تو قامت
بلند تمنا ئي اي درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايي اي درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زيبايي اي درخت
وقتي كه بادها در برگهاي در هم تو لانه مي كنند
وقتي كه بادها گيسوي سبزفام تو را شانه مي كنند
غوغايي اي درخت
وقتي كه چنگ وحشي باران گشوده است
در بزم سرد او
خنياگر غمين خوش آوايي اي درخت
در زير پاي تو
اينجا شب است و شب زدگاني كه چشمشان
صبحي نديده است
تو روز را كجا خورشيد را كجا
در دشت ديده غرق تماشايي اي درخت
چ.ن هراز رشته تو با جان خاكيان
پيوند مي كني
پروا مكن ز رعد
پروا مكن ز برق كه بر جايي اي درخت
سر بركش اي رميده كه همچون اميد ما با مايي اين يگانه و تنهايي اي درخت
سیاوش کسرایی
|