نویدنو:18/02/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

چپ را از نوشته‌ی علی‌رضا بیاموزیم!

هادی پاکزاد

 

با نوشته‌ای از آقای علیرضا اشراقی توسط وبلاگ «تاسیانی» آشنا شدم  که در روزنامه اعتماد چاپ شده بود با عنوان: «گمان‌هايي درباره اين که چرا چپ، دل ما ايراني‌ها را به‌دست آورده است؟» در وبلاگ تاسیانی و در پاسخ به نوشته‌ی آقای اشراقی، مطلبی با عنوان: «پاسخ به مگس» درج شده است که خود حکایتی دارد که شاید در این نوشتار به آن هم گوشه‌ای زده شود. اما با مطالعه‌ی «از این در و آن ‌درگویی» آقای اشراقی، آن‌چنان به وجد آمدم که خود انگیزه‌ای شد برای این نوشته که شاید، این نیز توجه را جلب کند و مثل نوشته‌ی ایشان خواننده پیدا کند!!

نوشته‌ی ایشان از همان آغاز جالب و شیرین است:

 

«يادم نمي رود. دوران دبيرستان بود و فصل امتحانات. درس اجتماعي بود يا چيزي شبيه‌اش. راست نشسته بوديم و سر به زير، برگه مي‌نوشتيم. استاد، کيک کوچکي از بقالي خريده بود. خواست که آرمان‌هايش را به رخ بکشد. چهل و اندي بچه محصل بوديم. کيک را ميان همه قسمت کرد. قد يک ناخن انگشت سهم هر کس شد، بلکه کم‌تر. نه خودش سير شد و نه ما مزه چيزي را که خورديم چشيديم. بدتر از آن در حسرت‌اش مانديم. از همان هنگام عطاي عدالت توزيعي را به لقايش بخشيدم.

 چند بار تاکنون، براي ما از اين کيک ها قسمت کرده اند؟ چند بار؟...»

 

اگر آقای اشراقی اجازه دهند تا او را علی‌رضا بنامم، خیلی بهتر می‌شود، چون در این صورت می‌توان خیلی خودمانی‌تر با هم گپ زد و به نتایجی رسید که اگر به‌درد هیچ کسی هم نخورد، شاید برای ما دو نفر مفید واقع شود... چرا که بنای گفتگو را بر خودمانی بودن گذاشته‌ایم. از این مقدمه که بگذریم باید خیلی روشن و صریح و آشکار و بدون هیچ علامت تعجبی بگویم که با علی‌رضا جان موافق هستم. راستش، من اگر ‌جای آن معلم بودم ، که شاید بعدها استاد شده باشد، ابدا آن کیک را بین چهل و اندی بچه محصل تقسیم نمی‌کردم تا آرمانم را به‌رخ آن‌ها بکشم... به‌جای آن کار، کیک را به آن بچه‌های بی‌نوا نشان می‌دادم و در حضور یک یک آن‌ها در حلقوم خودم فرو می‌دادم و می‌گفتم: این کیک خوش‌مزه را من در تنور خودم تولید کردم و اگر شما هم کیک دوست دارید بروید و بهتر از آن را در تنور خودتان بپزید و نوش جان بکنید!!. با این کار هم اشتیاق برای خوردن کیک را در بچه‌ها به‌وجود می‌آوردم و هم به آن‌ها می‌فهماندم که «تولید» چیز خوبی است و «عدالت توزیعی» را هم که فقط از جایی باید صدقه گرفته شود تا در وسعتی بی‌انتها، برای بی‌چاره‌ها توزیع شود مردود شده تفهیم می‌کردم و بالاخره در راستای آرمانم که می‌گوید: هر کس به حسب کارش باید برداشت کند جامه‌ی عمل می‌پوشاندم و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شدم تا بچه‌ای مثل علی‌رضا جان «عطای عدالت توزیعی» را به لقایش ببخشد!! چرا که به آن بچه‌ها می‌فهماندم که آن کیک را که تولید خودتان است، باید خودتان بخورید و اجازه ندهید که آن را از فرد فرد شماها، با هر حیله و نیرنگی بگیرند و بعدا بیایند همان حاصل کار و دسترنج خودتان را به صورت صدقه به خودتان بدهند که حتا آن عدالت توزیعی هم آن‌قدر اندک باشد که مزه‌ی کیک را هم نتوان احساس کرد!!

علی‌رضا جان، متاسفانه آن استاد شما مثل حرف‌های پراکنده‌ای که بعضی از آدم‌های پراکنده می‌زنند و مرتبا پراکنده‌گویی می‌کنند و بابت همین پراکنده‌گویی‌هایشان پول هم می‌گیرند و با آن پول‌های پراکنده، گذران زندگی می‌کنند... تلاش داشته است تا از چپ، یک‌راست وارد راست شود !! دلیلش هم بسیار روشن است، مگر نه‌این‌که تا امروز هم که دیگر بزرگ شده‌ای و خودت داری به این خوبی درباره‌ی موضوعی به این مهمی تحت عنوان «گمان‌هايي درباره اين که چرا چپ، دل ما ايراني‌ها را به‌دست آورده است؟» قلم می‌زنی... باز هم در حسرت همان ذره کیک مانده‌ای و بر اساس همان حسرت که در کودکی به‌وجود آمده... امروز به این استنباط و استنتاج رسیده‌ای که الگوی خود از چپ را، همان استاد دوران کودکی‌ات بدانی که احتمالا می‌خواست از تو علی‌رضا جان یک سوپر راست رنج کشیده بسازد که متاسفانه موفق هم شده است. اما متاسفانه به‌نظر هم نمی‌رسد از راست شدنت هم توانسته باشی توشه‌ای دست و پا کنی که رنج دفاع از تنورداران را به عهده نگیری و نگویی که نمی‌دانی این دارندگان تنور نیستند که کیک‌های خوبی تولید می‌کنند، بلکه تنها و تنها این پزندگان کیک هستند که کیک‌ها را تولید می‌کنند اما سهمی به همان اندازه‌ای دارند که آن استاد تو علی‌رضا جان در سر کلاس تقسیم کرد و خود دیدی که به هیچ یک از بچه‌ها چیزی برای مزه کردن هم نرسید.

علی‌رضا جان، فهم و سواد من اجازه نداد تا بسیاری از بخش‌های دیگر نوشته‌ات را درک کنم!! مثلا منظورت را که نوشته‌ای: «اسطوره ها از دل تاريخ برمي آيند. يکي خلاف اش را مي گويد. من دل به سخن «ارنست کاسيرر» بسته‌ام که مي‌گويد اسطوره تاريخ را مي‌سازد. اسطوره‌ها مقدم بر تاريخ‌اند. تاريخ يک ملت را اسطوره‌هاي آن رقم مي‌زنند. خاک ما هم که خوب اسطوره پرور بوده است. سعي کرده‌ام جاي پايي از چپ‌گرايي در اين اسطوره‌ها بيابم. بي‌شک، گمان‌هاي من چيزي بيش‌تر از يک نگارش زيبايي‌شناسي نيست. مي‌شد که ما اين اسطوره‌ها را نداشتيم و هم‌چنان دل سپرده چپ بوديم. اين قبيل گمانه زني‌ها مانند گشتن به دنبال دلايل سرماخوردگي است. ما اول سرما مي‌خوريم و بعد مي‌گرديم تا پيدا کنيم دليل سرماخوردگي‌مان چه بوده است. آلودگي هوا بوده، کمي توش و پوشاک ما بوده، اپيدمي واگير و همه‌گيري بوده، يا همه‌اش و شايد هم هيچ کدام. به هر حال سرما را خورده‌ايم؛ بدجور هم.»

علی‌رضای عزیز، این حرف‌ها چه معنی می‌دهد؟ «سعی کردم جا پایی در چپ‌گرایی در این اسطوره‌ها بیابم»، واقعا یعنی چه؟ مثلا سعی کردی تا چه بشود؟ بگویی که تولید لازم است و کار تولیدی خوب و با ارزش است؟ اگر منظورت این چیزها بوده، غیر از آن استاد  که متاسفانه در همان کودکی باعث انحرافت شد... فکر می‌کنم تمام چپ‌ها، و یا حداقل آن‌هایی که با استثمار انسان توسط انسان سر ستیز دارند و معتقدند که نباید مالکیت تبدیل به ابزار بهره‌کشی شود... همه با تو مخالفتی ندارند. تردید نباید کرد و تو عزیز هم تردید نکن که همه‌ی چپ‌ها با «تولید و مناسبات تولیدی عادلانه» موافق هستند... آنان برای «توزیع فقر» مبارزه نکرده و نمی‌کنند، آنان فقر را برآمده از توزیع ناعادلانه می‌دانند و توزیع ناعادلانه را انحصار و مونوپل کردن تولیدات و ثروت‌های جامعه می‌دانند که اقلیتی با قلدری و با ابزار قدرت حکومتی در اختیار خود گرفته و از همه‌ی تولیدات ناشی از زحمت کارگران و زحمت‌کشان، استفاده‌ی نامشروع می‌کنند.

علی‌رضا جان، درست است که فروغ فرخزاد در شعرش نوشته: «کسي از آسمان توپخانه/ در شب آتش بازي مي‌آيد/ و سفره را مي‌اندازد/ و نان را قسمت مي‌کند/ و پپسي را قسمت مي‌کند/ و باغ ملي را قسمت مي‌کند/ و شربت سياه سرفه را قسمت مي‌کند/ و روز اسم نويسي را قسمت مي‌کند/ و نمره مريضخانه را قسمت مي‌کند/ و چکمه‌هاي لاستيکي را/ قسمت مي‌کند/ و سينماي فردين را قسمت مي‌کند/ درخت‌هاي دختر سيدجواد را/ قسمت مي‌کند/ و هرچه را که باد کرده باشد، قسمت مي‌کند/ و سهم ما را هم مي‌دهد/ من خواب ديده‌ام...» آیا حقیقتا منظور شاعر همانی بوده است که تو برداشت کرده‌ای؟ و آیا این نمونه‌ی برداشت تو نمایانگر اندیشه و تفکر «چپ» است؟ آیا تو عزیز هرگز سرود انترناسیونال را نشنیده‌ای که فریاد بر آورده، تنها نجات دهنده خودِ ما هستیم و نه هیچ‌کس دیگر... چرا تو انسان شریف، که شنیده‌ام سابقه‌ی روزنامه‌نگاری داری و دردهای آدمیان را توانسته‌ای از نزدیک لمس کنی... تو چرا قلبِ ماهیت می‌کنی؟ می‌خواهیم به چه کسانی خدمت کنیم؟ آنان که با دادن تکه‌ی کوچکی از همان کیک که متعلق به آنان نیست و حق مسلم خودت است... آیا باید ما را این چنین سرمست و گیج سازند که به خود نیز پشت کنیم و با هر ترفندی شده از «چپ» دیوی بسازیم که تنها بتوان در همان اسطوره‌هایی سراغ گرفت که با علاقه به شرح و بسط بی‌محتوا و بی‌مضمون از آن پرداختی؟ که چه؟

علی‌رضای باشعور، کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می‌آید و سفره را می‌اندازد و نان را قسمت می‌کند...، شاید آن کس، کسی جز خروش یک خلق نیست که با انقلاب می‌آید و مناسباتی انسانی و عادلانه را برای همه، به‌وجود می‌آورد. علی جان شاید شعر حرف‌های بسیار بیش‌تری هم داشته باشد، ولی هرچه باشد و مطمئن باش که نمی‌خواهد بگوید «چپ» چشم به آسمان‌ها دوخته است و در انتظار قهرمان‌ها لحظه‌شماری می‌کند. اگر بگوید... شما قبول نکنید!!

باور کن به تو باید حق داد و حرفت را پذیرفت که ملتی نباید برای رهایی و نجات خود در انتظار نجات‌دهنده بنشیند و همیشه و همیشه چشم به در بدوزد تا بیایند و او را از ظلم و جور رها سازند. بله، اگر این حرف‌ها مال تو باشد... باید آن‌ها را قدر دانست و گوینده‌اش را ارزش گذاشت؛ اما دوست عزیز، صادقانه بگویم که همین حرف‌ها، حرف‌های همان «چپ»هایی است که تو به ردیف از آن‌ها نام بردی و یکایک آنان را به افعالی متهم کردی... که در قد و قواره‌ی آنان نمی‌گنجید. حق با تست که اکثر آنان به حداقل‌ها راضی بوده و هستند... اما این به آن مفهوم نیست که درک روشنی از برخوردار شدن‌ها را نمی‌دانند و نمی‌فهمند و به همین دلیل راضی هستند که با اندکی گذران کنند!! آنان با اندک گذران می‌کنند که می‌دانند طمع چپاول‌گر شدن پایان ناپذیر است و نمی‌توان چپاول‌گری را نشان داد که برخوردار باشد از هرآن‌چه دارد!!

علی عزیز، درباره‌ی همه چیز حرف زدی، از روستا گرفته تا شهر، از فروغ فرخزاد تا محمود دولت آبادي، سهراب سپهري، منوچهرآتشي، جلال آل احمد، مرحوم دهخدا، احمد شاملو، عبدالکريم سروش و... مارکس و مزدک و بابک و پوپر و غیره... که چی؟ چه لزومی دارد که انسان سر و ته همه چیز و همه کس را بگیرد و به هم گره‌ بزند تا صفحه‌ای از روزنامه‌ای را پر کند؟ هدف چه بوده است؟ می‌خواستیم بگوییم همه‌ی این آدم‌ها با تمامی اشکال گوناگون و متفاوتشان، سرو ته یک کرباس هستند؟ با این حرف‌ها چه چیز درست می‌شود؟ همه به دنبال راه راست بروند و به جای چپ شدن، بروند خودشان تولید کیک ‌کنند و در انتظار توزیع آن عمرشان را هدر ندهند؟ از این حرف‌ها باید بیاموزیم؛  اگر وقتی  از کنار خانه‌هاي الهيه و زعفرانيه و فرمانيه رد شدیم، هنگامي که در خانه‌يي باز بود و حياط دراندردشتش را به نيم نگاهي برانداز کردیم... زير لب، يا پنهان‌تر از آن در دل، گلايه نکنيم و نگوييم خدايا؛ قسمت‌ات را شکر، و دشنام و ليچاري هم حواله صاحبخانه نکنیم و نگوییم که چرا او دارد و ما نداريم. و چرا از او نمي‌گيرند و به ما نمي‌دهند؟

علی‌رضا خان، این‌ها هم شد حرف؟ اگر تو قانع می‌شوی، ما هم حرفی نداریم!! حرفت را با جان و دل گوش می‌کنیم و می‌رویم «تولید» می‌کنیم و بعدش که بابت یک منزل چهل  پنجاه متری دو برابر درآمد را دادیم با باقی‌اش می‌رویم در الهیه و همان جاهایی که تو گفتی آپارتمان‌های دو سه میلیارد تومانی می‌خریم که پارکینگ آن در طبقه‌ی چندم در دسترس باشد تا برای سرکار رفتن و «تولید» کردن از آسانسور پایین نیاییم و بی‌جهت وقت را تلف نکنیم... چرا که تلف کردن وقت، به تولید لطمه می‌زند!!

حرف‌های تو دوست عزیز حکایت‌ها در خود نهفته دارد!! آن‌جا که افتخار «چپ» را فقط وارداتی نمی‌دانی و ابراز می‌داری: « گمان مي کنم، چپ گرايي ما چندان هم وارداتي نيست. يک‌باره از مرزهاي شمالي کشورمان راهش را کج نکرده تا سوي ما بيايد. سري و ريشه‌يي هم در همين آب و خاک پاک وطن دارد. و براي همين هم جنس وارداتي خريدار دارد. هر چه باشد؛ ما «مزدک» را داشته‌ايم، هزار و سيصد سالي پيش از آن که «مارکس» بيايد. مزدک هم مي‌گفت زمين و آب و مال بايد بين همه مردم مشترک و همگاني باشد. اصلاً چرا راه دور مي‌رويم. مگر آمدن اعراب تازه مسلمان به ايران و استقبالي که از آنان شد، ريشه در آرمان‌هاي برابري‌خواهانه و مساوات‌جويانه آيين نو نداشت و مگر هنوز داستان دوات کوبيدن بر سر آن دبير بيچاره‌يي که مي‌خواست فرزندش درس بخواند را در کتاب‌هاي تاريخ مدرسه نمي‌آورند تا شاهد مثالي باشد از اين که چه نظام نابرابري بوده است در ايران باستان. و مگر روشنفکران چپ به شورش «بابک» استناد نمي‌کنند. جامه سرخ تن «حلاج» مي‌کنند و از چهار شعر و چند طاماتي که بافته به يک‌باره «کاپيتال» مارکس را استخراج مي‌کنند. دوآتشه‌هاشان که، زماني، کم مانده بود به جاي کشکول هم يک داس و چکش دست حلاج بدهند. و قيام «سربداران» را در خم رنگرزي انقلاب پرولتاريايي هم مي‌زدند و خلاصه زمين و زمان را به هم مي‌بافتند که نشان دهند تاريخ ايران پر بوده از جنبش‌هاي عدالت‌طلبانه و البته چپ گرايانه.»

علی عزیز، کاش آن معلم تو آن کیک را سر کلاس نمی‌آورد و آن را به ده‌ها قسمت تقسیم نمی‌کرد و کاش همه‌اش را خودش می‌خورد!!

... و کاش این علی‌رضای گرامی که این‌همه با دقت «چپ» را مورد واکاوی قرار داده است... اندکی هم «راست» را تعریف می‌نمود و بعد حرفی هم از «اعتدال» به میان می‌آورد!!

در خاتمه که حتما خاتمه‌ای در کار نخواهد بود، باید به تو علیرضای باهوش بگویم که نوشته‌ات بسیار گفتنی دارد که باید واقعا هم «چپ» را از آن آموخت.

 

... و اما اجازه می‌خواهم از وبلاگ تاسیانی که در پاسخ به نوشته‌ی آقای اشراقی، با عنوان «پاسخ به مگس» بسیاری از حرف‌های معقول را نیز زده است، انتقاد کوچکی داشته باشم: این عنوان قشنگ نبود. به جای آن بهتر است بگوییم: «از نوشته‌ی علی‌رضا بیاموزیم» و دست آخر این که خود آقای علیرضا اشراقی نیز در عنوان نوشته‌ی خود آورده است: «گمان‌هايي درباره اين که چرا چپ، دل ما ايراني‌ها را به‌دست آورده است؟». بنابراین، و یا حداقل، بخشی از گفته‌های ایشان را می‌توان بیان گمانه‌هایی دانست که بیش‌تر «گمان» است تا واقعیت و حقیقت.

و حقیقت‌تر این که چپ به دوستی با آنان که حرفی برای گفتن دارند، نیاز دارد. آقای علی‌رضا اشراقی در همین نوشته‌ی خود، حرف‌های بسیاری گفته‌اند که تعمق در آن بسیار مفید و لازم است.

در پایان انتظار دارم آقای اشراقی نوشته‌ی خودمانی‌گونه‌ی مرا با نگاهی دوستانه پذیرا باشند و اگر برداشتی دگر از آن درآید که موافق ایشان نباشد، مرا منظوری نبوده است جز گپی دوستانه و صریح و صمیمی با ایشان و خوانندگان ایشان. پس اگر پوزشی لازم شود، صمیمانه پوزش‌خواه هستم.

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics