نویدنو:31/01/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

حتی اگر همه زنان در همه ی دعواها هم مقصر باشند قانون باید برابر باشد!

 جلوه جواهری

چهار شنبه 29 فروردین 1386

گاهی صدایش را می شنوم مثل همین حالا، دو رگه و گرفته و صدایی شبیه صدای خودم که می گفت: "لیلا لیلا یه شعر بخون!" و او که با صدایی گیرا نه، اما دلنشین برای من که دوست اش می داشتم، می خواند.

دیروز بعد از سالها خواب او را دیدم، خواب آشفتگی اش را، در لحظه هایی که سعی در پنهان کردن آن از چشم من داشت. گفتم: "لیلا لیلا یه شعر بخون" و اون با صدایی دلنشین، برای من که دوستش می داشتم، خواند و من دست هایش را گرفته بودم، محکم! مبادا رها می کردم و او می رفت و همین طور دست هایش را گرفته بودم تا ابدیت بلکه او را داشته باشم و او همچنان می خواند. برای من می خواند و من همچنان نمی خواستم رها کنم دست های او را که دیگر فراموششان کرده بودم.

شب بود، خوابم را می گویم. شب بود و من به سیاهی روزهایی می اندیشیدم که هیچ روزنه ی امیدی نداشتیم و تنها برای هم پناهی بودیم تا رنج ناتوانایی مان کمی تسکین یابد. چه خالی بی پایانی!

در کلاس درس ما خوش خنده ترین هم کلاسی مان بود. دو سالی بود که می شناختمش و از همان روز اولی که دیدمش با هم رفیق شدیم. بهترین شاگرد کلاسمان بود و همیشه می توانستی به دستش یک رمان ببینی که دور از چشم معلمان در جامیزی خود قرار داده و می خواند. در یک حراجی کلی کتاب خریده بود و من هسه و کافکا و کامو را با او شناختم. و گاهی می دیدی که این دختر شاد دلنشین، چگونه در خود فرورفته. اولین باری که او را به این حال دیدم انگار تمام غمی که در چشم هایش بود، به یک باره در دل من لانه کرد. صدایش خسته و افسرده! تمام شب را گریسته بود و همان روز بود که با او آشنا شدم. این آشنای قدیمی برای من رنگِ تمام دوستانی بود که با چنین رنجی، دلمرده و رنجور به کلاس می آمدند و گاهی درددلی نیز می کردند.

خسته بود. تمام شب صدای مادرش را شنیده بود که چگونه زیر مشت و لگد پدر معتادش در حمام له می شده و او هم همراه او کوچک و کوچک تر شده بود از این همه ناتوانی اش. لیلای دیگری بود، او که با من حرف می زد عمق دیگری داشت. انگار از ته دریا با من حرف می زد. نگاهش پر از " که چی " بود. افسرده و ناامید. و بعد از آن روز بود که یار همیشگی هم شدیم تا روزی که خبر خودکشی اش را شنیدم.

لیلا بود که نشسته بود رو بروی من و من که می گفتم:

- خوب عزیزمن خودکشی کن این طوری لااقل می ترسونیش.

و جوانه که به من چشم غره می رفت:

- جلوه اصلن نمی فهمی کجا باید چی بگی.

و لیلا که

- اتفاقن خیلی می ترسه خودکشی کنم. یه بارهم حسابی غافلگیرش کردم.

لیلایی که شاگرد اول مدرسه بود، حالا در اتاقکی حبس بود و حق بیرون رفتن نداشت و هیچ وقت نتوانست کارت کنکورش را بگیرد. لیلایی که عاشق درس خواندن بود و دانشگاه برایش مکانی بود که شاید می توانست ذره ای از رنج چند صد ساله اش را تسکین دهد.

لیلا مرد و پدرش نترسید و سال های بعد با خواهرهای لیلا همان طوری بودکه با لیلا. و هم چنان مادر لیلا له می شد زیر مشت و لگدهایش.

وقتی خبر مرگ او را شنیدم، زیر بار این همه ناتوانی ام له می شدم. چرا هیچ وقت کاری از دست من بر نمی آمد؟ بارها بارها این مادر رنج کشیده می خواست طلاق بگیرد و لیلا به التماس که "مامان تو رو خدا نمی ذاره بیایم پیش تو. خودت دیدی چطور با چاقو تهدیدمون کرده، پیشمون بمون!" و آخرین بار این لیلا بود که می خواست مادرش برود. می گفت: "حداقل بذاریم اون از این خونه ی نکبتی بره. شاید ما هم بتونیم پشت سرش بریم."

لیلا تنها یکی از نام هایی بود که در رنج ناتوانی شان برای تصمیم گیری در سرنوشت خود، می سوختند. با مرگ او، این قصه برای همیشه در یاد من ماند. قصه ای که بارها شنیدم و سعی کردم گذر کنم. تکرار قصه های دیگری بودند که می شنیدیم ولی با مرگ او برای همیشه در حافظه ام ماندند.

قصه انسیه هم کلاس اول دبستانم، که چگونه شوهرش وقتی فقط 16 سال داشت و حامله هم بود از پله ها همانند یک گونی به پایین پرتش کرد و او از شدت خونریزی همراه کودک 8 ماهه اش مرد و بیچاره او که حتی خانواده ای هم نداشت تا شکایت کنند.

قصه لی لی که چگونه درست در روز عروسی اش از آرایشگاه فرار کرد چرا که بله را در زیر و مشت و لگد برادرش از او گرفتند و او با دو ماه خدمتکاری و پرستاری در خانه های مردم سر کرد تا به مادر و برادرش بفهماند تا چه حد نمی خواهد همبستر مردی شود که دوستش ندارد.

قصه زهرایی که زیر بار چند همسری پدرش له می شد و پدری که الکلی بود. هر وقت که با مادر زهرا مشکلی داشت زهرا را زیر بار لگدهایش می گرفت و ما همیشه او را با چشم هایی کبود در مدرسه راهنمایی می دیدیم.

قصه ی همه ی نام های هم محله ای هایم، اکرم، مریم، زهرا، همه و همه ای که عاشق درس خواندن بودند و به زور پدرهایشان مجبور به ازدواج با کسانی شدند که نمی شناختندشان. زمانی که تنها 12، 13 و یا 14 ساله بودند. تمام این نام ها را لیلا در ذهنم زنده نگه داشت. آن روزها نه جنبش زنانی را می شناختیم و نه می دانستیم کسانی هستند که برای حقوق زنان تلاش می کنند. آن روزها نه کمپینی بود و نه امیدی و ما تنها به مرگ می اندیشیدیم. چقدر جای لیلا در میان فعالان کمپین خالی است. اگر فقط می بود و اگر هزاران زنی که در پستوهای خانه هاشان له شدند و همه ی هم محله ای های من که به زور پدرانشان ازدواج کردند بودند. همه با هم چه می کردیم.

خواب لیلا، پریشانی آن روزها را برایم زنده کرد و حالا که دختر عمویم روبروی من نشسته است، آن چنان با اعتقاد با او حرف می زنم که اشک را به چشمانش می آورم. می دانستم امضا نکرده ولی حرف هایی که از عمق وجود من می آمد آشفته اش کرده بود. شوهر متعصب اش که دیده بودم چگونه در این سال ها حرف حرف خودش بوده، با تمامی توهمی که نسبت به جنس خودش داشت شروع کرد به دفاع از حق هم جنسان من! و گفت: "حتی اگر همه زنان در همه ی دعواها هم مقصر باشند قانون باید برابر باشد!"

چقدر به شنیدن این جمله نیاز داشتم. حالا دیگر صورت آشفته لیلا از پیش چشمانم رفته و صدای خنده اش را می توانم بشنوم همان خنده ای که مثل همیشه از ته دلش می آمد.

منبع : تغییر برای برابری

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics