نویدنو:07/10/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

اين از روزگار است

بهرام بيضايي
 


نامردي است که در جواب تبريکً رادي تسليت بگويم؛ اين نه از من که از روزگار است - آري - آن هم آنجايي که تبريک فرقً چنداني با تسليت ندارد، رفت آن بزرگواري که رادي بود؛ سوار بر واژه هاي خويش؛ اما چشمه يي را که از قلمً وًي جوشيد، جا گذاشت، تا کاسه ي دست هايمان را از آبً زندگي بخش آن پر کنيم،خدايا چرا نمايش را دوست نداري؟ چرا در سرزمين هاي ديگر دوست داري؟ روز تولدم را به نمايشً ايران تسليت مي گويم؛ و به هر که از رادي ماند؛ به بستگان و وابستگانً وًي. و پيش از همه به زني - حميده - که بيش از چهار دهه با وًي زيست - کنار سرچشمه يي - و غرشً رودي را که از زيرً انگشتانً وًي جاري بود، خاموش مي ستود،

 

 

مرثيه نيست، واقعيت است

محمد محمدعلي
 


فکر نمي کنم اکبر رادي با اين همه آثار خوب بميرد. حداقل در ذهن تمامي کساني که در طول چهل و اند سال کتاب هاي او را خوانده و نمايش هايش را ديده اند نمي ميرد- که البته کم هم نيستند. رادي در يک جاي ديگر هم نمي ميرد و آن نزد دوستان نزديک و شاگردانش است. من خود را شاگرد او مي دانم. او استاد من بود. او هرگز با من درباره راز و رمز و تکنيک داستان نويسي و نمايشنامه نويسي هم راي و عقيده نبود اما من او را از خود بهتر و برتر مي دانستم ، زيرا درخصوص تئوري داستان و نمايش هر دوي ما چشم مان به بيرون از اينجا، به ترجمه ها، تئوري هاي نقادان مهم بود...

اما من او را استاد خود مي دانستم چون دموکرات تر بود، چون چهل سال تدريس به او آموخته بود با جوان تر از خود چگونه سخن بگويد تا آن سخن به کنج دل شنونده بنشيند. چگونه سخن بگويد که واعظ مطلق و تک صدايي نباشد. دوستي من با او برمي گردد به سال 1354 زماني که من تازه کتاب اولم را منتشر کرده بودم. يکي از شاگردان او به نام هوتن نجات شاعر کتاب مرا به او داده بود و آن رادمرد خواسته بود مرا ببيند. از شور و شعف خود چيزي نمي گويم که ثنايي مي شود بر اين مرثيه که دست خودم نيست. مثل اين هاي هاي گريه... دارم مي نويسم تا راه به راه برود زير چاپ. آن روز گفتم؛« مجموعه جاده ( چاپ 1347) شما پوشيده در مه و مهي خاص با ذهنيت خاص است.» منظورم نوع ادبيات اقليمي بود. بعد از او پرسيدم «آيا شما فکر مي کنيد اين نوع توصيف ها، اين نوع رابطه ها مدرن هم هست؟ » گفت؛ « آنقدر هست که به تو جرات بدهد جلوي من بايستي و درباره اش حرف بزني...» من شرمنده ساکت نشستم تا او درباره مجموعه داستان من سخن بگويد. هيچ تعريف و تمجيدي نکرد منتها دموکرات منشانه و مودب مرا نشاند سر جاي خودم؛ جايي که اکثر يک کتابي ها مي بايد بنشينند تا از جايگاه جديد خود جهان را بنگرند. مرثيه نيست واقعيت است وقتي که با خضوع و خشوع سر تعظيم فرود مي آورد مقابل حقيقت. گوش مي داد به تو تا ببالي. يکي دو سال پيش به او گفتم؛« شما تهراني نيستي ولي يکي از جاذبه هاي توريستي تهراني. تهراني ها بايد بيايند مقابل کلام سليس و نثر روان شما لنگ بيندازند و ميزان اطلاعات شما را از محله هاي تهران مدح گويند...

خنديد. گفت؛« مي داني اين جاذبه توريستي تهران که من باشم هنوز بهترين جاذبه توريستي تهران را از پس اين همه سال نديده است ؟» تعجب کردم. واقعاً مگر ممکن بود با آن روابط عمومي قوي او چهره يي شاخص از اهل ادب و هنر را در تهران نديده باشد. گفتم؛« کي از تو جذاب تر است؟» اين مرثيه و ثنا نيست اين واقعيت است. گفت؛« سيمين بهبهاني.» گفتم؛«شرط دارد.» گفت؛« هر شرطي قبول.» گفتم؛«ميهماني اول خانه من.» گفت؛« قبول.» هفته بعد همه دور هم بوديم. حتي علي بهبهاني هم باورش نمي شد اين دو قطب محبوبيت تاکنون همديگر را نديده باشند. اين مرثيه و ثنا نيست اگر مقابل کساني باشي که حضورشان آفتاب را شرمنده مي کند. رادي ثناگوي راستي و درستي و پاکدامني و رفاقت و معرفت بود. رادي مرثيه خوان هر داستان و شعر خوب و هر نمايشنامه محکم و اصولي بود. راستش را بخواهيد مجال پاکنويس ندارم. هرچه بادآباد. تقديم به اکبر رادي. تا بعد.

 

دوست بزرگم، اکبر رادي، به شهادت چند نکته

رضا براهني


در کنار آن چشم هاي بسته دوست بزرگم اکبر رادي مي ايستم، به شهادت چند نکته؛
نخست اينکه او يکي از سه بزرگ جهان نمايش ماست و در کنار ساعدي و بيضايي مي ايستد، که پيوسته، تکه تکه، جسته گريخته از بد حادثه و تب ناميمون زمانه به صحنه رفته اند، و به رغم اين جسته گريختگي، هرگز خستگي ندانسته اند. ساعدي را زمانه زود از ميان ما در ربود، رادي را کمي ديرتر، و باز هم زود، و شهادت بدهيم که نه آن دو تن که رفته اند و نه سرو سرفراز بهرام که مانده است، اين جسته گريخته عرضه شدن را بر هر دو عصر زمانه خويش نبخشيده اند. دو ديگر آنکه اکبر رادي واقعيت دارد؛ واقعي است؛ به رغم آنکه سير زمانه بسياري را واقعيت گريز مي کرده است، گاهي از سر ناچاري، و گاهي از سر گزينش شخصي. رادي چنگ در هزارتوي واقعيت عصر خود کرد، با حفظ مناعت و متانت ذاتي خود؛ و با قلمي که از غيرت واقعيت با آن نفس تند و تيز و پرواژه اسلوب بي همتايش چسب روان نثرش شده بود. نوعي خون نگارش واقعيت، با تمام پيچيدگي هاي ذاتي آن، در کنار جنازه او واقعيت زمانه اش قد برافراشته، ايستاده است، طوري که؛ «بدان گهر نرسد دست هر گدا حافظ / هزينه يي به کف آور ز گنج قارون بيش.»

سه ديگر آنکه او به واژه ساده اکتفا نکرد. نثري نوشت پرخون، نه تنها در گفت وگوي ساده نمايشي، که ايضاً در توصيف پرتصوير و ملتهب، هم عميق و هم گسترده و بسيط آن، طوري که مکالمه از شعريت مرکبي قد برافراشت انباشته از تصوير و اعتراض و پوزخند ،و حتي دشنام به زمانه. هر کسي که نمايشي از او را مي ديد و يا نمايشنامه يي از او را مي خواند، مي فهميد که با استاد واقعي وسيله نه، که واقعيت زبان معاصر روبه روست. رادي به زبان عام حيثيت تحرک ادبي نمايشي داد، طوري که زبان، ضمن حفظ بوميت پرتصوير و پرواژه خود سر از فلک آهنگ امروزين درآورد. کلمات محاوره در کنار کلمات ادبي، عصبيت زبانشناختي در کنار نرمش گفتار معاصر، و غناي تعدد کلمات در جهت ارائه تعدد و کثرت معاني. رادي يگانه يي در نثرنويسي نمايشي ما شد. زبان او را نه با زبان ساعدي مي شد اشتباه کرد، نه با زبان بيضايي، و نه با زبان هاي نثرهاي معاصر. دست پرقدرت او، با آن انگشت هاي گيرايش، بر هر نوع بيان معاصر چنگ مي انداخت، و کسي که نمايش او را مي ديد و يا نمايشنامه او را مي خواند از دو چيز شگفت زده مي شد، يکي از تعدد واژه هاي به کار گرفته شده، خواه برگرفته از درون ادب زمانه، و خواه تحصيل شده از خلال زبان عوام، که هميشه زباني است قوي، پرکلمه، و مقوي، منتها قدر آن را تنها بازآفرينندگان لايق آن دانند. و رادي يکي از نادرگان اين جرگه است. از اين دوفراتر، قدرت سومي بود که از تخيل ترکيب کننده او نشات مي يافت؛ يعني اين ترکيب در هر نوبت از ارائه، بديع و شورانگيز و شبيخون زن بود؛ طوري که انگار نثر بر خود نثر تسلط دارد و همين تسلط بخشي از تسلط بر صحنه نيز هست. اين نگارش بي محابا بود. طنز گوگول با طنازي چخوف، و تسلط صحنه يي و طرح و توسعه انتقادي و سرزنش آميز ايبسن، با همسايگي هايي از «اونيل» و «ميلر»، و همه بومي شده، خانگي، مادرزاد شده، و متوطن در خانه زبان نمايشي فارسي. و کافي است تعدد شخصيت هاي صحنه اش را در نظر آوريد تا بدانيد غرضم آن غناي پرتلاطم سخن است؛ چرا که ذات تئاتر گفت وگوست، حتي اگر گفت وگو نباشد، و نوعي لال بازي بر صحنه آمده باشد. سکوت ها همان قدر معني دارند که سخن ها، و بر همه انواع بيان ها سيطره رواني متاثر از يک وجدان متعهد، به شيوه يي بسيار شخصي شده در بيان، و به محض بيان توام با عنصر عاميت پذيري؛ و حرکت بر لبه ب
ïراي تيغ چنين زباني، با آن شبيخون هاي شگفت انگيز در اين سو و آن سويش، به شيوه يي خستگي ناپذير؛ بدون پردازش هاي باستانگرايانه، که گهگاه به رغم نوستالژيک بودن شان، عنصر ملال آور بودنشان را کتمان نتوانند کرد. رادي از شدت بومي شدن و تاثر ناشي از اين بوميت، گاهي قابل انفجار و اشتعال مي شود؛ و در همه حال، بدون پردازش نهايي، نثرش را به روي صحنه نمي فرستد و به چاپ نمي دهد.

نکته نهايي در اين تلخيص بي رحمانه مزاياي بسيار تحسين آميز کار او، نثر انتقادي اوست. غرضم انتقاد اجتماعي نيست که به هر طريق تئاتر جدي بي وجود آن تئاتر نمي تواند بود، بلکه غرضم نقد و انتقاد ادبي است. اکبر رادي منتقد واقعي ادبيات و خود نقد ادبي است. او يک ناقد ادبي جدي است؛ طوري که گاهي معيار نقد ادبي جدي است. علاوه بر اين در پشت سر مطلب، نثر درخشان و کم نظير خود را دارد، نثري واژه آفرين، اصطلاح ساز، ترکيب کننده عناصر ناهمگن در نقشي هماهنگ و گاهي چنان موجز و ملخص، که به کلي تلخيص ناپذير اما تفسيرپذير؛ يک بومي گراي غني خوب خوانده و خوب لمس کرده، که حدود حيثيت شايسته قلم را هم حفظ بود و هم حافظ. و در تلخيص، با اين شهادت در کنار چشم هاي بسته او مي ايستم، با نثار اشک از دور، اين همه دور، بر جنازه دوستي آن همه نزديک، آن همه پرمهر، آن همه شريف، آن همه بي نظير. ما همه التزام ملامت زمانه کرده ايم، و بحق، و رادي، آن نجيب کبير، آن ملامت زمانه را به زباني بيان کرد که کمتر زباني در زمان ما، با آن برابر بود. قلمم مي شکند از گفتن، اما قلمم مي گويد. مددي گر به چراغي نکند آتش طور/ چاره تيره شب وادي ايمن چه کنم؟ رضا براهني - تورنتو - 5/10/86

 

لبخند باشکوه آقاي رادي

نغمه ثميني
 


پنج دي ماه، ظاهراً چهار صبح يا همين حدود در بيمارستان پارس... حتي وقتي منتظرش هستي غيرمنتظره است. حتي وقتي فکر مي کني آماده يي و لباس هاي سياهت در گنجه شق و رق و عصا قورت داده نشسته اند به انتظار. حتي زماني که بارها با دوست و آشنا حرفش را زده يي؛ سرطان، همين حالا از بيمارستان بيرون آمده ام. چند ساعت پس از مرگ است؛ همه يک جور بهت زده اند؛ همسرش بيش از همه شايد. ياد اولين برخوردم با رادي مي افتم. تابستان سال 75؛ آمده پايان نامه کارشناسي ام را خوانده و بي آنکه ببينمش نامه يي گذاشته و رفته. من از ترس و نگراني در جاي خود بند نيستم، تا اينکه بالاخره نوشته اش را به دستم مي دهند. او خيلي ساده ورود يک دخترک بي نام و نشان را فقط با خواندن نمايشنامه اش به عالم ادبيات نمايشي ايران تبريک گفته ... تا هميشه همان يک لحظه، همان يک دست و دل بازي بي نظير در يادم مي ماند...

هجوم اس ام اس ها؛«شرف ادبيات نمايشي ايران درگذشت»... «آبروي ادبيات ايران رفت»... شرف... آبرو... راننده تاکسي سيگار مي کشد. دودش را من مي بلعم که عقب نشسته ام. از پنجره سرم را مي کشم بيرون؛ آدم ها، آدم هاي در رفت و آمد. چند نفر مي دانند اکبر رادي کيست؟ براي چند نفر نبودنش يک اتفاق است؟ کدام يک خبر دارند که چطور همزادهايشان در نمايشنامه هاي اکبر رادي زندگي کرده اند؟ کدام يک مي دانند که همين حالا چند تا اکبر رادي ديگر هستند که خسته و بي انگيز مانده اند و دلشان براي اينکه فقط قطره يي مورد اطمينان باشند لک زده... من براي مرگ اکبر رادي نيست که گريه مي کنم، مرگ براي همه هست. مي آيد، دير يا زود. من براي جماعتي گريه مي کنم که روز به روز اقليت تر مي شوند. براي خودمان که روز به روز تنهاتر مي شويم و حتي وقتي مرگ از ما مي گريزد، ما خود کمر به قتل يکديگر مي بنديم.
سيدخندان از تاکسي پياده مي شوم. کيوسک روزنامه فروشي آن سوي خيابان؛ روزنامه اعتماد و گيج مي مانم. رادي جشن تولد بيضايي را در روز مرگش تبريک گفته... زمان ها به هم مي پيچند؛ تاريخ خودش را گم مي کند. حسن روزنامه، به روز بودن است. يک آن فکر مي کنم از بيمارستان نيامده ام و دوستانم را با چشمان پف آلود سرخ نديده ام. فکر مي کنم به عقب رانده شدم و رادي همان جا در همان عکس هنوز نشسته است، کنار بيضايي و دولت آبادي؛ با لبخند با شکوهش که هيچ شباهتي به لبخند کسي که همان صبح ساعت چهار يا همان حدود از دنيا رفته، ندارد.

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics