفي
شده اند، به انتظار رهايي توسط امپرياليسم، يعني دشمن واقعي خود و تمام
مللِ جهان، نمي نشينند. در اين صورت است كه «وحدت ملي» با وجود
ارتجاع حاكم در كشورهاي تحتِ ستم، به عينيت خود نزديك ميشود.
مبارزه راهبردي براي شناخت قابل لمسِ توده هاي مردم از امپرياليسم جهاني و
بسيج آنها براي تحريم داوطلبانه و گاندي وارِ كالاهاي امپرياليستهاي
متجاوز، قدرتي را از«همبستگيِ ملي ـ جهاني» به منصه ظهور ميرساند كه هيچ
نيرويي توانِ مقابله با آن را نخواهد داشت و اگر وحدت ملي كشورها، در روند
رو به رشد خود، دچار دسيسه هاي امپرياليسم قرار نگيرد و بتوانند با
پشتيباني توده هاي آگاهِ منطقه ی خاورميانه شيرهاي نفت را ببندند،
امپرياليسم جرأت تجاوز به هيچ كشوري را نخواهد داشت و نميتواند «امپرياليسم»
باقي بماند.
استقرار «وحدت ملي» در هر كشوري، ضامنِ توانمندي و شكست ناپذيري آن كشور و
ملت است، تروريسمِ «درون كشوري» را بسيار كمرنگ ميكند و بستر لازم را
براي مبارزه فراگير با امپرياليسمِ جهاني فراهم ميسازد.
به طور خلاصه، برآيند مبارزه به خاطرِ «وحدت مليِ» درون كشوريِ همه ی
كشورها را ميتوان در چند مورد جمع بندي کرد كه در آن ميتوان به مواردي
از تعريف «وحدت ملي» نيز دست يافت.
· قانون اساسي كشورهايي كه بازتابِ نگرش، خاستگاه، ايدئولوژي و جهانبينيِ
«گروهي» از يك ملت باشد، بايد منشاء تمام نارسايي ها و گرفتاري هاي ملي،
اقتصادي، سياسي و اجتماعي دانست كه پيوسته بر گره هاي كورش افزوده مي شود.
قوانينِ اساسي این كشورها، به گونه اي است كه تلاش براي تفسيرِ آن، هيچ
اصلاحاتي را برنمي تابد و اصرار در تطبيقِ آن با منافعِ اقشار گوناگونِ
ملت، آب در هاون كوبيدن است. صفت مشخصه ی چنين كشورهايي، تداوم زندگي در «بحران»
است. بنابراين، بازنگري در قانون اساسي اين كشورها براساس«وحدت ملي» ضرورت
نخست است .
· احزاب، اتحاديه ها، جمعيت ها، گروه ها، و ديگر نهادهاي مدني كه تبلور
خاستگاه هايِ فكري و نمايندگان منافع مردم يك كشور هستند، اين مفهوم را مي
رسانند كه با تلاش هاي مسالمت آميز و ارایه ی برنامه ها و اَعمالِ خود،
می توانند اقبال بيشتري نزد مردم كسب كنند تا به یاری آن نقش كارسازي در
اداره امور كشورشان داشته باشند. بر اين پايه، اگر به حافظه و شعور مردم
احترام گذاشته شود، «وحدت ملي» حكم مي كند تا كارِ گزينه سازي كانديداهاي
هر حزب، جناح، دسته و گروهي را، مردم با آراي خودشان انجام بدهند. در
كشورهايي كه قدرتهاي حاكم، تفكر و عملكردهايشان بر پايه ی «همانند سازي»
استوار شده است، نه تنها كانديدهاي هر نهادِ مدني را گزينش مي كنند، بلكه
هيچ نهادي كه از صافي نگذشته باشد، هويتِ قانوني نمي يابد. در اين كشورها
رفته رفته اصل هويتِ ملي شان نيز زير سؤال مي رود ونتيجه، آن مي شود كه
در ادار ه ی امور كشور وامي مانند.
· «آزادي» در كشورهاي «تك قطبي» به گونه اي تعريف و اجرا ميشود كه از
اساس با معني آزادي در تضاد مي افتد. آزاديِ «گروهي از جمعيت يك كشور» كه
ايدئولوژي و منافع مشتركي دارند و ميتوانند با انحصار قدرت، مطابقِ نگرش
خويش زندگي كنند، «محدويتي» ندارند كه نياز به آزادي داشته باشند. قدرت
هاي مطلق گرا برای قلبِ آزادی، ناگزيرند با تدوين قوانينِ ضدِ محدوديّت
برای خود، تنها حريمِ خويش را آزادي بنامند. به بياني ديگر، چون قدرت هاي
«تك قطبي» تنها ارزش هاي خود را «عينِ آزادي» مي شناسند، هر پديده ديگري
را دشمنِ آزادي معرفي مي كنند.
