نویدنو:23/10/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

گفت وگو با استاد مهندس احمد عاشورپور

 

2مرداد1386

به بغض هم رسيديم. نمى دانم بغض آيا رابطه خيلى خاصى با نوستالژى دارد يا نه. لابد رابطه دارد كه وقتى صحبت از خاطرات تاريخى يك مرد مى شود، بغض اضافه مى شود به فضاى گفت وگو و تو مجبور مى شوى جمع و جورش كنى گفت وگويت را و حرف هايت را و حرف هايش را كه مى شود دو نوار كاست. مثل فرو خوردن بغض. مثل وقتى كه سكوت مى كنى و چشم هايت حرف مى زند. مثل وقتى كه همان مرد در هشتاد و شش سالگى دارد در تالار انديشه كنسرت مى دهد و آنقدر با صلابت مى خواند كه اشك در چشمان بر جوان اركستر جمع مى شود و اشاره مى كند به استاد و تمام سالن براى نكوداشت اين مرد سليم النفس و باصلابت برمى خيزند و چند دقيقه پشت سر هم برايش كف مى زنند.
 


گفت وگو با استاد احمد عاشورپور به جاهاى ديگر هم كشيد. از غازيان بندر انزلى شروع شد، آمد تهران، رفت كرج، رفت اهواز، رفت جنوب خراسان، رفت شيراز، رفت مغان كه او در همه اين جاها مدير بود و خدمت مى كرد به مردم فقيرى كه هميشه خدا دوستشان داشت. حالا او در هشتاد و هشت سالگى همچنان مى خواند و اين لابد از همان عشقى است كه دارد. همان عشقى كه هميشه به بغض ختم مى شود.
- نمى دانم چرا، ولى همين طورى به ذهنم زد كه از تهران شروع كنم. براى شما كه در تهران بوديد، ولى بيشتر به خواندن موسيقى به زبان گيلكى مشهور هستيد شايد شروع كردن مصاحبه به اين صورت جالبتر باشد. قبل از اينكه تشريف بياوريد تهران فضاى ذهنى شما از اين شهر به چه صورت بود؟

حقيقت اين است كه من خيلى دير آمدم به تهران. من تا ديپلم در انزلى بودم، در قسمت شبه جزيره غازيان كه برادر تنى انزلى است. من متولد سال ۱۲۹۶ هستم. حافظه زمان بچگى ام خيلى بهتر از حالا بوده. خيلى چيزها از آن موقع الآن يادم مى آيد. كارهاى بد كرديم، كارهاى خوب كرديم. هيچ مخلوقى نيست كه همه اش حسن باشد. چنين چيزى پيدا نمى شود. همه نقاط ضعف و نقاط قوتى دارند. به هر حال داشتم از خودم مى گفتم. سه سال اول را در ملاخانه درس خواندم. يك ملاخانه داشتيم و بعد يك آميرزا داشتيم و در آنجا درس خواندم.
ديپلم گرفته بودم كه آمدم تهران. فضاى ذهنى اى كه داشتم يادم نيست. تازه، از كجا مى دانستم پايتخت چه شكلى است. ولى من حداكثر رشت را ديده بودم كه حدود سى چهل كيلومتر با ما فاصله داشت.
- پس لابد در دانشگاه قبول شده بوديد و آمديد تهران...
