نویدنو:23/07/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

ارنستو چه گوارا

نویسنده : آندره شئر - برگردان: خ. طهوری

دکتر جوانی که در روز 7 ژوئیه 1953 در ایستگاه راه آهن بوئنوس آیرس با والدین خود وداع می کرد، نمی دانست که این یک وداعی همیشگی با میهن خود خواهد بود. مادر وی «سلیا» و پدرش «ارنستو» نیر امیدوار بودند که فرزندشان که تازه سه ماه پیش آخرین امتحان دانشگاهی خود را پشت سر گزاده بود، پس از این سفر کمی آرام خواهد گرفت و یک مطب پزشکی خواهد گشود. آخرین سفرش را که وی یکسال پیش با یک موتورسیکلت زهوار دررفته به همراهی دوستش «آلبرتو»  که  از شیلی، پرو، بولیوی، و سرانجام ونزوئلا می گذشت، توانست تنها بکمک عمویش که پول بلیط هواپیما از کاراکاس به بوئنوس آیرس را پرداخت، به پایان برد.
نه ارنستوی جوان و نه والدین وی میتوانستند تصور کنند که چند روز پس از این سفر یعنی در روز 26 زوئیه 1953 یک وکیل جوان کوبائی به نام فیدل کاسترو با 160 همرزم خود به دو سرباز خانه در سانتیاگو دِ کوبا حمله خواهند کرد و بدین صورت چراغ سبز برای سقوط رژیم دیکتاتورمنفور «باتیستا» را روشن خواهند ساخت. ولی آنها حتا اگر می دانستند، نمی توانستند تصور کنند که این اقدام بنحوی برای آنها مفهومی خواهد داشت. این سفر برای ارنستو دارای دلایل سیاسی عمیقی نبود، حتا با اینکه حکومت «خوان دومینگو پرون» پس از مرگ همسرش «اویتا» که هنوز در آرژانتین مورد احترام مردم است، رفته رفته اشکال نامطلوبی به خود می گرفت. ارنستو آنطور که بعدها در نامه ای نوشت، می گریخت از « هرآنچه که مخل من بود».
ارنستو گوارا که دو هفته پیش 25 مین سالگرد تولد خود را پشت سر گزارده بود در این سفر توسط رفیقش کارلوس «کالیکا» همراهی می شد. مقصد آنها کاراکاس بود، جائیکه دوست و همراه موتور سوار چه، «آلبرتو گرانادو» در سال گذشته در یک بیمارستان جذامین بکار اشتغال داشت. ولی در آغاز، راه آنها به پایتخت بولیوی، لاپاز افتاد زیرا که سفر با قطار برای این جوانان که همیشه از نظر مالی در مضیقه بودند از هرطریق دیگری مناسب‌تر بود. یک چنین سفری امروز دیگر مقدور نیست زیرا که خصوصی سازی خطوط راه‌آهن آرژانتین در اوائل دهه 90 قرن گذشته به راکد نمودن بخش وسیعی از خطوط انجامید و مناطق بزرگی از آرژانتین را از ترافیک راه آهن محروم ساخت و شهرک‌ها و دهاتی را که از قبل راه‌آهن امکان وجود داشت به مناطق اشباح بدل کرد.
ارنستو و «کالیکا» هنگامیکه به «لاپاز» رسیدند، آنرا شهری پرجوش و خروش یافتند. در سال قبل جنبش ناسیونالیستی انقلابی (
MNR) به رهبری «ویکتور پازاستنسورو» بقدرت رسیده بود و برخی رفرم‌ها را به اجرا گزارده بود که در ابتدا ارنستو را بوجد آورد. ایجاد میلیشیا برای دفاع از انقلاب، رفرم ارضی و ملی کردن منابع قلع مورد تائید کامل وی بود. وی در نامه‌ای به دوست دختر خود «Tita infante» نوشت:« دولت مورد حمایت خلق مسلح است و لذا ممکن نیست که توسط یک حمله نظامی از خارج سرنگون شود. این دولت تنها می‌تواند در اثر تنشهای درونی خود بزانو درآید.» ولی وی بزودی تضادهای درونی و نیم بند بودن روندها را دریافت. یکبار هنگامی‌که با وزیر مسئول مسائل سرخ‌پوستان، « نوفلو شافلس » قرار ملاقات داشت و منتظر بود تا به نزد وی خوانده شود، وحشت‌زده دیده بود که چگونه سرخ‌پوستان حاضر در سالن توسط یک کارمند وزارتخانه با داروی ضد آفت مورد سمپاشی قرار گرفتند.  ارنستو در نامه‌ای نوشت:« افرادی که بر سر قدرتند، سرخپوستان را با «د ـ د ـ ت» سمپاشی می‌کنند تا بطور موقت آنها را از ساس و شپش آزاد سازند ولی هیچ اقدامی برای حل مشکل اساسی، یعنی جلوگیری از توسعه و رشد حشرات انجام نمی‌دهند.»

آن دو چند هفته بعد به سفر خود ادامه دادند و با دور زدن جنگلهای برزیل ابتدا به پرو و سپس از لیما با اتوبوس به «گوایاکیل» در اکوادر رفتند. در این شهر چند جوان آرژانتینی به آنها پیوستند و سرانجام ارنستو را متقاعد کردند که بهتر است که بجای ونزوئلا به گواتمالا مسافرت کنند. در این کشور به رهبری رئیس جمهور «Jacob Arbenz» رفرم‌هائی در دست اجرا قرار گرفته بود که از بسیاری لحاظ به روند تکامل در بولیوی شباهت داشت و حتا رادیکال‌تر بود.
عملاً کشور گواتمالا سالهای مدیدی بزرگترین کنسرن آمریکائی تولید میوه بود(
United Fruit Company). پلانتاژهای میوه، پست و راه‌آهن از آن این کنسرن بود و تنها بندر دریای کارائیب در کنترل این کنسرن قرار داشت. در سال 1936 این کنسرن که بزبان کوچه «هشت پا» نام گرفته بود بزرگترین زمیندار گواتمالا شد. یونایتد فروت کمپانی مورد پشتیبانی کامل دیکتاتور وقت «Jorge Ubico» قرار داشت که اجازه واردات بدون گمرک کلیه لوازم و مصالح ساختمانی را به این کنسرن اعطا کرده بود و تنها مقدار ناچیزی عوارض گمرگی برای صدور موز از آن دریافت می‌کرد و در اذای آن پشتیبانی کامل ایالات متحده آمریکا از وی تضمین شده بود.
ولی جانشین لیبرال و چپ‌گرای وی «آربنز» اینطور نبود. وی مایل بود که بکمک قانون شرایط کار بهتری فراهم سازد، حداقل مزد را تثبیت کند و سیستم خدمات اجتماعی را پایه‌ریزی کند. این اقدامات برای یونایتد فروت کمپانی «کمونیسم» نام داشت و لذا به وزارت خارجه ایالات متحده آمریکا شکایت برد و خواهان اجرای یک کودتا در گواتمالا شد. درست هنگامیکه «آربنز» شبکه حمل و نقل دولتی را در مقابل انحصار «هشت‌پا» برپا ساخت و با اجرای رفرم ارضی به‌کار تقسیم سرزمین‌های بزرگ مابین دهقانان کوچک پرداخت، سازمان سیا اولین مامورین خود را به این کشور آمریکای مرکزی گسیل داشت.
ارنستو ششماه قبل از کودتا وارد گواتمالا شد. در این کشور وی از طرف دوستان خود بخاطر لهجه آرژانتینی‌اش  «چه» نام گرفت. «چه» اسم خطابی است که چه در گذشته و چه حال در آرژانتین متداول بوده است و می‌توان آنرا تقریباً بمعنی «هی آقا!» ترجمه کرد.  «چه» شاهد بود که چگونه سازمان سیا با ساز و کار تبلیغاتی حساب شده زمینه را برای سرنگونی یک حکومت دمکراتیک آماده می‌سازد.
در ماه اوت 1953 مجمع امنیت ملی ایالات متحده آمریکا قریب 3 میلیون دلار برای سقوط دولت دمکراتیک گواتمالا تصویب کرده بود. سیا این مبلغ را برای آموزش یک گروه شبه‌نظامی  و همینطور تاسیس یک ایستگاه رادیوئی مخفی مصرف کرد که از اول  ماه مه 1954 از هندوراس کار خود را آغاز کرد. وظیفه این ایستگاه پخش و ترویج شایعات بود تا این برداشت حاصل شود که گویا در مرزهای گواتمالا ارتش عظیمی خود را برای حمله آماده ساخته تا دولت «آربنز» را سرنگون کند. این استراتژی مثمر ثمر بود. در شب 16 ژوئن 1954 ، 150 نفر از چریک‌های شبه‌نظامی به کشور هجوم آوردند. در حالیکه ایستگاه رادیوئی دولتی مورد اخلال قرار داشت، فرستنده سیا طی ده روز درگیری، با اشاعه خبرهای دروغ در مورد پیروزیهای چشم‌گیر کودتاگران ترس و وهشت بدل طرفداران دولت انداخت و سرانجام پرزیدنت «آربنز» روز 27 ژوئن 1954 استعفای خود را اعلام کرد. 
پس از تصاحب قدرت، اولین اقدام کودتاگران ملغی کردن قانون حفاظت کارگران و قانون اصلاحات ارضی بود. و باز  
United Fruit Company ارباب کشور شد.
«چه» که فعالانه در دفاع از دولت قانونی شرکت داشت به سفارتخانه آرژانتین گریخت. وی یکماه درآنجا ماند و حتا از بازگشت با هواپیمائی که «پرون» برای اتباع آرژانتینی برای بازگشت  به بوئنوس آیرس به گواتمالا ارسال کرده بود سرباز زد. در عوض وی تصمیم گرفت به سفر خود ادامه دهد و به مکزیک عزیمت کند. در آنجا قرار بود تا با «هیلدا گادئا» پروئی که در گواتمالا با وی آشنا شده بود ملاقات کند.
«هیلدا گادئا» در لیما درس اقتصاد آموخته بود و اولین عضو زن در رهبری حزب « پیمان توده‌ای انقلابی آمریکائی» بود. این حزب ابتدا در سال 1924 بشکل یک جنبش در آمریکای لاتین و در سال 1930 بشکل حزب در پرو پایه‌گذاری شد و دارای گرایشات ضدامپریالیستی بود. امروز این حزب که رئیس جمهور این کشور  یعنی «آلن گارسیا» را تعیین کرده، با ریشه‌های خود در گذشته هیچ قرابتی ندارد ولی در دهه 50 این حزب دارای یک جناح نسبتاً قوی مارکسیستی بود که «هیلدا گادئا» به آن تعلق داشت.
پس از این کودتا در سال 1948 «هیلدا» مجبور به جلای وطن و مهاجرت به گواتمالا شده بود. در این کشور وی برای دولت «جاکوبو آربنز» کار می‌کرد که با «چه» آشنا و رفیق  شد. وی به «چه» که بطور مزمن دچار بی‌پولی بود کمک مالی می‌کرد و داروهای لازم را برای وی که به آسم ابتلا داشت، تهیه می‌کرد ولی بیش از هرچیز باوی در مورد روند تکاملی مترقی در بولیوی و گواتمالا و همینطور در مورد اتحادجماهیر شوروی و خیلی مسائل دیگر بحث و گفتگو می‌کرد. «چه» از طریق «هیلدا گادئا» با گروهی از طرفداران فیدل کاسترو که به گواتمالا مهاجرت کرده بودند آشنا شد. گویا «چه» در ابتدا با شک و تردید به مبارزه انقلابی در کوبا می‌نگریست. ولی رفته رفته کوبائی‌ها توانستند علاقه وی به جنبش در کوبا را برانگیزند.  یقیناً این باعث شد که چه و هیلدا به مکزیک سفر کنند و در آنجا در تاریخ 18 اوت 1955 ازدواج کنند. دراین تاریخ هیلدا آبستن بود. هیلدا در 15 فوریه 1956 دختری بدنیا آورد که «بئاتریس» نام گرفت.
ولی بخت آندو نبود که زندگی زناشوئی  دراز مدتی را پشت سرگزارند. در اواخر سال 1956 چه به اتفاق فیدل کاسترو که در مکزیک آشنا شده بود با کرجی موتوری «گرانما» عازم کوبا شد. وی در کوبا طی مبارزات پارتیزانی در «سیرامائسترا» با همسر دوم خود «آلئیدا مارچ» آشنا شد و بعد مدت کوتاهی پس از پیروزی انقلاب طلاق بین هیلدا و چه رسمی شد. با این وجود هیلدا با دختر خود به کوبا رفت و تا آخر عمر (1974) در مناصب بالای دولتی کوبا شاغل بکار بود.

فرمانده در انقلاب کوبا

روز دوم دسامبر 1956 یک کرجی موتوری به سواحل جنوبی کوبا  نزدیک شد و در ایالت «اورینته» کناره گرفت. فیدل کاسترو و 81 مبارز دیگر از سرنشینان این کشتی بودند که با ورود به خاک کوبا،  تصمیم داشتند مبارزه خود را که در 26 ژوئیه 1953 با حمله به سربازخانه مونکادا در سانتیاگو دِ کوبا علیه دیکتاتوری و برای سرنگونی باتیستا آغاز کرده بودند، ادامه دهند. ولی پهلوگرفتن آنها به اشکال برخورد. پس از روزها کشتی‌رانی در هوای طوفانی از مکزیک به کوبا، کرجی آنها که بیش از گنجایش خود سرنشین و لوازم حمل می‌کرد، به خاک نشست. قایق کمکی سوراخ بود و غرق شد و در نتیجه گروه 82 نفری مبارزان در حالیکه زیر رگبار گلوله‌های نیروی هوائی کوبا قرار داشت، مجبور شد پای پیاده از آب بگذرد و توانست فقط سلاح و  مقدارکمی آذوقه باخود حمل کند. آنها پس از سه روز راهپیمائی در مناطق باتلاقی و مزارع نیشکر سرانجام روز 5 دسامبر خسته و کوفته به « آلگریا دِ پیو» رسیدند و موقتاً به استراحت پرداختند.
دربین شورشیان خسته که روی زمین ولو شده بودند، ارنستو چه گوارا هم حضور داشت که در مکزیک به گروه فیدل پیوسته بود. او در مقام پزشک گروه در حال پانسمان جراحتهای پای رفقایش بود که به ناگاه رگبار گلوله بطرف آنها آغاز شد. آنها دارای مهمات کافی نبودند و تقریباً نیمی از آنها زیر رگبار گلوله سربازان باتیستا جان باختند، 20 نفر دستگیر شدند و برخی از آنها آناً اعدام گردیدند.
چه در کتاب خود « راه‌های مبارزه مسلحانه» که پس از پیروزی انقلاب در کوبا انتشار یافت به این حمله اشاره می‌کند:
« در این لحظه رفیقی که یک جعبه مهمات حمل می‌کرد، آنرا رها کرد که کم بود روی پای من بیافتد. من بوی گوشزد کردم. وی بمن جواب داد «اکنون وقت جعبه مهمات نیست!». وقتی که این کلمات را ادا میکرد، چهراش را خوب بخاطر دارم، زیرا که ترس و وحشت آن مرد را بروشنی منعکس می‌کرد. ( این شخص بعداً  توسط جلادان باتیستا بقتل رسید.) شاید این اولین بار بود که من عملاً در مقابل این دوراهی قرار می‌گرفتم که یا به وظایف پزشکی خود بپردازم و یا به انجام مسئولیت خود در مقام یک سرباز انقلابی. در مقابل من اکنون دو جعبه قرار داشت، یکی پر از مهمات و دیگری پراز دارو. حمل هردو جعبه ممکن نبود. من جعبه مهمات را برداشتم و جعبه داروها را بجای گزاردم تا از جاده‌ای که مرا از مزرعه نیشکر جدا می‌کرد، عبور کنم.»

یک «ماجراجو»؟
«چه» تصمیم خود را ـ بنفع مبارزه و بضرر درمان پزشکی ـ گرفته بود. این تصمیم باعث شد که بسیاری از روزنامه‌نگاران بورژوائی و یا تهیه کنندگان فیلم، «چه» را یک ماجراجو قلمداد کنند. ولی این تصویر هیچ ربطی به واقعیت تاریخی ندارد. نه‌تنها به این علت که «چه» کماکان به معالجه رفقای خود و مردم دهاتی ادامه می‌داد، که بنوبه خود سهم تعیین کننده‌ای در رشد همبستگی و پشتیبانی دهقانان که در عمر خود یک پزشک ندیده بودند، با پارتیزان‌ها ایفا می‌نمود. این تصویر خلاصه شده «شورشی حرفه‌ای»، بیش از هرچیز سهم موثر «چه» در ساختمان کوبای نوین و همینطور آثار تئوریک مهم وی را پس از پیروزی انقلاب مورد اغماض قرار می‌دهد. فیدل کاسترو بخاطر می‌آورد:
«هرگاه کسی برای انجام وظیفه‌ای مهم لازم می‌شد، «چه» حاضر بود.»
در روز 26 نوامبر 1959، یعنی تقریباً یکسال پس از ورود پارتیزانها که مردم آنها را «ریشوها» نام گزارده بودند، فیدل، «چه» را به ریاست بانک ملی کوبا منصوب کرد. در جشنواره جهانی جوانان در سال 2005 در کاراکاس، پرزیدنت هوگو شاوس تعریف کرد که این عمل چگونه صورت گرفت:
« داستان بامزه‌ای هست که من از فیدل شنیدم: هنگامیکه ریشوها از «سیرا» به هاوانا وارد شدند و دولت شکل گرفت، فیدل در یکی از نشست‌های صبح زود سئوال کرد: آیا در بین ما یک اکونوم (
Economista) وجود دارد؟ «چه» فوراً گفت: من! و فیدل ازوی پرسید: « تو اقتصاددانی؟ فکر می‌کردم پزشکی؟» و «چه» جواب داد:« اوه، بد شنیدم، فکر کردم می‌پرسی کمونیستا!»
«چه» در این زمان ریاست بخش صنعتی سازی انستیتوی رفرم ارضی را بعهده داشت و مسئولیتهای مهمی در ارتش انقلابی را نیز پاسخگو بود با این وجود بدون لحظه‌ای تردید مسئولیت جدیدی را بگردن گرفت و بکلاس درس اقتصاد رفت تا دانستنیهای خود در رشته اقتصاد را توسعه دهد. وی بخوبی می‌دانست که بانک ملی شریان حیاتی اقتصاد کوباست که کلیه فعل و انفعالات مالی کوبا از مسیر آن عبور می‌کرد. ذخیره‌های ارزی کوبا از صرف رژیم باتیستا به تاراج رفته بود. فقط باتیستا به تنهائی به هنگام فرار به ایالات متحده آمریکا 424 میلیون دلار با خود برده بود. لازم بود تا اقدامات قاطعی صورت گیرد که از انتقال بقیه ذخیره‌های ارزی به خارج از کشور توسط بانک‌های خصوصی جلوگیری بعمل آید، زیرا که ملی کردن بانک‌های فعال خارجی در کوبا تازه در 13 اکتبر سال 1960 انجام گرفت.
چگونه ممکن بود این اقدامات را انجام داد؟ اکثر متخصصان و تکنیسین‌ها به ایالات متحده آمریکا گریخته بودند، زیرا که واشنگتن با عرضه امکانات مالی و تسهیل امور مهاجرت و سفر راه را برای آنها گشوده بود. «چه» به این افراد نشان داد که چه نوع ارزشی برای آنها قائل است. وی بلافاصله پس از تقبل مقام ریاست بانک ملی کشور اسکناس‌های نو را با اسم مستعار خود «چه» امضا کرد و باعث خشم ضدانقلاب شد.
حتا اگر کارشناسان آنزمان نمی‌خواستند بپذیرند و همکاران امروزیشان هم نمی‌توانند باور کنند «چه» در صدر بانک ملی کوبا هیچ اقدام بی‌معنی انجام نداد. وی تا آن لحظه، شناخت وسیعی کسب کرده بود و کتب بسیاری را مطالعه کرده بود ـ همینطور مارکس و لنین را ـ و آماده بود تا معلومات و تجربیات جدیدتری کسب کرده و بپذیرد و لذا منطقی بود که در 23 فوریه 1961 وزیر صنایع گردد.

اشکالات نوسازی

در این مقام «چه» شخصاً با مشکلات موجود در طی ساختمان یک دولت انقلابی آشنا شد و در فوریه 1963 طی مقاله‌ای بنام «علیه بورکراتیسم» در نشریه تئوریک «کوبا سوسیالیستا» آنها را بازشمرد:
« گامهای اولیه دولت انقلابی و همینطور دوران اولیه عملکرد دولت هنوز تحت تاثیر عناصر اصلی تاکتیک‌های پارتیزانی بود که در دستگاه اداری نیز بشکلی عمل می‌کرد.(...) به هنگام انتصاب مسئولین در سطح دستگاه بغرنج اجتماعی، حوضه‌های مختلف «پارتیزانهای اداری» درمقابل یکدیگر قرار‌گرفتند. دائماً اصطکاک پدید می‌آمد. دستور، ضددستور، تعبیرات مختلف از قوانین ـ که در برخی موارد حتا به تعبیرعکس منجر می‌شد ـ برخی از موسسات بدون درنظر گرفتن دستگاه مرکزی حکومتی قواعد خود را بصورت حکم صادر می‌کرد. پس از یکسال تجربه دردناک به این نتیجه رسیدیم که  چاره دیگری جز از تغییر کامل شیوه کار موجود نیست و دستگاه دولتی بایستی که بطور کارآمدتری سازماندهی گردد و در اینجا از شیوه‌های برنامه‌ریزی کشورهای سوسیالیستی برادر مدد گرفته شد.
در نتیجه رفته رفته آن دستگاه پرقدرت بوروکراتیکی که از مشخصات فاز اول ساختمان دولت سوسیالیستی بود، ایجاد گردید. بااین‌حال این جهش بسیار بزرگ بود و تعداد زیادی از موسسات، از جمله وزارت صنایع سیاست تمرکز عملی را در پیش گرفت که  بطور اغراق‌آمیزی ابتکار عمل مدیریت کارخانجات را محدود می‌ساخت. این طرح تمرکز ناشی از فقدان کادرهای میانه و وجود برداشتهای آنارشیستی حاکم در آن دوران بود که جدیت فراوان برای اجرای دستورات را لازم می‌ساخت. (...) بدین صورت انقلاب ما دچار بوروکراتیسمی که مشمئزکننده بود گردید.»
«چه» بطور دقیق انواع بوروکراتیسم را که بیش از هرچیز در اثر فقدان نیروهای متخصص پدید می‌آید، بررسی کرد:
« بنظر می‌رسد که بحث و گفتگوها پایان ناپذیر است بدون آنکه کسی از شرکت کنندگان اتوریته کافی داشته باشد تا نظر خود را اعمال دارد. پس از یک، دو و یا سه همایش مشکل کماکان بجای خود باقی می‌ماند تا اینکه یا خود بخود و رفته رفته حل شود و یا اینکه بالاخره تصمیمی، هرقدر هم که بد، در مورد آن گرفته شود.
همانطور که گفته شد، فقدان تقریباً کامل شناخت که بکمک همایش‌های گوناگون جبران می‌شود، یک نوع همایش‌پرستی را بوجود می‌آورد و در راهیافت مشکلات، نتیجتاً عاقبت اندیشی لازم درنظر گرفته نمی‌شود. در چنین مواردی، بوروکراتیسم که با کاغذبازی  لازمه، ترمزکننده تکامل اجتماعی می‌گردد،  به سرنوشت موسسات مختلف تبدیل می‌گردد. »
راه حل «چه» آنطور که کلیشه متداول در مورد وی مدعی است، عملگرائی نبود، بلکه هدف « منعطف‌تر کردن دستگاه دولتی بود تا بتوان کنترل مرکزی را تقویت کرد» «ما باید مسئولیتهای هر یک از کادرها را تجزیه و تحلیل کنیم و آنرا در چارچوب مرزهای کاملاً مشخصی محدود سازیم که با تهدید به اشد مجازات، هیچ کس اجازه نداشته باشد از حیطه مسئولیت خویش خارج گردد ولی
در عین‌حال در این محدوده حداکثر آزادی عمل را برای کادرها ممکن سازیم.»
«چه» شک داشت که بتوان با شیوه‌های سرمایه‌داری، سوسیالیسم را بنا کرد. وی نه تنها برای بهبود امکانات مادی ارزش قائل بود، بلکه بیش از هرچیز معتقد به متقاعد کردن مردم و تقویت ارزش‌های اخلاقی بود. وی در مقاله «سوسیالیسم و انسان در کوبا» نوشت:
« بدنبال این خیال دویدن که می‌توان با سلاح‌های پوسیده‌ای که از سرمایه‌داری بما به ارث رسیده ( مثل کالا بعنوان سلول اقتصادی، سودآوری، منافع مادی شخصی بمثابه نیروی محرکه و غیره...) سوسیالیسم را بنا کرد، می‌تواند ما را براحتی به بن بست بکشاند (...) برای اینکه بتوان کمونیسم را ساخت بایستی که بموازات بهبود شرایط مادی، انسانی نوین پدیدآید. لذا مهم است که وسائل و ابزار  لازم و صحیح برای تجهیز توده‌ها انتخاب گردد. این ابزار بایستی که اساساً ریشه از اخلاق گرفته باشد ولی این بدین مفهوم نیست که ما استفاده درست از امتیازات مادی، بویژه از انواع اجتماعی آنرا بدست فراموشی سپاریم.»
 در مصاحبه مفصلی که فیدل کاسترو در سال 2006 با «ایگناسیو رامونت» انجام داد، فیدل مجددا امروز نیز اهمیت «چه» را در مسئولیتهای مختلف دولتی تاکید کرد:
««چه» مردی بود که می‌بایستی درآن لحظه در آنجا حضور می‌داشت و در این جای هیچ شک و شبهه‌ای وجود ندارد زیرا که «چه» یک انقلابی، یک کمونیست و یک اقتصاددان برجسته بود.» 

این مبارز مرز نمی‌شناسد

«من در آرژانتین بدنیا آمدم، این مسئله برهیچ کس پوشیده نیست. من هم کوبائیم و هم آرژانتینی و اگر آقایان محترم آمریکای لاتین ناراحت نشوند من خود را یک وطن‌پرست آمریکای لاتینی احساس می‌کنم، وطن‌پرست هرکشورقابل تصوری در آمریکای لاتین  و در آن لحظه که لازم باشد، حاضرم جانم را برای آزادی هر یک از کشورهای آمریکای لاتین فدا کنم، بدون آنکه از کسی توقع چیزی داشته باشم.»

انترناسیونالیست و ضدامپریالیست
 
چه‌گوارا یک انترناسیونالیست و یک ضدامپریالیست پرشور بود. وی در گواتمالا در کنار دولت قانونی «ژاکوبو آربنز» مبارزه کرد. در کوبا وی جانش را  برای استقرار آزادی درکف نهاد و پس از پیروزی با تمامقدرت به ساختمان جامعه‌ای نوین و سوسیالیستی پرداخت. وی در مقام عضو دولت انقلابی بکیه قاره‌ها سفر کرد. فیدل کاسترو در مصاحبه با «ایگناسیو رامونت» بخاطر آورد:
«  در شش، هفت سال اول، تا سال 1965 تمام دنیا را سفر کرد. او با «چوئن لای» با «نهرو» با «ناصر» با «سوکارنو» ملاقات کرد زیرا که وی احساس انترناسیونالیستی قوی داشت و برای شناخت تمام این مشکلات علاقه نشان می‌داد. بخاطر دارم که «چه» با شخصیت‌های زیادی گفتگو کرد. وی با چوئن‌لای رابطه داشت و با مائو ملاقات کرد و با چینی‌ها صمیمی شد. وی با شوروی‌ها مشکلی نداشت ولی مشخص بود که بیشتر طرف چین بود.» «چه» تنش مابین چین و شوروی را علناً مورد انتقاد قرار می‌داد: «آنهائیکه تنور جنگ کلمات، ناسزاها و پشت‌پا زدن‌ها، که مدتهاست از طرف نمایندگان دو قدرت بزرگ اردوگاه سوسیالیستی براه افتاده را گرم نگاه می‌دارند نیز مقصرند.»
در اکتبر 1960 چه‌گوارا ریاست اولین هیات رسمی کوبا در اتحادجماهیر شوروی را بعهده داشت. وی در این زمان برای آمریکائی‌ها، آنطور که مجله «تایمز» فرموله کرد، «مغز انقلاب» بود در حالیکه فیدل قلب و رائول مشت انقلاب نام گرفته بودند. در چارچوب این سفر چندماهه وی از چین، کره شمالی، یوگسلاوی و جمهوری دمکراتیک آلمان بازدید بعمل آورد.
«چه» در دسامبر 1960 برای امضای قراردادهائی مابین وزارت بازرگانی خارجی آلمان دمکراتیک و بانک ملی کوبا و همینطور قراردادهای تجارتی دیگر وارد برلین شد. در مجلس ضیافتی که به افتخار وی ترتیب داده شده بود برای اولین بار با «تامارا بونکه» که آلمانی ـ آرژانتینی بود و در برلین زندگی می‌کرد و همراه گروهی از جوانان آمریکای لاتینی در این ضیافت شرکت داشت، آشنا گردید. بعد از آن «چه» به لایپزیک سفرکرد تا با دانشجویان کوبائی و دیگرکشورهای آمریکای لاتین ملاقات کند. «تامارا» در این ملاقات‌ها بعنوان آرژانتینی شرکت داشت و «چه» را بعنوان مترجم همراهی می‌کرد. تقریباً هفت سال بعد تامارا بونکه با اسم مستعار تانیا در کنار «چه» در بولیوی بقتل رسید.
در طی این سفر  «چه» تحت تاثیر دستاوردهای اتحادجماهیر شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی قرار گرفت.
«اگر من کشور سوسیالیسم را که برای اولین بار بازدید کردم، کشوری که در آن عمیق‌ترین و رادیکال‌ترین انقلاب جهان رخ داده،، اکنون ترک می‌کنم، باخود... خاطرات فراوانی را که طی اقامت خود در این کشور کسب کردم ، حمل می‌کنم.»
سپاسگزاری و قدردانی در قبال اتحادجماهیر شوروی که منباب مثال هنگامیکه ایالات متحده آمریکا واردات خود از کوبا را قطع کرد، شکر کوبا را خریداری کرد، مانع از آن نشد که «چه» از موضع خود پدیده‌های منفی را مورد انتقاد قرارندهد.  با اشاره به تجارت جهانی غیرعادلانه که کشورهای سوسیالیستی نیز بطور غیرمستقیم در آن ذینفع بود، وی در فوریه 1965 در اجلاسیه اقتصادی افریقائی ـ آسیائی در  پایتخت الجزیره گفت: «کشورهای سوسیالیستی از نظر اخلاقی موظفند به همدستی تاکتیکی خود با کشورهای استعمار کننده غرب پایان بخشند.» علاوه برآن بایستی که برای کشورهای سوسیالیستی روشن باشد که رهائی کشورهائی که خود را از یوغ کلنیالیسم خلاص می‌کنند برای آنها خرج برخواهد داشت.

عزیمت به کنگو

«چه» شخصاً تصمیم گرفت پس از پاگرفتن انقلاب کوبا مجدداً مبارزه مسلحانه را آغاز کند. متناسب با نظرش که مبارزه بر سرمرگ و زندگی با امپریالیسمT مرز نمی‌شناسد، به کنگو رفت. همرزم وی Ulises Estrada Lescaille در ماه می 2007 در مقاله‌ای برای روزنامه کوبائی «بوهمیا» از این دوران یاد می‌کند:
« در سال 1965 «چه» در راس یک گروه صدنفری مستشاران نظامی کوبائی برای کمک به خلق کنگو به این کشور سفر کرد. بهنگام عزیمت از کوبا وی برای فیدل که وی را شخصیت انقلابی با اقتدار و دوست خود می‌نامید نامه‌ای باقی گزارد که در آن به «فراخوان وطن‌های دیگر این جهان» اشاره کرده بود... در طی سیر وسیاحت‌های خود در مناطق عملیاتی پارتیزان‌های کنگوئی من شاهد بینوائی شدید دهقانان بودم که ریشه‌های عمیق در شیوه فکری قبیله‌ای بموازات سیستم‌های پدرشاهی،  فئودالی، برده‌داری و مذهبی داشت. همه این پدیده‌ها با یک مبارزه مسلحانه که بتوان آنرا بطور جامع و کامل سازماندهی کرد، ناسازگار بود و بدین دلیل کوبائی‌ها کار خود را بمثابه مستشار نظامی بکنار گزاردند و در کنار میهن‌پرستان کنگوئی به مبارزه مسلحانه پرداختند، زیرا که اینکار نوع کاراتری در تمرین و تربیت پارتیزانها و همینطور برای تقویت روحیه انترناسیونالیستها بود.»
«چه» در کنگو هم شاگرد و هم معلم بود: وی زبان «سواهیلی» می‌آموخت تا با روسای قبایل و راهبان تفاهم برقرار کند و در عین‌حال به مبارزین کنگوئی زبان فرانسه می‌آموخت.
سرانجام مبارزه در کنگو به شکست کوبائی‌ها ختم شد. تازه در سال 1997 «لوران ـ دزیره کابیلا» که در زمان «چه» در کنگو مبارزه می‌کرد، توانست ده‌ها سال دیکتاتوری «موبوتو» را سرنگون کند.

مبارزه مسلحانه در بولیوی

  ولی «چه» پس از شکست در کنگو به آماده ساختن خود برای مبارزه مسلحانه در بولیوی پرداخت. در ماه مارس 1967 در مناطق مرتفع مرکزی  بخش شرقی بولیوی اولین درگیری‌های نظامی مابین ارتش آزادیبخش ملیELN و نیروهای دولتی صورت گرفت. پارتیزانها در بولیوی مانند پارتیزانهای کوبائی در سیرا مائسترا موفق نبودند و نتوانستند پشتیبانی دهقانان را جلب کنند. از طرف دیگر سازمان جاسوسی سیا مطلع شد که شورشیان در بولیوی تحت رهبری چه‌گوارا که از مدتها تحت تعقیب و طی حیات خود  به افسانه بدل گشته بود، قرار دارند. ارتش بولیوی بشدت مجهز گردید و مستشاران ایالات متحده آمریکا در شکار «چه» فعالانه شرکت کردند. در 31 اوت 1967 گروهی از مبارزان ارتش آزادیبخش بمحاصره ارتش درآمد و کلیه پارتیزانها بقتل رسیدند. «تانیا» که همان «تامرا بونکه» بود نیز جزو این گروه بود.
روز 8 اکتبر ارتش آزادیبخش و نیروهای دولتی در مراتع
Yuro به آخرین مصاف پرداختند. «چه» زخمی شد و به اسارت درآمد و در مدرسه کوچک La Higuera تحت نظر گرفته شد تا از لاپاز و واشنگتن دستور رسید که کماندانت بقتل رسد. ارتش هراس داشت که محاکمه وی به تربیون تهیج کننده توده‌ها علیه امپریالیسم تبدیل گردد. آنها می‌خواستند مانع از رشد یک افسانه شوند و بهمین دلیل«چه» را بی‌سرو صدا سربه نیست کردند.
ولی «چه» جاودانه شد. تصاویر وی هنوز در هرگوشه جهان حاضر است. حتا اگر برای بسیار از آنهائیکه اسم «چه» را روی پیراهن، کت و کلاه خود حمل می‌کنند، تنها نامش آشنا است با این‌حال همین کافی است تا خون مرتجعینی چون رئیس جمهور اسبق چکسلواکی «واتسلاو هاول» را بغلیان آورد. آنها معترضند که در همه کشورهای جهان در هرگوشه تصویری از این شخصیت انقلابی بچشم می‌خورد. آنها می‌دانند: چه‌گوارا تا امروز برای آنها و برای امپریالیسم هنوز یک تهدید است زیرا که پیام وی، امروز مانند 40 سال پیش هنوز صادق است:
« سرانجام باید پذیرفت که امپریالیسم بعنوان آخرین مرحله سرمایه‌داری سیستمی است که جهان را در بر گرفته و باید در یک مقابله بزرگ جهانی سرکوب گردد. هدف کاربردی این مبارزه بایستی نابودی امپریالیسم باشد. سهم ما یعنی استثمار شده‌ها و عقب‌نگاه داشته شده‌های این جهان  در این مبارزه این است امپریالیسم را از منابع حیات خود یعنی خلق‌های زیر یوغ، که سرمایه‌داران  مواد خام، تکنیسین‌ها و نیروی کار ارزان مورد نیاز خود را از آنها و آنجا تامین می‌کنند، محروم سازیم... آنها ما را به این مبارزه مجبور می‌کنند؛ چاره دیگری بجز از فراهم کردن شرایط، تصمیم به اجرا و آغاز آن باقی نمانده است.»

منبع: تارنگاشت عدالت

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics