نویدنو:13/06/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

نه!

نه فراموش می کنیم و نه می بخشیم.

ازآن روزهای خونین...
گزارش یکی از نجات یافتگان کشتار همگانی تابستان 67

 

 هیچ جنایتی نمی تواند تا ابد پنهان بماند و هیچ جنایتکاری نمی تواند سیمای کریه و غیر انسانی خود را در پشت ماسک دروغ و ریا پنهان سازد.

آفتاب حقیقت نمی تواند برای همیشه در پشت ابرهای تیرۀ دروغ، ریا، بهتان و فراموشکاری پوشیده بماند.

جنایتکاران و تبهکاران باید رسوا شوند.

آدمکشان حقیقت ستیز باید سزای عمل خویش را ببینند.

هیچ جنایتکاری نباید بتواند گریبان خود را از چنگ عدالت رها سازد.

این فریاد زجردیدگان و شکنجه شدگانی است که سرود زندگی بر لب، قلب هایشان آماج گلوله های پاسداران رژیم حاکم بر ایران شده و در گورهای جمعی در خاک غنوده اند.

این فریاد دادخواهانۀ هزاران انسان شریف و مظلومی است که از قعر گورهای جمعی مارا به دادخواهی فرا می خوانند.

این فریاد در گلو ماندۀ هزاران زن و مرد و دختر و پسر جوان است که صرفاً به گناه دگر اندیشی به چوبه های دار آویخته شده و به گلوله بسته شده اند.

این فریاد پرخروش هزاران جان شیفتۀ آزادیخواه و عدالت طلبی است که با اتکا به فتوای خود روح الله خمینی، در بیدادگاه های اسلامی به دار آویخته شده و در گورهای جمعی به خاک سپرده شده اند.

این فریاد عاشقان دل سوختۀ گلزار خاوران است که با چشمانی نگران از ما می خواهند تا اجرای کامل عدالت و به پای میز محاکمه کشانده شدن جلادان و تبهکارانی که فاجعه کشتار زندانیان در تابستان 1367 را به وجود آوردند، از پای ننشینیم.

این فریاد را باید هرچه پرتوان تر و رساتر ساخت.

نباید گذاشت این فاجعه بزرگ ضد انسانی فراموش شود. نباید اجازه داد تا این عظیم ترین فاجعه انسانی تاریخ کشورمان که «فاجعه ملی» میهنمان نام گرفته است، به باد فراموشی سپرده شود.

ما حق نداریم فراموش کنیم و نباید بگذاریم که دیگران فراموش کنند. نه!

هرگز فراموش نخواهیم کرد و هرگز جنایتکاران را نخواهیم بخشید.

آنچه که در زیر می خوانید گزارش مستندی از زبان یکی از نجات یافتگان کشتار زندانیان در سال 1367 توسط رژیم جمهوری اسلامی ایران است که خود شاهد عینی فاجعه کشتار زندانیان در زندان «گوهردشت» بوده است. این گزارش زنده و مستند، که چندی پس از وقوع آن جنایت وحشتناک نوشته شده و در همان زمان در چند نشریه و رادیو "چپ" در خارج از کشور انتشار عمومی یافته است - نه تنها پرده از یک جنایت و تبهکاری بزرگ و تاریخی برمی دارد، بلکه آن حماسه پرشکوهی را به نمایش می گذارد که فرزندان فرزانه و دلاور مردم آن را در زندانها و شکنجه گاهای رژیم به نمایش گذاشتند.

گزارش در دو بخش تنظیم شده است.

سایت آذربایجان

ازآن روزهای خونین...

 

بخش اول

 

ساختمان بزرگ زرد رنگ زندان گوهردشت، مثل خسته از راهی طولانی، تنهادراین دشت وسیع لم داده بود. آفتاب گرم مردادماه در حیاط زندان گوهردشت پهن شده بود.سکوت و گرمای بعد از ظهر تابستان چنان آرامشی به زندان می داد که بی اختیار هوس می کردی در سبزه زار های کنار یک رودخانه بودی. عده ای از بچه ها در گوشه و کنار نشسته و مشغول صحبت بودند، تعدادی قدم می زدند و برخی هم در این آرامش، خواب را ترجیح داده بودند. جمعه ها که هواخوری نبود، در زندان از تحرک، نشانه های کمتری به چشم می خورد. ناگهان صدای بلندگوی رادیوی بند – که فقط اخبار ظهر و شب و خطبه های نماز جمعه را پخش می کرد و کلید قطع و وصل آن در اتاق نگهبانی بود – درست در وسط پخش خطبه ها، قطع شد. چند دقیقه بعد هم پاسدارها وارد بند شدند و تنها تلویزیون بندرا هم با خودبردند. چون روز جمعه بود، طبق معمول روزنامه نداشتیم ولی فردای آن روز دیدیم که نه از روزنامه خبری است و نه از هواخوری. بعد از 2 روز هم فهمیدیم که ملاقات با خانواده ها را نیز قطع کرده اند. از آن روز به بعد دیگر حتی اگر کسی مریض می شد از بهداری و دارو خبری نبود. درمحاصره کامل قرار گرفته بودیم. تمامی منافذ ارتباطی مان با جهان خارج را به کلی قطع کرده بودند.

 

***

 

همه می خواستند بدانند که چه شده است. تق تق مرس ها به صدا در آمد.اما دیگران هم چیزی نمی دانستند.

پس از یک سال جنگ و گریز پیروزمندانه با پلیس، چند ماهی بود که فشارها بیشتر شده بود. بچه ها را به دلیل انجام ورزش جمعی، مفصلاً کتک زدند. تعدادی را هم از اوین – به عنوان تنبیه- به گوهردشت آوردند فحش و ناسزا و کتک به بهانه های مختلف افزایش یافته بود. اما هیچ یک از اینها باعث نمی شد که روحیه تهاجمی که زندانیان سیاسی، طی یک سال و نیم گذشته به دنبال مبارزاتی سهمگین با زندانبان ها کسب کرده اند، افت کند.اما ضد حمله برق آسایی که دژخیمان خمینی وارد آوردند، سخت غافلگیرانه بود. یک ماه تمام در پی آن بودیم که بفهمیم چه اتفاق تازه ای رخ داده است.

نگهبان ها در مقابل پرسشهای مکرر ما یا سکوت معنی داری می کردند و یا می گفتند که: «دستور از بالاست». پس از چند روز خبر آمد که در بند مجاور، محکومین ده سال به بالا اعتصاب غذا کرده اند.

لشگری رئیس انتظامات- و در واقع همه کارۀ زندان – نزد آنها رفته و گفته بود: «به نفع تان است که دست از پا خطا نکنید». و برای زهرچشم بیشتر گرفتن، ده نفر را از بند بیرون کشیده و به انفرادی برده بود. این خبر از جدی بودن بیشتر اوضاع حکایت می کرد.

یک روز، دو روز، یک هفته، و 2 هفته گذشت. این مدت سکوت و انظار همه را کلافه و نگران کرده بود. در آن هوای گرم اتاقها، فضا بسیار سنگین بود. همه چیز از حادثه ای در حال وقوع گواهی می داد. در گفتگو با بچه ها، هر کدام حدسی میزدند.ابتدا گمان می کردیم که در مملکت وضع خاصی پیش آمده، مثلاً خمینی مرده. عده ای در این فکر بودند که شاید می خواهند یک سری دیگر مصاحبۀ تلویزیونی از زندانیان بگیرند و سرانجام تعدادی هم بر آن بودند که ممکن است میان جناح های مختلف حاکمیت درگیری پیش آمده و می خواهند زندانیان را قتل عام کنند.

اماسرانجام پس از 2 هفته انتظار، صاعقه فرود آمد.

 

***

 

از بند مجاهدین خبر آمد که نیری دادیار بیدادگاه های آخوندی آنجا رفته، سئوالاتی کرده و از یک اتاق 36 نفری، 34 نفر را برای اعدام برده است. به سختی می شد باور کرد که چنین کشتار وسیعی کرده باشند، اما نشانه هایی که بعدتر دیدیم، صحت خبر را تأیید می کرد.

2 شب بعد در اطراف بندها از سمت انتهایی زندان، بوی تعفن بلند شد که وقتی باد بر می خاست، شدیدتر به مشام می رسید. نیمه های شب هم تعدادی از بچه ها که از صدای عبورنابهنگام یک ماشین باری از خواب برخاسته بودند، از شکاف کرکره پنجره، یک تریلی را دیدند که وارد آمفی تاتر زندان شده و پس از مدتی بیرون آمده.

یک نفر با اضطراب و صدای پایین می گفت: لابد دارند جسدها را با تریلی می برند. دیگری به طعنه پاسخ داد: نه بابا، شاید گوشت یخ زده برایمان آورده اند. فردای آن روز پاسدارها را دیدیم که در حال سمپاشی محوطه زندان هستند.

روزهای بعد خبر عملیات «فروغ جاویدان» مجاهدین از سوی نگهبان ها به گوشمان رسید.

 

***

 

شهریورماه 1367 است. درست یک ماه است که در اتاق ها مانده ایم. همیشه وقتی برای تنبیه، هواخوری قطع و وضع فوق العاده اعلام می شود، در آغاز دشواراست که به شرایط تازه عادت کنی. اما زمان که می گذرد، انگار جز این وضع، طور دیگری ممکن نیست. آدمیزاد موجود غریبی است، اگر بخواهد به سرعت می تواند با هر شرایط تازه ای منطبق شود. آن روز اگر به فضای اتاق ما نگاه می کردی، گمان می بردی سالهاست که این انسانها، چنین زیسته اند. هر کس به کاری مشغول بود و به نحوی روزگار می گذراند.در ته چشم های هر کدام از آنها غمی پنهان را می بینی که در نگاه اول به نظرت نرسیده است.

هنگام ظهر، سر نهار، یکی از پاسدارها اسامی حدود 50 نفر از زندانیان را می خواند. گوشها همه تیز شده تا اسامی را به دقت بفهمند، ته دلهامان مالش می رود. اوضاع و رفت و آمدها در بیرون غیرعادی است. می گویند: « کسانی که اسامی آنها خواند شد، چشم بند بزنند و بیرون بیایند». در کنار اضطراب و پرسش، شادمانی هم هست. چرا که پس از یک ماه بالاخره از اتاق بیرون می رویم. شاید بشود فهمید که چراارتباطمان رابا تمام دنیای خارج قطع کرداند.

بیرون بند، می فهمیم که فقط ما نیستیم. تعداد زیاد دیگری از زندانیان سایر بندها هم در راهروی اصلی ً" گوهردشت " جمع شده اند. همه را چشم بسته رو به دیوار می نشانند. مقررات این است که هیچ کس با دیگری نباید حرف بزند وگرنه از پشت مورد حمله نگهبان ها قرار می گیرد. تا به حال چندین بار چنین صحنه ای پیش آمده بود. دفعات گذشته به ما ورقه های سئوال و جواب می دادند که عمدتاً مضمون سیاسی داشت. به نوبت پُر می کردیم و به بندها باز می گشتیم. اما پس از چند نوبت پاسخ به این سئوالات، هنوز سر در نیاورده بودیم که ازپر کردن این ورقه ها چه هدفی را دنبال می کند. اما این بار ورقه ای در کار نبود. یک ساعت تمام چشم بسته رو به دیوار نشسته بودیم و هر کدام به این فکر می کردیم که چه آشی برایمان پخته اند.

 

***

 

در یکی از دفعات پیش – در جریان یک نقل و انتقال، اتفاقاً در کنار رفیق نازنین مان " رضی " نشسته بودم. آن روز علی رغم کنترل شدید پاسدارها، موفق شدیم چند کلمه ای با هم حرف بزنیم. چه شادمانی داشت سخن گفتن با او که قهرمان زندان های جمهوری اسلامی بود.این که می گویم قهرمان، تعارف نیست. آنها که در زندان خمینی بوده اند می دانند که "رضی" کاری کرد کارستان." رضی " افسانه «پیچ اوین» را دود کرده و به آسمان فرستاده بود. " رضی" را در هشت مرحله بازجویی، بارها به تخت شلاق می بستند، تا حد مرگ کتکش می زدند، پاهایش را پانسمان می کردند و دوباره روی پاهای خون آلود و پاره پاره اش کابل می زدند. چند نوبت در بیمارستان زندان بستری شده بود و سه بار دیالیزش کرده بودند.

وقتی به طور مداوم بر کف پاهایت کابل می زنند، کلیه ها از کار می افتد و دیگر خون را تصفیه نمی کند. در چنین مواقعی شکنجه گران با دستگاه «دیالیز»، خون را تصفیه می کنند تا از مرگ زندانی جلوگیری کنند و پس از بهبود تقریبی بیمار، دوباره به تخت می بندند و شلاقش می زنند. " رضی "را تا آستانه مرگ می بردند، اما او در مقابل خواست جلادان برای مصاحبه تلویزیونی و ابراز انزجار نسبت به عقایدش می ایستاد و مقاومت می کرد. بی خدشه و بی غلو می شود گفت که در تاریخ 15 ساله شکنجه های فراموشخانه های خمینی، مثل " رضی" تنها به اندازه انگشتان دست می شد یافت.

آن روز که دیدمش، 4 ماه از آن شکنجه ها گذشته بود. اما چنان شاداب و سرحال بود که گمان می بردی حتی یک ضربه شلاق هم نخورده است. روحیه اش چنان بود که نمی گذاشت کسی دردش را بداند. برعکس تلاش داشت تا غمخوار دیگران باشد. چه در روی تخت شکنجه، چه در بهداری، زیر سرُم و چه در راهروهای بند 209 و 3000 در زیر چشم بندو چه در سلول های انفرادی. هر کس که او رامی دید،ازاراده پولادوارش نیرو می گرفت.

 

***

 

برایم عجیب بود که همه چیز را درباره پرونده ام، نحوه دستگیری و شرایط بازجویی ام می داند. صفا می کردم که آدمی این همه تحت فشار، این همه نسبت به یارانش دلسوز و غم خوار باشد و تلاش کند تا محیط پیرامون را بشناسد و بر آن اثر بگذارد. آرام از او می پرسم:

- رضی! چرا وقتی این همه تحت فشارت می گذارند، خودکشی نمی کنی؟

از آن ریزخنده های شیرینش می کند و می گوید: فعلاً تا این جا که توانسته ام تحمل کنم. بگذار خودشان مرا بکشند. تازه روزگار را چه دیدی، شاید اوضاعی شد که باز هم بتوانیم بیرون باشیم.

و باز می خندد. از آن خنده هایی که هر کس دیده باشد، خوب به خاطر دارد. می پرسم:

- رضی از تو چه می خواهند؟

هیجان زده می شود و دیگر حواسش نیست که پاسدارها ممکن است صدایش را بشنوند و اذیتش کنند. با صدایی که می لرزد، می گوید:

ـ " می دانی؛ از من می خواهند که علیه سازمانم و آرمانم مصاحبه کنم. همه معنای زندگی من مبارزه برای روشن بختی مردممان بوده، حال چگونه بگویم که سراسر زندگیم بی معنا بوده، چگونه به دروغ بگویم که به این مردم خیانت کرده ام. وقتی از رضی چنین کلامی شنیدی، بدان که از همان لحظه رضی دیگر مرده است."

هر کس که رضی را بشناسد، می داند که همه شخصیت و آبروی این جوان اهل دهات بیدخت، از همین مبارزه، همین آرمان و همین سازمان شکل گرفته است

بغض گلویم را می فشرد و اشک چشم بندم را خیس می کند. دلم پَر می زند که حتی یک لحظه هم که شده در آغوشش بگیرم و بر آن چشم های درخشان و نجیب، آن چهره معصوم و مهربان و آن پاهایی که از سال 52 در زیرزمین کمیته و اوین تاکنون آماج شلاق های جلادان شاه و خمینی بوده، بوسه بزنم.

پس از 2 ماه شنیدیم که تیربارانش کرده اند. او به بازجوها اجازه نداد که در زیر شکنجه به زانویش درآورند یا روی تخت شلاق به قتلش برسانند. ماند و سرافراز هم ماند، تا سحرگاه شهریور 64 که مثل شهابی روشنگر درخشید و پرده سیاهی راذرید. "رضی" از آن نام هایی بود که در هر شرایطی و هر وضعی به ما روحیه وانرژی می داد.

 

***

 

نعره های ناصریان جلاد و لشگری رئیس انتظامات زندان، چرتم را پاره کرد. از ته راهرو فریاد می زدند. یکی می گفت: «این را به حسینه ببرید. اونو شلاقش بزنید». وسط راهرو که رسیدند، صداها واضح تر شد.لشگری می پرسید: اتهام و بلافاصله اضافه می کرد: سازمانت را قبول داری یا نه؟

آنهایی را که جواب مثبت می دادند به سمت چپ راهرو و بقیه را به سمت راست می فرستاد.

ناصریان از سمت راستی ها می پرسیدکه انزجارنامه

می نویسند و مصاحبه می کنند یا نه؟ و کسانی را که حاضر به نوشتن انزجارنامه و دادن مصاحبه بودند، به بند خودشان می فرستاد. تمامی بچه های سرموضع با ما در سمت چپ ماندند، که اکثریت افراد زندان را تشکیل می دادند.

به رفیق کنار دستی ام می گویم: اوضاع به نظر جدی تر از دفعات قبل می آید و او پاسخ میدهد: آره، با همه دفعه های قبل تفاوت دارد. فکر نمی کنم که همان سئوال و جواب های همیشگی باشد.

 

***

 

تردید نکردم و به سئوالات، بلافاصله پاسخ دادم، در نتیجه در راهرو ماندم. هنوز هم بیشترین احتمال را روی مصاحبه می گذاشتم و فکر شلاق و حسینیه که بوی نماز خواندن یا مصاحبه دسته جمعی از آن می آمد، در گوشم زنگ می زد. خودم را آماده می کردم که چگونه باز هم باید شلاق خورد. از همین حالا و با فکر شلاق، کف پاهایم – که مفصلاً گوشت اضافی آورده بود – شروع به زوق زوق کرد.اما تصور اعدام هم به ذهنم خطور نمی کرد.

در سمت چپ راهرو همه را به ستون یک، به خط کرده بودند. پس از مدتی فهمیدم که انتهای صف به اتاقی ختم می شود که افراد را به داخل آن هدایت می کنند.

 

***

 

حدود 2 ساعتی سر پا ایستاده و منتظر بودیم. این که می گویم 2 ساعت، حدس و گمان است. ولی پاهایم از ایستادن ممتد دیگر توان نداشت. گرسته بودم ولی اصلاً میلی به هیچ غذایی نداشتم. تمام وجودم گوش بود تا بدانم در اطراف چه می گذرد. هیچان و اضطراب اجازه نمی داد که فکر را جمع و جور کنم و خود را برای برخورد با بازجوها آماده کنم.

چند قدم مانده به اتاق احساس کردم کسی به آرامی مرا به نام صدا می زند. از زیر چشم بند که نگاه کردم، یکی از یاران قدیمی و هم بنده های 2 سال پیش را شناختم. پاهای بلندش نشانه ای بود که در میان صدها تن نیز به راحتی قابل تشخیص بود. بی آنکه رو بر گرداند، آهسته و رو به دیوار گفت: "اگر از مذهبت سئوال کردند، بگو اسلام!".

روی آخرین کلمه مشکوک بودم. می پرسم چه؟ صدای پایی که از نگهبانهاست نزدیک می شود. اما به طرف ما نمی آید، با عجله کسی را که از اتاق بیرون آمده، تحویل می گیرد و می برد. وقتی دورتر می شود، دوباره می شنوم: "اسلام!".

در این چند سال، جنگ و گریز ما و پلیس درست روی همین یک کلمه متمرکز بوه. بازجوها فراوان تلاش کرده بودند که افراد سر موضع را به گفتن همین یک کلمه وادار کنند. اما این بار گویا مسئله طور دیگری بود که چنین علامتی از رفیق قدیمی دریافت می کردم. آنکه چند قدم پیش تر از من ایستاده بود، از دلاورانی بود که در استواری اش ذره ای هم شک نمی توانستی به دل راه دهی، پس داستان از چه قرار است؟

 

***

 

بالاخره نوبت به من رسید و به داخل اتاق رفتم. اجازه دادند که چشم بندم را بردارم. چشمم سیاهی رفت، ولی پس از مدتی که به نور عادت کردم، پشت میزی بزرگ، 3 نفر را تشخیص دادم. نفر سمت راست را به سرعت شناختم. "اشراقی " بود که عکسش را در روزنامه ها دیده بودم. دو نفر دیگر را هم بعدها بچه ها برایم گفتند که یکی آخوند " نیری " حاکم شرع اوین و دیگری جوانکی لمپن مآب که دادستان انقلاب اسلامی کرج بوده است.

پس از مکثی طولانی بالاخره اجازده دادند که بنشینم. هنگام نشستن، کمی زاویه دار روی صندلی قرار گرفتم تا کاغذهای روی میز را هم بتوانم ببینم.

نیری با طمانینه سرش را بالا گرفت و با قیافه ای که سعی می کرد، اعتماد جلب کند گفت:

- ما یک هیئتی هستیم که برای بررسی وضعیت زندان ها آمده ایم و شما باید به سئوالات ما جواب های صحیح بدهید.

در دلم می خندیدم که این نمایش برای هزارمین بار است که در عرض 7 سال گذشته تکرار می شود. اما اگر این ها خیال می کنند که خیلی زرنگند، ما هم در این دوره توانسته ایم دستشان را بخوانیم و از پسشان برآئیم. زورآزمایی باز هم شروع شده بود. در آن سوی میز گرگهایی نشسته بودند که آماده بودند در لحظه مناسب مرا از هم بدرند. و من نیز با عضلاتی که تماماً منقبض بود، آماده دفاع بودم.این بااشراقی

بود که به صدا درآمد: - نام، نام خانوادگی و اسم پدر؟.

در حالی که جواب می دادم، می دیدم که یکی از آن ها همه چیز را یادداشت می کند و گاه گداری از زیر عینک مرا می پاید.

- شغل شما؟

- دبیر دبیرستان

- متأهلید؟

- بله.

- فرزند؟

- یک دختر و یک پسر دارم.

- مذهب؟

مکث کردم و به حرف های رفیقم دوباره فکر کردم. اگر از چیزی خبر نداشت، اگر لازم نبود چنان خطر نمی کرد و در آن وضع با من گفتگو نمی کرد. در ذهنم همه چیز را یک بار دیگر بالا و پایین کردم و جواب های مختلف را بررسی نمودم.

بالاخره پاسخ دادم: اسلام.

نیری که انگار راضی نشده باشد، پرسید: دوباره بفرمائید.

- گفتم: اسلام.

جوانک در دفترش به سرعت علامتی زد که سر در نیاوردم چیست.

اشراقی ادامه داد: سازمانت را قبول داری؟

- فعلاً که در زندان هستم و ارتباطی ندارم

- یعنی حاضری سازمانت را محکوم کنی یا نه؟

محکم پاسخ دادم: نه!

نیری بُراق شد و با عصبیت و لحنی تند گفت: پس یعنی سازمانت را قبول داری؟

در مقابل این عکس العمل من هم با عصبانیت جواب دادم: این طور حساب کنید. ولی بلافاصله به خودم مسلط شدم و ادامه دادم: گفتم که فعلاً زندانم.

جنگ مغلوبه شده بود. نیری که انگار آتویی به دست آورده باشد، لبخندی پیروزمندانه زد و می خواست چیزی بگوید که سومی جمله شروع نشده را قطع کرد و گفت:

- آقا این مسایل را بگذارید برای بعد.

اشراقی انگار که اصلاً از این مجادله چیزی نشنیده است، ادامه داد.

- شما بگو ببنیم آقا، نماز می خوانید یا نه؟

جواب دادم: خیر.

- پس چطور مسلمانی هستی.

- مثل همه بقیه مردم ایران.

- یعنی چه. پس چرا نماز نمی خوانید. مسلمانی که بی نماز معنا ندارد.

- این جا در زندان هم من و هم شما می دانیم که معنای نماز خواندن چیست.

سومی باز هم وارد معرکه شد. کاغذی را به طرفم دراز کرد که کلمات نوشته شده در روی آن دستخط بود.

- آقا به خودت و اون 2 تا بچه ات رحم کن. اگر اسلام را قبول داری، این کاغذ را امضا کن که همان شهادتین است.

 

***

 

ما را که حدود 25 نفر بودیم، بار دیگر به ستون یک کردند و به حرکت درآوردند. ناصریان به پاسدارانی که همراه ما بودند، چیزی گفت. چشم بسته هم می شد حدس زد که مسیر، مسیر همیشگی نیست. ما را به سلول تازه ای می بردند.

درون اتاق، چشم بندها را که باز کردیم، رفیق قدیمی پرید، در آغوشم گرفت و در حالی که از شادمانی مرتب به پهلوهایم سقلمه می زد،گفت:

- لعنتی شانس آوردی. فقط باز هم با کله خری ات داشتی کار دستمان می دادی. نگاه چشم هایش که کردم، پر از اشک بود. دیگران هم که بسیاری شان آشنا بودند، حالی دیگرگون داشتند. صدای یکی از با تجربه ترین زندانیان زندان گوهردشت – که در اتاق بود – شلوغی را بر هم زد.

- رفقا فکر کنید که به دیگران چگونه می شود خبر را رساند. می خواهند تعداد زیادی را اعدام کنند. گفته اند که می خواهیم خانه تکانی کنیم. در این دو هفته اخیر مشغول مجاهدین بوده اند، حالا هم نوبت ما رسیده است. قتل عام در انتظار بچه هاست.

سکوت. سکوت سنگین. سکوت درد. سکوتی که بوی خون می داد.

هر کدام ذهن ها را می کاویدیم که به دیگران چگونه باید خبر داد.

بقیه را که از آن اتاق به جایی دیگر بردند، چه خواهند کرد؟ یکی از بچه ها روی بدنه شوفاژ اتاقی که بودیم، نام چند نفر از مجاهدین را یافت که در برابر اسمهایشان نوشته شده بود: ما را برای اعدام بردند.

 

***

 

بیرون بند، غوغای غریبی بود.کسانی راکه به «بند جهنم» نمی آوردند، به طرف آمفی تئاتر – که در انتهای راهروی اصلی واقع است – به صف می کردندن و به بندی که درست در جنب آمفی تئاتر قرار دارد و سلولهای انفرادی زیادی دارد، منتقل می کردند. هر یک از آن ها به یک سلول هدایت می شد. به هر کدامشان یک کیسه کوچک پارچه ای، یک کاغذ و یک قلم می دادند. می گفتند که وسایل شخصی (یعنی حلقه ازدواج، عینک، ساعت و ...) را در کیسه بگذارند و وصیت آخرین شان را روی کاغذ بنویسند.

بسیاری از بچه ها این جا بود که می فهمند، اعدام در انتظارشان است. آن هایی که از قبل حساب کارشان با رژیم روشن بود و می دانستند که زنده از زندان های جمهوری اسلامی بیرون نمی روند، پی می بردند که دیگر آخر خط نزدیک شده است. به آرامی وسایل شخصی را درون کیسه ها می نهادند و با هر کدام، خاطراتی برایشان زنده می شد که در سال های گذشته با همسر، فرزند و خانواده هایشان داشته اند. از این کار که فارغ می شدند، بالا و پایین سلول کوچک را چند بار قدم می زدند و کلمات وصیت نامه را که بارها و در دفعات مکرر در این سال های تلخ، در ذهن شان نوشته بودند، روی کاغذ می آوردند. تمام حواس شان جمع آن بود که طوری بنویسند تا جلادان خط خطی و سیاهش نکنند و از لابلای کلمات مبهم و به ظاهر بی اهمیت و خصوصی، پیام آخرین شان را به عزیزان و مردم شان برسانند. قلم که به کاغذ آشنا می شد، تا انتها می رفت و با هر کلمه ای که نوشته می شدف یاد عزیزی که به او می نوشت، زنده می شد. اما نمی دانستند که این وصیت آخرین را هم به عزیزانشان نمی دهند.

ای اشک نیا.

در چشم خانه بمان.

در این لحظه های آخرین،

نازک دلم مکن.

این چند ساعت را هم تاب بیارو

و کار نوشتنت که پایان می یافت، باز هم آرام قدم زدن آغاز می شد و اگر چیز تیزی در دسترس بود، نامی و کلامی هم به روی دیوار. بگذار تا دیگران هم بدانند که از اینجا کسی به قتلگاه روان شده است.

دیگرانی که حدس نمی زدند اعدام شان کنند، آن هایی که یا محکومیت شان پایان یافته بود یا قبلاً به دادگاه رفته و حکم گرفته بودند و یا اینکه اصلاً هنوز تکلیفی برایشان معین نشده بود، اکنون که ناگهان با مرگ روبرو شده بودند، صبور و شکیبا، دلمشغول و فکور، دست ها را به پشت نهاده و سلول را بالا و پایین می کردند.نگاه ها به هیچ کجا نبود، به درون بود.گذشته را می کاوید و حساب روزهای زندگی را جمع و تفریق می کرد.اکنون را وآینده را تصور می کرد:

" هر چه بودگذشت. جمع که می زنی، خوب گذشت. سختی بود، دشواری بودو ...".

ولی به قول بچه ها در آن مراسمی که برای بزرگداشت قهرمان بزرگ زندان های جمهوری اسلامی (انوشیروان لطفی) می خواندند:

" مشتاق گل ازسرزنش خارنترسد

جویای رخ یار زاغیار نترسد

عیاردلاورکهکند ترک سرخویش

ازخنجر خونریزو سردارنترسد"

وآرام و کُند، بی هیچ شتابی، حلقه ها از انگشت بیرون می آمد و بند ساعت ها باز می شد. قلم که به دست می گرفتند، دوباره روند کار قطع می شد.

" چه بنویسم و از کجا بیاغازم. کدامین شان را قبل از همه خطاب قرار دهم ".

و قیافه های عزیزان رژه می رفتند. انگار همین جا، در کنارت ایستاده اند و با چشم های نگران، نگاهت می کنند.

در نخستین جمله، خطاب به آنها می نویسند:

« بر من اشک مریزید، برایم سیاه نپوشید.» و خودش می داند که چه خواهش دشواری از آنان دارد.

نامردها در این دمِ آخرین حتی از یک نخ سیگار هم دریغ کرده اند. قدم زدن و فکر، بار دیگر آغاز می شود. گویی بلند بلند با خود سخن می گوید:

" حالا که به این جا رسیده ای، تمام نیرویت را جمع کن که پاهایت نلرزد. نگذار که وحشت از مرگ رادر چشم هایت جستجو کنند و شاد شوند. صبور و با صلابت باش. لحظه های آخرین را هم با سربلندی طی کن.

این خون!

به چهره ام بیا

تا که سپید چهره ام نبینند.

لب هایی که هزار کلام ناگفته دارید!

بی لرزش و بی گویش برویم که خشم فروخورده سالیان را در پیچ و تاب تن به نمائیم! ".

بیرون کسی نعره می کشد: - کدام 6 نفر، چراغ اول را روشن می کنند.

و بی آنکه منتظر پاسخی شود،در نخستین 6 سلول را باز می کند. صدای 6 جفت پا، سکوت سنگین را می شکند. در بند که بسته می شود، باز هم سکوت است و اندیشه.

 

***

 

در اوین و گوهردشت، در سالن هایی سربسته – که معمولاً سخنرانی در آن برگزار می شود – بساط دار به پا کرده اند. جلادها نمی خواهند که دیگران از این قتل عام جمعی خبردار شوند. با این حساب گلوله ای در بین نیست، جوخه اعدام حضور ندارد، کسی هم حکمی نمی خواند و از آخرین خواسته اعدامی نمی پرسد. حلقه های دار در امتداد یک طناب بلند افقی قرار دارند که اکنون شل و آویزان است، کنار هر حلقه ای پاسداری ایستاده تااست طناب بر گردنت بیاندازد و به هوایت بفرستد. طناب که با گردن هاآشنا می شود، این ها هم آماده اند.

بچه ها همدیگر را نگاه می کنند و نگاه های آخرین، خداحافظی را بی هیچ کلامی به یکدیگر می رسانند. غم هست و غم نیست، درد هست و درد نیست. فضایی چنان ساخته اند که کسی حتی در آخرین لحظه هم نتواند پیام دلش را فریاد بزند (که اگر بزند درهمان سالن به تخت شلاقش می بندند و آنقدر می زنند تا آنچه گفته است را پس بگیرد و بعد از این هاست که تازه خلاصش می کنند و اجازه مرگش را می دهند). ولی باکی نیست. در این سکوت هم گفته ایم، هر آنچه را که در دل داریم. بگذاراز چشم هایمان بخوانند که وفادار به مردم و پایمرد مانده ایم. بگذارازگردنهای افراشته مان ببینند که چه سر پرغروری داریم. بگذار که در دست های مشت کرده در پشت سرمان ببینند که روزی که خلق بداند، بر آنان چه خواهد رفت. بگذار بترسند از ما که با نیروی مرگ هم به مصاف شان آمده ایم.

حتی گوشه ای از آسمان را هم از آنان دریغ کرده اند تانتوانند بدرود آخرین را با سقف نیلگون زمین و ابرهایش بگویند. سقف بلند سالن ها نمی گذارد که صدای باد، برای واپسین بار به گوششان برسد.

آن روز اگر آسمان را می دیدی گرفته بود، غمزده بود، خون گریه می کرد. درخت ها هم همه سر به زیر و پرنده ها همه ساکت و باد هم بی حرکت. گویی این ها هم خجلت زده بودند، شرم آگین بودند که با انسان هایی به چنین بزرگواری، رفتاری چنین ظالمانه و پست می شود. دلهای مردم شهر هم گرفته بود، گویی به آنان نیز الهام شده بود که چه جنایت بزرگی در تاریکی به وقوع می پیوندد.

 

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics