اثاری از محمود درویش
به یک قاتل
اگر جنین را30روزمهلت داده بودی
احتمال های دیگری بود:
شاید اشغال به پایان می رسید
وآن شیر خواره زمان محاصره را به یاد نمی
آورد
وآن گاه چون کودکی سالم بزرگ می شد به
جوانی می رسید
و با یکی از دخترانت دریک کلاس
درس تاریخ باستان آسیا را می خواند
شاید هم به تور عشق یک دیگر می افتادند
شاید صاحب دختری می شد(که یهودی زاده می
شد)
پس چه کردهای؟
حالا دخترت بیوه شده
و نوه ات یتیم.
ببین بر سرخانواده ی دربه درت چه آورده
ای
و چگونه با یک تیر سه کبو تر را زدی؟
«فراتر از توهُّم»
----------------
روبهروي تلويزيون مينشينم، زيرا كار ديگري نميتوانم بكنم. روبهروي
تلويزيون، احساساتم را باز مييابم. ميبيينم كه چه بر من ميگذرد و برايم
رقم ميخورد. دود از من بر ميخيزد. دستبريده خويش را دراز ميكنم تا ديگر
اعضاي از هم پاشيدهام را جمع كنم ... چيزي نمييابم. از شدّت جذبهاي كه
در درد نهفته است، فرار نميكنم. منم من، كه از هوا و زمين و دريا محاصره
شدهام. واپسين پرواز از فرودگاه بيروت بر ميخيزد و مرا در برابرِ
تلويزيون مينشاند، تا ادامه مرگِ خويش را با ميليونها بيننده ديگر به
نظاره بنشينم. هنگامي كه با دكارت به انديشه در ميآيم، هيچ چيز ثابت
نميكند كه وجود دارم. بلكه اكنون كه در لبنان قرباني ميشوم، هستم. وارد
تلويزيون ميشوم. من و هيولا. ميدانم كه هيولا از من نيرومندتر است، در
جنگِ پرنده و هواپيما. من امّا شايد بيش از آن چه بايد، به قهرمانيهاي
مجازي خو گرفتهام. هيولا مرا بلعيد و هضمم نكرد. چندين بار بيرون آمدم.
روحِ من كه از كالبد من و هيولا، با هم، چونان نوري بيرون جست، و به كالبد
ديگري درآمد كه سبكتر بود و نيرومندتر. اكنون نميدانم كه كجايم: روبهروي
تلويزيون، يا درون آن. امّا قلبام را ميبينم كه چون ميوه صنوبري، از كوهي
لبناني به غزه فرو ميغلتد.
«نرون»
-------
در ذهنِ نرون چه ميگذرد، آن دم كه آتش سوزي لبنان را به نظاره مينشيند؟
مردمكاناش از فرط لذّت گشاد ميشوند و راه رفتنش رقصي شاد را تداعي
ميكند: اين ديوانگي من است. بگذار هر آن چه را كه در توانم نيست، در آتش
بسوزد... كودكان نيز بايد تربيت شوند و ادب بياموزند تا در آستانِ آهنگِ با
شكوهِ من فرياد نزنند!
در ذهن نرون چه ميگذرد آن دم كه به تماشاي عراق در آتش مينشيند؟ او خرسند
است از اين كه در تاريخ جنگل حافظهاي را بر ميانگيزد كه نامش را چونان
دشمن حمورابي، گيلگمش و ابو نواس به خاطر سپارد: مذهب من، مادرِ تمام مذاهب
است. گياهِ جاودانگي است اين كه در كشتزارِ من مي رويد. و شعر ... به راستي
اين واژه به چه معناست؟
در ذهنِ نرون چه مي گذرد ، آن گاه كه به آتشِ افتاده به جانِ فلسطين
مينگرد؟ شادمان است كه نامش همچون پيامبري كه تاكنون هيچ كس به آئين او در
نيامده است، در فهرستِ پيامبران ثبت ميشود. پيامبري كه از سوي خدا و براي
پالايش گناهان مردم به كشتارِ آنان كمر بسته است. گناهاني كه ديگر تنها كتب
مقدس نيستند كه آنها را تبيين ميكنند: «من نيز با خدا سخن گفتهام!» در
ذهن نرون چه ميگذرد هنگامي كه جهان را در آتش ميبيند؟ «من مالكِ آخرتام»
و پس از آن از دوربينها ميخواهد كه تصويربرداري را متوقف كنند، زيرا
نميخواهد در پايانِ اين فيلمِ آمريكايي بلند ،كسي آتشِ شعلهور در
سرانگشتانش را ببيند.
«خانهها كشته ميشوند»
------------------------------
به آني، همه زندگي يك خانه به پايان ميرسد. خانه خود نيز كشته ميشود.
خانه نيز گرفتارِ كشتارِ جمعي است، حتا اگر خالي از ساكناناش باشد.
مقبرهاي جمعي براي مواد اوليه ساخت ِ يك معنا ... يا چكامهاي نامربوط در
زمان جنگ . "خانه ي مقتول" بريدن اشياء از رابطه هاي شان است و از نام ِ
احساسات... و نياز تراژدي است به وسوسه ي شيوايي براي تعمق در زندگي شيء.
در هر شيءاي موجودي است كه درد مي كشد ... خاطره ي انگشتاني و خاطره ي بوئي
و يادِ تصويري ... خانه ها نيز كشته ميشوند ، هم آنگونه كه ساكنانشان...
و حافظه اشياء هم كشته مي شود: سنگ ، چوب و شيشه و آهن و سيمان همچون
موجودات زنده تكه تكه مي شوند ... پنبه و ابريشم و كتان و دفتر ها و كتابها
همچون واژه گاني كه صاحبانشان نتوانستند آنها را بر زبان بياورند،
پارهپاره ميشوند... و بشقابها و كاسهها و بازيچهها و صفحههاي
گرامافون و لولههاي آب و يخچال و لباسشويي و گلدانها و خمرههاي زيتون و
ترشي، ميشكنند، به سانِ صاحبانشان ... سپيدي نمك و سپيدي شكر و ادويه و
جعبههاي كبريت و داروها و قرصهاي پيشگيري و شربتهاي ويتامين و بندهاي
سير و پياز و سيبزميني و باميه خشك و برنج و عدس، زيرِ پا له ميشوند، آن
چنان كه صاحبانشان هم... قراردادهاي اجاره و سند ازدواج و گواهي ولادت و
فيش آب و برق و كارتهاي شناسايي و پاسپورتها و نامههاي عاشقانه، مانند
دلِ صاحبانشان پارهپاره ميشوند ... عكسهاي خانوادگي و مسواكها و
شانهها و وسايل آرايش و كفشها و لباسهاي زير و ملحفهها و حولهها همچون
اسراري خانوادگي روي خرابه ها و پيشاپيش نگاهِ همگان پهن ميشوند. همه اين
چيزها حافظه مردم است كه از اشياء تهي شده است... و حافظه اشياء است كه از
مردم تهي شده است... به آني همه چيز به پايان ميرسد. اشياء ما نيز مانند
ما ميميرند، هر چند با ما دفن نميشوند!
«قانا»
------
بامداد امروز ، سيام ژوئيه، حكومت اسرائيل به برتري نظامي قاطعي دست يافت!
بر كودكان قانا پيروز شد، و آنها را تكه تكه كرد. كودكان خوابيده بودند و
رؤياي بازگشت به خانواده اصليشان را ميديدند، و شايد روياي صلحي كوچك در
اين زمينِ كوچك، تا آرام آرام بزرگ شوند، و اول پائيز به مدرسه بروند، و
گهگاه از مدرسه فراركنند، و البته نه از ترس بمباران... بلكه از ملال درس
جغرافي. ولي بدون اين كه متوجه شوند، كشته شدند. بي هيچ ترسي، بي هيچ
فريادي. خواب بودند و خواب ماندند ... دست بعضيها روي سينههاشان بود و
دست بعضي ديگر قطع شده بود. خيلي وقت است كه گريه نكردهام. درست از زماني
كه فهميدم اشك من كساني را خوشحال ميكند كه مرگِ مرا ميخواهند. ولي كساني
كه مرگ ما را ميخواهند امروز با پيروزيشان، شكست خوردند ... با پيروزي
غريزه نفرت و قتل بر فطرت ِ عشقِ كودكان به مادرانشان.
پس بگذار بيهيچ ترسي از سرزنش، بگريم. قاتلاني كه از قاناي اول باز
ميگردند، از آن ميهراسند كه ما از ياد ببريم، پس باز هم ميكشند تا مبادا
گمان بريم كه رؤياي كودكانِ ما براي رسيدن به صلح امكانپذير است. اين بار
عذر خواهي نكردند، تا مبادا ما آنها را به برابري اخلاقي ميان قاتل و
مقتول متهم كنيم. نه، نه، نميتوانم با كسي صحبت كنم؛ تا از من نپرسد: چه
مينويسي؟ «وصف» را هيچ اخلاقي نيست اگر زبان به شيوايي گرايش يابد، زيرا
زبان حق ندارد كه تصوير را بازگويد... تصويري كه از فرطِ تراكمِ تكه پاره
هاي فرشتگانِ كوچك ، تنگ مينمايد. مگر يك عكس، گنجايشِ چند مسيحِ كوچك را
دارد؟ هر كسي كه امروز بتواند شعري بسرايد يا تابلوئي رسم كند و رماني
بخواند يا گوش بدهد به موسيقي...گناه كار است. امروز ، روز عيدِ حكومتي است
كه بر فرشتگان پيروز شد، و به ما يادآور شد كه آتشبس، تنها استراحت كوتاهي
است ميانِ دو كشتار!
|
می توانید نظرات خودرا اینجا ابراز نمایید . |