آزادي مفهوم واقع نميشود مگر اينكه تعداد خطوطِ قرمزها آنقدر نباشد كه «مخالف»
را خفه کند. روشن تر اينكه «آزادي» براي مخالفان و دگرانديشان است كه
داراي معنا مي شود، حاكم نياز به آزادي ندارد. هر كشوري كه در آن حقوقِ
سياسي، اجتماعي و اقتصاديِ مخالفان و دگرانديشان رعايت شود و به طورمرتب
تعداد قوانين بازدارنده ی آن كاهش يابد و برسر هرموضوعي بهانه و محملِ
قانوني تراشيده نشود، رو به سوي آزادي دارد. هر قدر تلاش شود «آزادي» با
افزايش بايدها و نبايدها، تابوها و خطوط قرمزها محدودتر شود، گريز از
قوانين و ناهنجاري هاي اجتماعي نيز با رشدي توقف ناپذير مواجه مي شود،
در چنين كشورهايي شرايط آن گونه مي شود تا مردمي كه خارج از باورهاي
حاكميت قرار دارند، همگي به صورتِ مجرمانِ بالقوه درآیند و نهايت تلاش را
به كار برند تا شيوه ی زندگي خصوصي و اجتماعيشان پنهان و مخفي بماند. اينجاست
كه نمايشگاهي از رنگها و چهره هاي ماسك زده به وسعت يك كشور به وجود
مي آيد تا مردم بتوانند خود را از تيررسِ جستجوگرانِ مجرمان، ايمن نگاه
دارند. سرانجام اگر جامعه اي در دايره بسته ی چنين رشدي قرار گيرد، «وحدت
مليِ» آن از بنياد در معرض اضمحلال و فروپاشي قرار خواهد گرفت. چنين جوامعي
در پرورشِ «تروريسم» از هر قماشي، در رقابت با ديگر كشورهاي تماميت خواه،
دورِ آخر را براي نابودي كشورشان طي ميكنند.
· چگونگي اقتصادِ كشورها كه با ابتدايي ترين و در عين حال ضروري ترين
نياز انسانها سروكار دارد، يكي از شاخصه هاي توسعه پايدار تعريف می شود
كه برآيند آن وضعيت «وحدت ملي» در هر كشوري را نيز برملا ميسازد. در اين
باره هيچ ميزانِ سنجشی گوياتر از شناخت تناسبِ ذخاير و امكانات هر كشور و
ميزان درآمد سرانه آن، با نسبتِ توزيع و بهره وري اش در كلِ جمعيت نيست
تا بهترين و ساده ترين نمودار را از اوضاعِ اقتصادي هر كشور به دست دهد.
يك كشور مي تواند براساس استانداردهاي جهاني «فقير» باشد، اما، اين عدمِ
تناسب فاحش در توزيعِ درآمدها و منابع ملي است كه تكليفِ مقوله اي به نام
«وحدت ملي» را روشن مي سازد و آن است كه خود به سدي محكم در برابر توسعه يافتگيِ
ملي كه همانا عدم توانايي در بهره وري از نيروهاي كار و منابع و امكانات
است، مبدل مي شود. در چنين تعريفي، شناخت از پديده اي هم چون «فقر» به
شكلي نسبي درمي آيد كه آن را مي توان حتي در فراواني ثروت هم، در كشوري
مانند آمريكا، نظاره گر بود. از اين منظر، آمريكا يكي از فقيرترين كشورهاي
جهان است. اما اين تعريف، قصد آن ندارد كه براي مقوله ی «فقر و ثروت» تصوري
اتوپيايي به وجود آورد و كشورهاي امپرياليستي غارتگرِ جهاني را در اين
رابطه، همانند و يكسان با ديگر كشورهاي تحت ستم بداند. صحيح است كه كشورهاي
پيشرفته و عقب نگه داشته شده براساس چگونگيِ توزيع ثروت، در«فقر» نقطه ی
اشتراك دارند، ولي بايد توجه داشت كه اولي با غارت و چپاول كشورها، از سيري
در فقر به سرمي برد، در حالي كه دومي با گرسنگي آن را لمس ميكند. به هر
حال هر كشوري كه نتواند جلوي رشد بي وقفه ی فاصله طبقاتي را بگيرد و
پيوسته و مدام آن را به نفع اقليت و به زيان اكثريتِ مردمان خود، عميق تر
کند، نبايد از همبستگي ملي سخني به ميان آورد. در چنين كشورهايي كه مطلق
گرايان، همانند سازان و تماميتخ واهان حاكمند، با هيچ موعظه و پند و
اندرزي نمي توان بستري را فراهم کرد كه كوهي از ثروتها را در كنار مخروبه
ها نتوان ديد. در جوامع اين چنيني، اكثر دولت مردان، براي مبارزه با فقر،
با هر علمِ اقتصادي كلنجار ميروند تا شايد معجزه اي رخ دهد تا گره اي از
بيشمار گرفتاري هاي اقتصادي باز شود، اما حاصلِ كارها به گله و شكايت از
اين و آن ختم مي شود و آخر از همه گناه تمام نارسايي ها را به دوشِ كساني
مي اندازند كه روز به روز سهمِ شان در توزيع، ناچيزتر مي شود. مي گويند،
آنها هستند كه دلسوزانه «كار» نمي كنند و البته نبايد معلوم شود، چرا و
از كجا بر ثروتِهايي افزوده ميشود و چرا فقرگسترش بيشتر مي يابد.
* برگرفته از کتاب «جهان دیگری ممکن است» صفحات 44تا54
|