نویدنو:10/12/1385                                                                     صفحه قابل چاپ است

بنگر که در قوم کلاغ یک بلبل دیوانه نیست

هژیر پلاسچی

این آسمان هم که گرفته باشد امروز، من هم که کسالتم را کشیده باشم تا همین حالا فرقی نمی کند، تو زنده نمی شوی. همین چند روز پیش بود به خدا که گفتم می خواهم با علیرضا گفتگو کنم، با اسپهبد نقاش. شنیده بودم راهی به تو دارد. گفت: می گویم اما قبول نمی کند. دو سالی است ارشاد اسلامی مجوز نمی دهد برای نمایشگاهش. آشفته است علیرضا این روزها. حالا هرچه که فریاد بزنم. هرچه که لعنت کنم قیچی و میرغضب و ساطور و دیوارهای نقطه چین را فرقی نمی کند، تو زنده نمی شوی.

فرقی نمی کند دیگر آن دو نفر هم که کنار خیابان همدیگر را جر بدهند برای جای پارک یا دست این راننده هم که بلرزد. راستی چرا دارد دستش می لرزد؟ لعنت به تو! درست حالا، درست همین امروز که علیرضا اسپهبد دیگر نیست روی این زمین، تو باید به این دست های چروک شده ی لرزان فکر کنی که هی دارد غر می زند سر ترافیک.

فرقی نمی کند هر چقدر این خیابان ها دراز شده باشند امروز، هر چقدر نکبت و کثافت و گه باشد این شهر تو دیگر زنده نمی شوی که با خاکستری و سیاه و قهوه ای سوخته تیرگی های روزگار مرا بکشی روی بوم های نقاشی ات.

یک بار دیدمت. تو هم من را دیدی اما حتما حالا به یاد نمی آوری. روشنک داریوش تازه رفته بود. از کفنش بخار نو بلند می شد هنوز. تو آمدی، روی پیشانی ات تره ی پریشان سفیدی ویلانی می کرد و من تا آخر مراسم داشتم نگاهت می کردم. راستی چرا سرت را یک بار هم که شده بلند نکردی؟ یادت باشد این را از تو بپرسم و بعد یادت باشد بگویم همین حالا کشف کرده ام آن چتر زنگار بسته ی کهنه ای که کشیده بودی یعنی چه؟ که یعنی این چتر حفاظ می تواند باشد روی سر ما وقتی که باران وحشت می بارد از این شب شیاد.

حالا تیتر می شوی رفیق! تیتر می زنند که رفته ای. اصلا شاید این تلویزیون کثافت، این «جعبه ی سیاه جادو» هم عکست را نشان داد که لابد داری لبخند می زنی. راستی اصلا لبخند می زدی؟ یادت باشد این را هم بپرسم وقتی دیدمت.

اما تو هم می دانی لابد رفیق! علیرضای بوم های سرگردان سفید، علیرضای کابوس و جیغ مدام! کلاغ های تو را حتا حالا که رفته ای جرات نمی کنند نشان دهند در این روزگار پرکلاغی که کلاغ های خبر بَر و جاسوس تا توی ذهن همه ی ما آمده اند. که کلاغ ها، خیابان ها و کوچه ها و خانه ها را قرق کرده اند و قار می زنند.

تو معترض و عاصی ماندی تا لحظه ی آخر اما حالا فرقی نمی کند که من گریه کرده باشم یا نه! که من گلویم گرفته باشد یا نه! که تو نقاشی هایت مهمان کارت پستال های «آزادی بیان» انجمن قلم آلمان هم شده باشد، فرقی نمی کند تو زنده نمی شوی.

تو لابد قلمویت را گذاشته ای کنار بوم و بعد گفته ای اگر این بغض بترکد. راستی حالا که رفته ای، بغضت ترکیده است یا نه؟ یادت باشد این را هم بپرسم نقاش سر به زیر آزادی! نقاش مردم! یادت باشد این را هم بپرسم که این زمانه ی کلاغ ها را چگونه تاب آوردی تا امروز؟ تا همین حالا که اصلا روی این زمین نباشی، من گریه کرده باشم و زیر باران این همه شقاوت جاری چتر زنگار بسته ی تو هم روی سرم نباشد؟

نقل از حواری

 

 

 

 

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics