نویدنو:30/02/1388                                                                     صفحه قابل چاپ است

 نویدنو

 

نامه دریافتی

 

 نویدنو : آقای اردشیر زارعی قنواتی نامه ای ارسال کرده اند که درسراسر آن درد جانکاهی که دهه ها بر هنرمندان واندیشمندان ایران روا داشته اند موج می زند. نوید نو در راستای پاسداری از آزادی بیان ودفاع از محمود دولت آبادی که نیشتری بر زخم کهن زده است به انعکاس نامه آقای زارعی قنواتی می پردازد. لازم دیدیم متن گفته های آقای دولت آبادی وپاسخ دکتر عبدالکریم سروش را هم جهت اطلاع خوانندگان به نامه آقای زارعی قنواتی ضمیمه کنیم.  

 

دشنه داران ديروز پوستين فيلسوفي پوشيده اند 

  اردشير زارعي قنواتي

                               Ardeshir250250@yahoo.com

زمان بهترين قاضي براي عيار سنجي گوهر حقيقي از گوهر بدلي است چرا كه صبائي لازم است تا زنگار بر رخ آن بدلي زده و درخشش آن حقيقي را اثبات كند. شوربختانه دهه ها از رنج و محنتي كه بر فرهنگ اين سرزمين رفته هنوز التيام نيافته است، نه از آن رو كه بسياري از گوهران واقعي فرهنگ و ادب ايران به زخم دشنه و طعنه نامردمان به زير خاك شدند يا در كنج اسارتگاه، بند بر پا اسير جعل و جور شدند. طنز تاريخ كه انگار قرار است هر باره بيش از ديگران در اين سرزمين تكرار شود، اينكه مفاخر ملي فرهنگ و ادب از بند و دار رسته را به جاي آرامش و تقدير باز هم در معرض طعن فرومايگاني قرار مي دهد كه طبق عادت ديرينه با پوستين عوض كردن، طوق بندگي ارباب قديم را به افسار زربفت ارباب جديد تاق زده اند. آناني كه به نامردمي در خاك شدند و امروز نيز بر استخوان هايشان در گورستاني چون خاوران رحم نمي شود از تبار همان والاترين هائي هستند كه هنوز مي بايست با نامردمي همان دشنه داران، اين بار در لباس فيلسوف ديني و به اصطلاح روشنفكر پوپري، هم چنان آماج تير شماتت قرار گيرند. مي گويند ايران مهد استعدادهاي درخشان است، در اين گفته جاي هيچ شكي نيست چرا كه حداقل در سه دهه ي اخير به بهترين شكلي به اثبات رسيده است با اين تفاوت كه درخشش بعضي از اين استعدادها چشم را نوازش مي دهد و براي ديگراني چون انعكاس نور خورشيد در آيينه يي مي ماند كه در ظهر تابستان جنوب ايران چشم را مي آزارد و از كفر ابليس نيز بدتر است. براي روشنفكران واقعي اين كشور محنت زده شايد هيچ چيزي دردآورتر از اين نباشد كه بزرگي از بازماندگان ادب و فرهنگ ميهنشان را در زير گذر چهارسو در ميان لات و لوت هاي روزگار دشنه آجين طعن و لعن اين عربده كشان ببينند، حال مهم نيست كه اين طايفه به حكم تحول تاريخ به جاي دستمال يزدي و چاقوي زنجاني، سياه قلمي را به عنوان مدرك دكترا در جيب و دست داشته باشند. بسيار غم انگيز است كه بر صفحه روزنامه يي كه ادعاي روشنفكري و اصلاح طلبي مي كند هتك نامه يي را ببيني كه بزرگي از ادبيات ايران زمين را بعد از بيش از 5 دهه سرداري فرهنگ اين سرزمين و خلق آثار ماندگار به يك باره به بدترين شكل و بي ادبانه ترين الفاظ ، كه به درستي لايق نويسنده معلوم الحال آن است، مورد هتاكي قرار گيرد. مطلب عبدالكريم سروش خطاب به نويسنده بزرگ ادب و فرهنگ فارسي "محمود دولت آبادي" كه در اين هفته در روزنامه اعتمادملي و بسياري از سايت ها منتشر گرديد تا به آن حد بي ادبانه و ناشي از ذهن يك بيمار روان پريش بود كه حتي دوستان و ياران نزديك اين روشنفكر بدلي نيز تاب نياورده و وي را مورد شماتت قرار دادند. ظاهرا جناب استاد انقلاب فرهنگي ديروز و پوپريست امروز كه از بستن دانشگاه هاي ايران در اول انقلاب، امروز به جامعه باز معتقد است ظرفيت يك انتقاد معمول از طرف ديگري را تحمل نكرده و از آن سوي آب هر چه تير بلا و نفرين بوده است را رهسپار سرزمين مادري براي هجو غارنشين دولت آباد كرده است. اينكه وي محمود دولت آبادي را به لفظ غارنشين، خفته ي سي ساله، دست و رو نشسته، سست نثر، پشت كرده به حيا و ادب، صدا درشت كرده با "سخاوت و شناعت"، دروغ در دغل كرده، متكبرانه با حق جدل كرده و عقده گشا خطاب مي كند تنها يك پاسخ دارد و آن اينكه احتمالا فيلسوف موقع نوشتن روبروي آيينه نشسته بوده است و تصوير خود را به جاي ديگري به اشتباه گرفته است. اينكه فيلسوف بدلي بيشترين بخت و اقبال خود را مديون كيهان نشينان يا همان همكاران ديروزي خود مي باشد كه در بازي هاي اين سرزمين با بندبازي هاي سياسي و يقه دريدن هاي نمايشي براي همديگر اعتبار كاذب كسب مي كنند، درست مثل دعواي بين "جورج بوش" رئيس جمهوري سابق آمريكا و "بن لادن" و "ملا عمر" رهبران القاعده و طالبان براي همزيستي دوجانبه خواهد بود. دولت آبادي غارنشين نيست و اگر هم مي بود چندان جاي گله نبود چرا كه بدبختي اين كشور و شايد تمام منطقه خاورميانه نه از غارنشيني كه از "غارفكري" عده يي مي باشد كه در تخدير جامعه هر بار به يك رنگ افيون در رگ اين مردمان مي ريزند. آقاي محترم تمام تغييري كه بتوان براي شما در طي اين سي سال به طور منصفانه لحاظ كرد تغيير در ذائقه ي افيون ترياكي با افيون شيشه و كراك، البته در حيطه تفكر، است كه شما و حاميانتان را به اشتباه عبور از "سنت به مدرنيته" متقاعد كرده است و گرنه شما هنوز هم سفره نشين واپسگرائي در قالب تفسير مدرن خواهيد بود. كارنامه ي دولت آبادي در تمام اين سال ها چون آب زلال چشمه ساران در معرض نگاه دوست و دشمن بوده است و خالق كليدر در هم نشيني با گل محمدش هرگز كاسه ليس هيچ قدرت حاكمي نبوده است تا به ارتزاق زور و تزوير با پاي گذاشتن بر گلوي دانشجوي زنداني و اخراجي انقلاب فرهنگي ره صد ساله يك شبه بپيمايد و امروز نيز با پوستين عوض كردن به دريوزگي در آن سوي آب مشغول باشد. من نه حامي "ميرحسين موسوي" هستم و نه دشمن "مهدي كروبي" چرا كه براي هر دوي اين كانديداي رياست جمهوري حداقل از اين جهت كه مي خواهند تحول و تغييري در وضعيت موجود ايجاد كنند، احترام قائل هستم و حتي هنوز تصميم نگرفته ام كه راي بدهم يا راي ندهم ولي آنچه دولت آبادي در نشست هنرمندان هوادار موسوي گفت هرگز پاسخي سخيف اين چنين كه شما بيان داديد، نداشت. به عنوان يك روزنامه نگار تحمل هتك حرمت يكي از مفاخر فرهنگ و ادب ايران آن هم از سوي كسي كه خود را روشنفكر مي داند را نداشتن عين اخلاق حرفه يي مي باشد، حال بماند كه هنوز بعد از گذشت 65 سال از جنگ جهاني دوم، تمام نهادهاي حقوق بشري به دنبال ناقضان و جنايتكاران حقوق بي گناهان مي باشند كه سه دهه بعد از مصايب انقلاب فرهنگي در مقايسه چندان دير زماني نخواهد بود. بي شك دولت آبادي هيچ چيزي در گذشته خويش براي اظهار تاسف ندارد چرا كه مخلوق قلمي وي در طي همه ي اين سال ها با تمام محدوديت هاي ارشادي به چاپ بيستم خود هم رسيده است در حالي كه وي با كمترين امكانات زندگي روزگار مي گذراند و دامن خود را هم چنان پاك نگاهداشته است. آيا شما نيز مي توانيد وقتي به گذشته خود نگاه مي كنيد اگر نگوئيم كه افتخار، حداقل عذاب وجدان نداشته باشيد، اگر جواب منفي است كه گذشته ي باباي گل محمد كجا و گذشته ي شما كجا و اگر جواب مثبت است بايد گفت كه واويلا، چرا كه هنوز جناب فيلسوف اندر خم يك كوچه ي بن بست با خواندن شعرهاي مولوي چون آن قران خوان بد صدا، آبروي شاعر را برباد مي دهد. هر چند كه وقتي در دستكاري شعر حافظ ديدم كه خود را با وي مقايسه كرده بودي هم خنديدم و هم دلم به حال شاعر مرحوم به سختي سوخت ولي در يك موضوع با شما موافقم كه البته هيچ ربطي به هتاكي شما نسبت به اديب بزرگ ايران زمين ندارد و آن اينكه ميرحسين هم، چون عضو انقلاب فرهنگي بوده است بايد نقش و موضع خود را نسبت به اين موضوع مشخص كند كه اين شايد براي نخست وزير دوران جنگ و كانديداي رياست جمهوري كنوني يك الزام و ضرورت غير قابل اجتناب باشد. در اين دعوا وارد شدم چون اعتقاد دارم يكي از شوربختي هاي اين ملت هميشه سكوت در برابر بدكرداري ها، هتاكي ها، عربده كشيدن هاي مستانه و پوستين پوشي هاي جعلي بوده است كه فرهنگ و ادب اين سرزمين را عرصه ي توهمات و توقعات جعلي ساخته است.                                    

                           29/2/88        

 

اعتماد ملی 28/2/1388   

        از دولت احمدي تا دولت محمودي

عبدالکریم سروش

برو به کار خود ‌اي «کاتب» اين چه فرياد است
مرا فتاده دل از کف، تو را چه افتاده است
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده‌ها داده است
که‌ اي بلندنظر شاه‌باز سدره نشين
«چه غم ز طعنه محمود دولت آباد است»
«بخوان به دولت محمود و اختر مسعود
سرود عشق، که از هفت دولت آزاد است»
حسد چه مي‌بري‌اي «سست نثر» بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن، خداداد است
(توضيح: کلمات و جملاتي که در ميان گيومه آمده در نسخه‌هاي چاپي حافظ ديده نمي‌شود.)
به جستجو برآمدم که قصه چيست و محمود دولت‌آباد کيست. خبر آوردند خفته‌اي است در غاري نزديک دولت‌آباد که پس از 30 سال ناگهان بي‌خواب شده و دست و رو نشسته به پشت ميز خطابه پرتاب شده و به حيا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با «سخافت و شناعت» از معلمي به نام عبدالکريم سروش سخن رانده و او را «شيخ انقلاب فرهنگي» خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است. و اين همه عقده‌گشايي و ناخجستگي در مجلسي به نام و حمايت از مهندس موسوي که در پي پوشيدن قباي خجسته صدارت است.
گزافه و ياوه بسيار شنيده بودم اما اين گاف‌هاي گزاف واقعا نوبر بود. از جنسي ديگر بود. از هيچکس چندان نرنجيدم که از ميرحسين. آخر او مي‌توانست به اين خفته پريشان‌گو بياموزد که انقلاب فرهنگي را (براي بستن دانشگاه‌ها) دانشجويان به راه انداختند نه سروش. و ستاد انقلاب فرهنگي را (براي گشودن دانشگاه‌ها) امام خميني بنيان نهاد، نه سروش. و لذا آن «شناعت و سخافت و تقليد مضحک» (به زعم او) کار ديگري بود نه سروش. و ستاد انقلاب فرهنگي هفت عضو داشت (و اينک 30 عضو) نه فقط يک عضو و آن هم سروش. و آقاي ميرحسين موسوي، از 30 سال پيش عضو ستاد انقلاب فرهنگي بود و امروز عضو شوراي عالي انقلاب فرهنگي، نه سروش که 26 سال پيش استعفا داد (و تنها عضو مستعفي ستاد بود). ستاد انقلاب فرهنگي همه‌گونه شيخي داشت جز سروش، که نه روحاني بود و نه کهنسال و نه کهنه‌کار سياسي. از دکتر شريعتمداري گرفته (متولد 1302) که شيخوخيت سني داشت تا احمدي، باهنر، مهدوي‌کني، جلال‌الدين فارسي و حسن حبيبي (متولدان 1312) که مشايخ درجه دوم بودند. نه سروش که متولد 1324 بود و جوان‌ترين عضو ستاد. و آوازه اجتماعي و شيخوخيت سياسي هم با آن مشايخ بود نه سروش، که تازه از گرد راه رسيده بود و به حکم امام براي خدمت به فرهنگ، در آن ستاد بدون ستاندن قراني مزد، شبانه‌روزعرق شرافت مي‌ريخت. و شيخ روحاني ستاد هم حجت‌الاسلام باهنر و مهدوي و املشي و احمدي و خوشوقت بودند نه سروش. و باري اگر ستاد انقلاب فرهنگي شيخي داشت اين شيخ کسي جز شخص شخيص مهندس ميرحسين موسوي نبود که پاره‌اي از جلسات ستاد در دفتر نخست وزيري و زير اشراف و صدارت او برپا مي‌شد. و علاوه بر ميرحسين، خاتمي و احمدي و شريعتمداري و صادق واعظ‌زاده و... در آن حضور داشتند و گواهان اين امرند. و باري شيخ ستاد بودن نه حسن است، نه عيب. آنکه عيب است دروغ زني و دريوزگي و چاپلوسي کردن و سابقه استاليني داشتن و فرصت‌طلبانه ژست آزادي‌خواهي گرفتن است. تعجب من اين است که چرا مهندس موسوي پرده از اين راز ساده بر نمي‌دارد و نقش خود در ستاد انقلاب فرهنگي و نظر خود را درباره آن نمي‌گويد تا پريشان گويان، بيش از اين سم‌پاشي و فحاشي نکنند.
نيز خوب بود مهندس موسوي به آن خفته پريشان‌گو آموزش و هشياري مي‌داد که وقتي امروز در تلويزيون مي‌گويند وزارت ارشاد به آيين‌نامه انقلاب فرهنگي عمل مي‌کند (که به گمان وي غيرقانوني است) و سانسور کتاب مي‌کند، اين آيين‌نامه دست‌پخت همين شوراي انقلاب فرهنگي است که اينک برپاست و ميرحسين و حداد و داوري و کچوئيان و رحيم‌پور ازغدي و... اعضاي آنند. نه دست پخت ستاد انقلاب فرهنگي که 26 سال است دار فاني را وداع کرده و استخوانش را خاک خورده است. و اگر آن پريشان‌گوي بي‌خبر، شکوه‌اي از ارشاديان دارد به مهندس موسوي شکايت کند که آيين‌نامه برايشان تنظيم کرده است نه سروش که خود قرباني آن آيين‌نامه‌هاست و کتاب‌هايش در ارشاد غمباد کرده است.
حالا بنگريد خفته در غاري که فرق انقلاب فرهنگي و ستاد انقلاب فرهنگي و شوراي انقلاب فرهنگي را نمي‌داند و اعضايشان را نمي‌شناسد و از کارهاشان خبر ندارد و ديروز و امروز را به هم مي‌بافد و زمان را در مي‌نوردد و دروغ بر دروغ مي‌انبارد و جهل بر جهل مي‌تند، چون ماموري نامعذور به اميد پاداشي موعود حمله بر معلمي يک قبا مي‌آورد که از ديدگاه استاليني، جز استقلال راي و مسلماني و دموکراسي‌خواهي (و لابد عدم حمايت از ميرحسين موسوي) جرمي و خطيئه‌اي ندارد. و حتي نزاکت و ادب مقام را نگاه نمي‌دارد و به ميزبان خود که همان شيخ انقلاب فرهنگي است توهين مي‌کند و اينقدر نمي‌داند که اين ميزبان که دولت‌آبادي به حمايت و ترويج‌اش برخاسته، 30 سال است که عضو آن ستاد و شورا بوده است و امضا‌کننده همان آيين‌نامه‌هاي «غيرقانوني» است که وي از آنها مي‌خروشد و مي‌گريزد و پيرو و مريد و مقلد و فدايي همان امامي است که بنيانگذار انقلاب فرهنگي است و «مقلد مضحک همان شناعت و سخافتي» است که دولت‌آبادي زبان خود را به لوث کلماتش مي‌آلايد. باري از بانيان آن جلسه جناحي و ستادي و انتخاباتي، و در صدر همه از آقاي ميرحسين موسوي نيز بايد سپاسگزاري کرد که حق خادمان فرهنگ را چنين مي‌گزارند و به تاوان داشتن رايي مستقل و مشروع، آنان را پيش گلادياتورها مي‌افکنند و پوست و پوستينشان را مي‌کنند و هلهله‌کنان قصه‌اش را بر سر بازار و برزن مي‌گويند و در رسانه‌هاي خبري خود مي‌آورند. اما مباد از ياد ببرند که ناقدان را خوراک درندگان کردن، تصوير موحشي است که هيچگاه از ياد جوانان اين ديار نخواهد رفت، شايد آبي به آسياب آرا بريزد اما آبرويي تحصيل نخواهد کرد.
مرا هر آينه خاموش بودن اولي‌تر
که جهل پيش خردمند، عذر نادان است
و ما اُبَرّيَ نَفسي وَ ما اُزَکّيها
که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است
مريلند - ارديبهشت 1388

 

با انتقاد صریح از سروش

محمود دولت‌آبادی:ما را پیر کردند و خواستند که بمیرانند

 

یاری: نشست شاعران و ادیبان حامیان میرحسین موسوی که عصر روز 22 اردیبهشت در تالار مسجد امیرالمومنین بلوار مرزداران توسط اعضای ستاد 88 برگزار شد، میهمان ویژه ای داشت. همه آنهایی که گوش به اشعار شاعران سپرده بودند به یکباره متوجه ورود میهمانی شدند که چند نفر او را همراهی می کردند و هر قدم که پیش می آمد سالن به احترامش از جا بلند می شد. محمود دولت آبادی کنار دیوار تالار را که منقوش به تصاویر میرحسین موسوی بود طی کرد و کنار حاضران نشست.

به گزارش سرو، قرار بر سخنرانی دولت آبادی نبود ولی شور و درخواست حاضران او را مجاب کرد تا چند دقیقه ای در جمع دوستداران میرحسین موسوی سخنرانی کند. با تشویق حضار روی سن رفت و بعد از ذکر جمله "خدایا مسجد من کجاست... ای ناخدای من" حرف هایش را این گونه بر زبان آورد:«اگر من اینجا هستم به اعتبار احترامی است که برای دعوت کننده خود قائلم. آقای مسجد جامعی یادآور دورانی از مدیریت فرهنگی هستند که دوره خوبی بود. من نیامده‌ام برای کسی تبلیغ کنم چرا که اینکاره نیستم. اگر هم چیزی به ذهنم رسیده، در مطبوعات بیان کرده‌ام. فقط می خواهم مروری داشته باشم بر دورانی که در آن به طرز مضاعفی پیر شدیم؛ یعنی ما را پیر کردند و خواستند که بمیرانند. و این بیش از آنکه از نظر من امری تراژیک باشد، یک سوال است

دولت آبادی که با لحنی غم آلود و اعتراضی سخن می گفت ادامه داد:«ما در کجا زندگی می کنیم؟ چه مناسباتی با یکدیگر داریم؟ چند سالی است که شده ایم ملت ایران. قبلا امت بودیم. حالا هم در عین اینکه ملت ایرانیم، بخشی از امت محمدی هم هستیم. ولی این چگونه ملتی است که در آن هیچ کس از دیگری خبری ندارد؟ این چگونه ملتی است که هیچ گونه مناسبات انسانی فیمابین در آن برقرار نیست و فقط در آستانه انتخابات است که حق داریم به عنوان ملت مطرح شویم و در جایی جمع شویم و احیانا حرفی بزنیم

وی خطاب به مخاطبانش گفت:«من نویسنده مملکت شما هستم. معمولا به مناسبت، برنامه های فرهنگی تلویزیون را نگاه می کنم. و وقتی که دکتر محسن پرویز به عنوان معاون وزیر ارشاد در آن صحبت می کند بیشتر دقت می کنم. در آخرین گفتگوی او که با آقای حیدری در تلویزیون انجام شد، وقتی از وی پرسیدند که چگونه ممکن است که معدود افرادی بر تمام نویسندگان و شاعران و محققان و اندیشمندان این مملکت اشراف داشته باشند، او اول پاسخ داد که ما باید این بحث را در جای دیگری مطرح کنیم ولی بعد گفت که ما بر اساس آیین نامه انقلاب فرهنگی در مورد کتاب تصمیم می گیریم

دولت آبادی سپس با لحنی رسا و پرطنین ادامه داد:«من نویسنده مملکت ایران هستم. از نظر من انقلاب فرهنگی اقدامی غیرقانونی بوده است و به هیچ وجه مشروعیت ندارد. من به قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران رای دادم و تنها آن قانون را می پذیرم و آثار ادبی و فرهنگی ما باید بر اساس همین قانون مورد قضاوت قرار بگیرد. پای این قضاوت هم می ایستیم. انقلاب فرهنگی که شیخ آن دکتر سروش بود تقلیدی مضحک از امری سخیف بود که در چین انجام شده بود. آن انقلاب فرهنگی دامن یکی از چهره های معاصر جهان را برای همیشه لکه دار کرد؛ یعنی مردی که مردم پریمیتیو کشوری را به دنیای بزرگ معرفی کرد، با آن انقلاب در چین به لکه‌ای سیاه دچار شد. بنابراین تقلید از آن انقلاب تقلید از یک شناعت بود

نویسنده رمان های «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» تاکید کرد:«من به مسئولین ارشاد می گویم که آن آیین نامه نه قانونیت دارد و نه مشروعیت. ما قانون اساسی داریم. آن انقلاب فرهنگی باعث شد تا جامعه فرهنگی ایران از مغز تهی شود

وی سپس عبدالکریم سروش را خطاب قرار داد و گفت:«آقای سروش، شما علمدار رفتار شنیعی شدید که باعث شد بهترین فرزندان این مملکت بگذارند بروند تا شما شعر مولانا را حفظ کنید و به ما تحویل بدهید و تحویل بدهید و بازهم تحویل بدهید

دولت آبادی به انتخابات هم اشاره کرد و گفت:«من به کسی رای می دهم که از تمام ایرانیان فرهیخته ای که از این کشور بیرون رانده شدند، اعاده حیثیت کند و به کسی رای می دهم که به انسجام ملی معتقد باشد. ما را نسبت به هم غریبه کرده اند. اگر کسی که این ستاد مال اوست چنین قابلیتی دارد از رای دادن به او پشیمان نخواهیم شد. مسئله اشخاص نیستند، مسئله یک ملت است. ملت دارد از برکت رفتار آقایان به جان هم می افتد. مملکت داری یعنی مردم را نگه داشتن. زخم زدن به مردم و تاب زخم را آوردن از سوی مردم باید تا به حال حوصله آقایان را هم سر برده باشد. شما با چه مرهمی می توانید به این زخم ها التیام ببخشید؟»

 

 

بازگشت به صفحه نخست         

                            

Free Web Counters & Statistics