بله. اول آمده بودم طب بخوانم، اما وضع مالى پدرم طورى نبود كه بتوانم اين رشته را بخوانم. آمدم در دانشكده فنى اسم نوشتم، در رشته معدن. بعد همان وقت يك نفر آشنا آمد به من گفت كه شنيدى رضاشاه دستور داده كه هر چقدر داوطلب براى تحصيل در دانشكده كشاورزى هست، بپذيرند؟ من اين را نشنيده بودم. سال قبل از آن فقط دوازده نفر داوطلب شركت در آن كلاس بودند و ما پنجاه و يك نفر بوديم. من در دانشكده فنى در رشته معدن اسم نوشته بودم. دوستم تشويقم كرد كه بهتر است بروى دانشكده كشاورزى كه شبانه روزى است، رايگان است و شام و ناهار و صبحانه و محل سكونت دارى و اينطور بود كه من رفتم از دانشكده فنى مداركم را مطالبه كردم. گفتند: نه، نمى دهيم. گفتم: نمى دهيد چيه؟ من يك جاى ديگر پيدا كردم كه بهتر است و خرجم هم كم است و آن هم دانشكده كشاورزى است. با اكراه مدارك من را دادند و من رفتم به كرج.
اول در دانشكده فنى تهران بودم. آن موقع هنوز دانشگاه ساخته نشده بود. در دارالفنون كلاس هايش تشكيل شد. سال
۱۳۱۹ بود كه آمده بودم.در دوره ما دانشكده سه سال طول مى كشيد.
- در اين مرحله كه آمده بوديد به كرج، در چه مرحله اى از كار هنرى قرار داشتيد؟
حدود دو سال بود كه در بندر انزلى كار هنرى را شروع كرده بودم. آن موقع هم از فولكلور و ترانه هاى عاميانه گيلان اصلاً اثرى در قطعاتى كه مى خواندم نبود. فرنگى مآبى مد شده بود و من از روى اين آهنگ هايى كه صفحاتش را از خارج مى آوردند مثل تانگو، والس، دومبا و فوكستروت، من يك ترانه به خاطر عشق يك مهاجر ساختم و احساس كردم كه ترانه سازى مثل اينكه ممكن هست، آن ترانه را در سر كلاس براى همكلاسى هايم خواندم. كلاس يازده بوديم. آن ساعت خاص ما معلم نداشتيم. من داشتم آن ترانه را براى يك همكلاسى كه ويولن مى زد زمزمه مى كردم، گفت: «احمد تو صدات خوبه كه؟! بچه ها ساكت!» اين را خطاب به همكلاسى ها گفت: «احمد صداش خيلى خوبه، من خواهش مى كنم اين قطعه اى را كه الآن براى من يواش خوانده، به صداى بلند براى همه بخواند.» من بلند شدم و با صداى بلند براى همه خواندم.
- فارسى بود يا گيلكى؟
فارسى بود. آهنگى بود كه روح انگيز خوانده بود و من از روى آن آهنگ اين ترانه را ساخته بودم براى آن دختر مهاجر. مهاجرين آن زمان از باكو مى آمدند و اول در مسجد غازيان ساكن مى شدند. خلاصه بچه ها خيلى خوششان آمد و دوباره و دوباره و دوباره. آمدند و بلندم كردند، انداختند هوا، گرفتند، انداختند هوا، گرفتند و... من از آنجا فهميدم مثل اينكه صدايى دارم كه خوششان مى آيد، چه بهتر كه بخوانم. ديدم استعداد ترانه سازى هم دارم چه بهتر كه كار كنم. حالا چرا؟
- چرا؟
من از مكتب كه شروع كردم، كلاس فارسى مدرسه و اينها را كه نمى شناختيم، پدرم هم نمى شناخت. پدربزرگم هم نمى شناخت. كتابى را كه من بردم مدرسه تا با آن خواندن را ياد بگيرم، ديوان شمس تبريزى بود. آن كتاب به من ايده داد، به من راه نشان داد. بدون آنكه من در جست وجو باشم كه راه پيدا كنم، براى آنكه شعر بشناسم، براى آنكه وزن و قافيه بشناسم. اين موجب شد كه من يك مقدار زيادى با شعر سر و كار پيدا كردم و همان باعث شد كه توانستم اولين ترانه ام را بسازم و اولين ترانه را كه ساختم، ديدم استعداد ترانه سازى دارم و بعد از آن ديگر روى اين آهنگ هاى جديد ترانه مى گذاشتم و مى خواندم. بسيار هم مورد استقبال قرار مى گرفت از طرف همكلاسى هايم.
- آن موقعى كه آمده بوديد دانشكده هنر هنوز چيزى از شما پخش نشده بود؟
هيچ چيز ، آن موقع كه من آمدم دانشكده تازه يكى دو سال بود كه راديو راه افتاده بود. خريدن راديو در آن زمان براى ما خيلى سهل نبود. صفحاتى داشتيم كه با اين گرامافون هاى كوكى گوش مى كرديم. صفحات هم صفحات
۷۸ دور بود. بعداً صفحات ۳۳ دور و ۴۵ دور و اينها پيدا شدند. من از روى اينها ياد مى گرفتم. از روى آنها مى ساختم. خيلى مورد استقبال قرار مى گرفت. واقعاً بايد بگويم كه همكلاسى هاى دبيرستان من بسيار در انداختن من به اين راه مؤثر بودند.
- هيچ كدام از آنها خودشان در فضاى هنرى نيفتادند؟
نه. فقط يك نفرشان همان طورى كه گفتم از قبل ويولن مى زد. در دانشكده دو نفر داشتيم كه يكى شان ويولن مى زد و ديگرى تار مى زد. اين دو نفر هر وقت در آنجا كنسرتى داشتيم مرا همراهى مى كردند.
- ساز كوبه اى اصلاً نداشتيد؟
نه، نه.
- اولين صفحه اى كه از شما منتشر شد، چه سالى بود؟
سال ،
۲۶ وقتى سى سالم بود رفتم چند صفحه پر كردم. آن موقع حدود چهار سالى بود كه من در راديو مى خواندم. البته از سال ۲۲ در راديو خواندم.
- بعد از دانشكده چه كار كرديد؟
استخدام شدم در وزارت كشاورزى و ساكن تهران شدم. يك خواهر داشتم كه چهار سال و نيم از من كوچكتر بود. او شوهر كرده بود و ساكن تهران شده بود و من هم پهلوى آنها بودم. در اطراف ميدان حسن آباد. بعد خودم خانه اجاره كردم، در حوالى سال
۲۲ كه گفتم و قبل از آن در كلوپ مى خواندم. يك دكتر كشاورز بود كه برادرش جمشيد كشاورز هم بود كه ويولن مى زد و با ما همراهى مى كرد. او به من گفت كه مى خواهى تو را به صبا معرفى كنم؟ من دانشكده را تازه تمام كرده بودم. خلاصه آنكه مرا معرفى كرد به صبا. ايشان هم از من امتحان گرفت و خوشش آمد و مرا به راديو معرفى كرد و من از همان سال ۲۲ خواندن در راديو را شروع كردم و در سال ۲۵ از راديو قهر كردم. انجمنى بود به نام انجمن موسيقى ملى كه بزرگان موسيقى مملكت در آنجا جمع شده بودند. صبا و خالقى و منصورى و بسيارى از نوازندگان تار، ويولن و... وقت، دو تا خواننده هم داشتند. سه خواننده داشت انجمن موسيقى ملى. بنان بود و يحيى معتمد وزيرى كه كردى مى خواند و من هم ترانه هاى گيلكى مى خواندم. البته گاهى هم فارسى مى خواندم. آن موقع ما اهالى بندر پهلوى كه بسيار هم با آذربايجانى ها محشور هستيم، تركى هم مى دانستيم، از ترانه هاى تركى هم خوشم مى آمد. بخصوص ترانه هايى كه از باكو مى آمد. از روى آنها من به كمك يك دوست ترك زبان كه مهاجر بود و قهوه خانه اى داشت، كار مى كردم و ايشان كلمه ها را درست به من ياد مى داد و بعد توجهم را به اين مسأله جلب كردم و ترانه هاى تركى هم مى خواندم. حتى قطعاتى را كه مال اپراى كوراوغلى بود هم مى خواندم. بعضى از ترانه هاى قبلى خودم را هم مى خواندم. همان طورى كه گفتم سال ۲۵ راديو را ترك كردم.
- چرا؟
براى اينكه ترانه خاصى را خوانده بودند. يحيى كردى خواند، من گيلكى خواندم و بنان كه جاى عبدالعلى وزيرى را گرفته بود يك ترانه اى خواند عليه فرقه دموكرات آذربايجان بود و من از آنجا از راديو آمدم بيرون.
- خودتان راديو داشتيد؟ البته قبلاً از چند نفر پرسيدم و آنها با وجود آنكه خودشان در راديو مى خواندند، ولى راديو نداشتند...
نه، من راديو نداشتم. بعداً خريدم البته. ولى وقتى اولين ترانه ام را در راديو مى خواندم، راديو نداشتم.

-         كسى از افراد خانواده تان هم صدايتان را نمى شنيد؟
نه، آنها هم نداشتند. آن موقع راديو به ندرت پيدا مى شد. راديو چيز خيلى نويى بود. آن موقع بعضى از خانواده هاى اعيانى مملكت راديو داشتند.
- موسيقى فولك همخونى بيشترى با نوستالژى دارد. شما پرداختن به موسيقى فولك را بيشتر از تهران شروع كرديد. آيا اين مسأله به خاطر بيدار شدن يك نوستالژى خاصى در شما بود كه باعث شد به سمت اين نوع از موسيقى گرايش پيدا كنيد؟
من در خود رشت آهنگى شنيدم كه خيلى از آن خوشم آمد. مردم شهر در آن زمان ترانه هاى عاميانه نمى خواندند. من وقتى به دانشكده رفتم و داشتم روى سن ترانه اى را مى خواندم، تمام گيلانى ها از خجالت سرشان پايين بود كه من مى توانم والس و تانگو بسازم و بخوانم اين چيست كه دارم براى مردم مى خوانم؟ فكر مى كردند كه دارم مسخره مى كنم مثلاً. غيرگيلك بشدت از آن استقبال كرده بود. در جاهاى ديگر هم همين طور. اولين ترانه را هم كه گفتم ماجرايش اين طورى بود. من جزو تيم فوتبال بندر انزلى بودم. رفته بودم رشت براى مسابقه. در يك رستورانى رفتم غذا بخورم، يك چلوكبابى بود. يك افسرى آنجا بود به نام سروان نوشين. با دو تا از دوستانش نشسته بودند . ديدم يك جمع شاد دارند. من نزديك ترين ميز به آن ها را انتخاب كردم و نشستم. آن سروان آدم خيلى شادى بود و در بين مردم هم محبوب بود. داشت يك آهنگ شاد و جالب مى خواند. يواش داشت اين ترانه را براى آن دو نفر زمزمه مى كرد. هنوز رستوران خيلى شلوغ نبود. من جسته گريخته گاهگاهى يك ترانه گيلكى مى شنيد ولى نه اينكه يك قصه كامل باشد، جدى نبود خيلى. او داشت ترانه اى گيلكى مى خواند كه خيلى برايم جالب بود. من با تمام هوش و حواسم جلب شدم به طرف اين آهنگ يواشكى يك كاغذ و قلم را هم گذاشتم جلويم كه اول هر بند را يادداشت مى كردم، بدون اينكه آن ها بفهمند.
بعد بلافاصله كه آمدم بيرون سعى كردم كه آنچه از شعرش يادم مانده روى كاغذ بياورم كه يادم نرود. اين ترانه را من هيچ جا نخواندم و اولين بار آن را در دانشكده خواندم كه همانطورى كه گفتم گيلك ها استقبال نكردند. به هر حال دانشجو بودند و آن موقع فرنگى مآبى مد بود. ديگران يعنى دانشجويان ساير نقاط ايران، تماماً شيفته اين آهنگ شدند. البته بعد از چندى خود همين دانشجويان گيلك هم ديدند، همه اين را مى پسندند، آن ها هم آمدند طرف من. يكى مى گفت آقاى عاشور پور، من يك آهنگ مى دانم ولى شعرش را نمى دانم. مى گفتم بگو. آن موقع هنوز نت نمى دانستم كه نت آن را روى كاغذ بياورم. در حافظه ام مى سپردم. شعرهاى پيش پا افتاده اى كه خيلى معنى نداشت مى گفتم روى آن ها كه آهنگ يادم بماند. بعداً خودم روى آن ترانه مى ساختم.
ـ در تهران كه بوديد از اهالى هنر، بيشتر با چه كسانى محشور بوديد؟
هوشنگ ابتهاج دوستم بود كه بعدها در راديو هم مسؤوليتى پيدا كرد. با شعراى ديگر هم كمابيش آشنايى داشتيم. داشتم مى گفتم كه بعد از آن ماجراها دانشجويان گيلانى مى آمدند و مى گفتند كه ما آهنگ هاى ديگرى را از حفظ هستيم ولى شعر را كامل نمى دانيم مى گفتم مضمون آن چيست و خلاصه اين آهنگ مثلاً مى شد: «اوهوى مار» كه ماجراى يك دختر است كه مادرش از او مى خواهد به او كمك كند و او كمك نمى كند و خلاصه مادر قربان صدقه اش مى رود كه برايت اين را مى خرم، آن را مى خرم و خلاصه مادر راضى اش مى كند. من خودم در اين شعر دخالت كردم و مثلاً اين طور مى شد كه مادر به او وعده مى دهد كه تو را شوهرت مى دهم. تو را مثلاً به گل على مى دهم كه اسم تيپيك گيلان است. خلاصه اين كه به من مراجعه مى كردند و آهنگ مى دادند. كارم گرفت و در راديو هم فارسى، هم آذرى و هم گيلكى مى خواندم و خيلى مطلوب همه بود.
ـ راستى، بگذاريد جهت صحبت را فعلاً كمى عوض كنم. وقتى استخدام شديد چقدر حقوق مى گرفتيد؟
حقوق ليسانسيه آن موقع هفتاد و هشت تومان و دوزار بود يعنى هفت صد و هشتاد و دو ريال كه بعد چون بلافاصله جنگ اتفاق افتاد يكى از سناتورها يك صد تومان حق مهندسى براى ما به تصويب رساند شد صد و هفتاد و هشت تومان و دوزار. اداره محل كار ما هم اول در نزديكى حسن آباد بود و بعد آمد نزديك تى بى تى سابق خيابان سپهبد قرنى. نزديك آنجا. بعدها منتقل شديم به اهواز.
ـ چرا اهواز؟
سال
۲۹ خانمم فارغ التحصيل شده بود و تمام فارغ التحصيلان بايد سال هاى اول را مى رفتند در شهرستان. ما هم رفتيم در اهواز كه خودش ماجراهايى دارد كه فكر كنم به درد مصاحبه تان نمى خورد (البته ما در مورد آن ماجراها هم صحبت كرديم) يك سه سالى اهواز بوديم. سال سى و دو از آن جا رفتيم به فستيوال جهانى جوانان در بخارست از آن جا كه برگشتيم خدابيامرز مصدق سرنگون شده بود و ما را هم وقتى از كشتى پياده شديم گرفتند. نود و نه نفر بوديم. همه آزاد شدند، چهار نفر از ماها محاكمه و محكوم شديم به مدت دو سال زندانى بودم. دادگاه اول يكسال. هر چه از من خواستند كه اظهار وفادارى نسبت به شاه بكنم نكردم. تنفرنامه دادم و درآمدم.
ـ باز هم بگذريم و بپردازيم به كار خودتان. تاكنون چند آهنگ اجرا كرده ايد؟
چندان به خاطرم نمانده ولى فكر مى كنم حدود هشتاد تا نود آهنگ مى شود. چهار كاست داده ام. همه آنهايى را كه خوانده ام در كاست ضبط نكرديم. يعنى نمى شد.
ـ از ترانه هاى شما كه ماندگار شده اند فكر مى كنيد غير گيلك ها كدام ترانه را بيشتر پسنديده اند؟ براى گيلك ها كه يك اسطوره هستيد در موسيقى و ترانه هاى شما حتى براى كسانى كه زبان گيلكى را نمى دانند هم جالب است اما از ترانه هاى فارسى كه خوانده ايد از كدام بيشتر راضى هستيد؟
آهنگى است به نام «عصيان براى همه و تو» كه آن را من روى اپراى كورواغلى ساختم. يك نفر بود كه عاشق بود اما خان مانع رسيدن او به عشقش بود. اين را قبلاً ساخته بودم يعنى قبل از سال
۲۷ و بارها و بار ها هم اجرا كرده بودم و بچه ها هم خيلى خوششان آمده بود. آن موقع البته تركى بود. بعد سال ۲۷ شد، مناسبتى پيش آمد و تصميم گرفتم كه اين را ترجمه كنم به فارسى.
ـ شعرش يادتان هست؟
بله. اين طور بود. بردى دل من اى نگار من
/ رعنا نگار گلعذارم، من در سوز حرمان / اندر پى درمان/ پايم بسته به زنجير نظام نارواى جهان/ مشكل بود از تو بريدن/ زان مشكل تر به تو رسيدن/ دل شد اندر اين ره/ خصم جانم اى مه/ پندارم به عبث/ بى مهر اين مجنون/ با تو اى يار/ با تو اى يار/ با تو/ عهد عصيان كردم/ زين ره برنگردم/ خوف از كس نكنم/ دل از جان و جهان بكنم/ تا به دوران بيفتد
به هر حال جالب بود كه از يك مضمون عشقى پرداختيد به يك مضمون اجتماعى آن دوران...
... در مورد كاست هايم كه داشتم مى گفتم اين را هم اضافه كنم كه يك كاست هم اول انقلاب به كاست هايم اضافه شد.
ـ شما علاوه بر كار هنرى يك مهندس موفق هم بوديد و گويا سمت هايى هم داشتيد. لطفاً از آن كارها برايمان بگوييد.
در يك مقطعى من رئيس اداره آبيارى استان فارس و بنادر بودم. هر دو جا كارم خيلى موردپسند بود. ده سال بود كه سه تا استاندار نتوانسته بودند حق كشاورزان را از آب دزدها بگيرند من گرفتم. منتها زدم به سيم آخر كه خطر مردن برايم داشت. ديدند كه نمى ترسم. منتها اختلاف پيدا كردم با رئيس ساواك. آنجا يك نامه نادرست برايم نوشته بود و مرا متهم كرده بود كه كارمندانم آن جا از مردم پول مى گيرند و دروغ هم مى گفت. من هم به شدت به آن ها تاختم و بعد تصميم گرفتند كه ديگر به من پست ندهند. البته افسران درستكار آن جا بودند و تأييد مى كردند كه من كارم درست است و هم درستى دارم و هم مديريت. اين اولين پست من بود. تا سال
۴۷ در شيراز بودم. بعداً استاندار شيراز رفت به استان خراسان رضوى و شد استاندار آنجا و او مرا مى خواست و بعداً رفتم آن جا. من برحسب تصادف اين خانه را ساخته بودم و خيلى در قرض بودم و مى خواستم پول مردم را بدهم. تصميم گرفتم كه بروم به دفتر تهران پيرنيا و از او ديدن بكنم.شايد احتياج به كار داشته باشد. رفتم و اتفاقاً خيلى استقبال كرد. گفت كجا هستى؟ گفتم: هيچ عاطل و باطل. او هم مرا مى شناخت و خيلى از من راضى بود. به هر حال من كارشناس آبيارى وزارت آب و برق آن زمان بودم ولى بيكار بودم. خانه ام را اجاره داده بودم و رفته بودم در يك خانه كوچك زندگى مى كردم. او گفت ميل دارى بيايى مشهد. من گفتم آقاى پيرنيا شما هر جا كه بگويى مى آيم با شما كار مى كنم. گفت دو روز ديگر بيا پيش من. آنجامثل اين كه دو سال بود كه خشك سالى شده بود و مرگ و مير افتاده بود. علف نبود. غذا نداشتن گله ها و مرگ و مير شديد افتاده بود. خيلى نگران بودند. خلاصه به من گفتند و من گفتم كه كشاورزى و دامپرورى مثل جسم و روح همديگر هستند. من از خدا مى خواهم كه بتوانم كارى براى مردم بكنم. آن جا يك مزرعه بود مال آستان قدس رضوى به وسعت پنج هزار هكتار كه سالى سه ميليون تومان ضرر مى داد. مى خواستند بخشى از گوسفندان مردم را بخرند تا آنها از هستى ساقط نشوند. قرار شده بود كه بانك عمران يك ميليون تومان به من وام بدهد. يك ميليون تومان آن زمان خيلى پول بود. سال حدود چهل و يك و دو بود. مى توانستيم حدود دو سه هزار تا گوسفند را بخريم تا مردم بيچاره نشوند. منتظر شدند كه مأمور خريد من كه يك كارشناس مشهور در مشهد بود برود سراغشان. مى ريختند داخل كاميون ها و مى آوردند.
شنيده بودند كه يك عاشور پور آمده كه زندانى بوده و قبلاً خيلى كارها كرده. خلاصه اين كه بعد از سه ماه شد حدود هجده هزار گوسفند.
ـ يعنى هجده هزار گوسفند خريده بوديد؟
نه پول نداشتيم اما مى آوردند و من مى گفتم كه به جاى آن به شما سفته مى دهم و سفته ما را در بازار خوب مى خرند. چون مى دانستند كه خوش حساب هستيم. بعد از چهار ماه و نيم شد بيست و هشت هزار تا. بعد از آن از خراسان آمدند و وزارت آب و برق پستى به من داد و شدم سرپرست شركت هاى زراعى منطقه گرمسار و آن طرفها. تازه آن شركت ها راه افتاده بود. ماجرايش طولانى است. بعداً هم رفتم كشت و صنعت مغان كه چهل و هشت هزار هكتار زمين بود كه خودش يك ماجراى طولانى دارد كه بماند. آنجا چهار هزار كارمند و كارگر و راننده تراكتور اينها داشتيم. بعد از آن جاى ديگر كار مى كردم و سال
۵۹ هم بازنشسته شدم.
ـ جالب است كه شما در همين كار هنرى كار مديريتى سطح بالا هم مى كرديد و اينقدر موفق هم بوديد. بچه هايتان چه كار مى كنند؟
من دو دختر دارم كه يكيشان در همين جاست. شوهر و دو فرزند دارد. يك دختر ديگر من هم يك پسر و يك دختر دارد كه دانشجو هستند. يك پسرخوانده دارم كه آن پسر در يك درمانگاه جنوب خراسان بود و وقتى يك ساله بود من او را به فرزندى قبول كردم . الآن چهل و سه سال دارد و در سوئداست. گاهگاهى با دخترانم تلفنى صحبت مى كند و من دوست ندارم با او صحبت كنم با كسى كه اين قدر بى عاطفه باشد كه دو دختر هشت ماهه و پنج ساله خود را بين زمين و آسمان رها كند. اين ها را گذاشت و رفت و من خيلى از او ناراحتم (خيلى ناراحت است.) الله اكبر.

منبع: روزنامه ايران

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics