نویدنو:29/12/1385                                                                     صفحه قابل چاپ است

سال نو سلام

نویدنو فرا رسیدن سال 1386 را به کلیه خوانندگان گرامی تبریک عرض می نماید. درآستانه این سال نو بر آن شدیم تا گزیده ای از چند شاعر نامی را تقدیم خوانندگان نماییم . امید که امسال سالی باشد سرشار از امید وسربلندی وصفا برای زحمتکشان میهن ورهایی از آلام ارتجاع وامپریالیسم .

 

سیاوش کسرایی

سال نو سلام

باز
 این زمین تندگام
برف را ز روی گرده می تکاند و به صد زبان
آفتاب را

 می دهد سلام
باز باد خوش خبر
 بهار شکفته می دهد پیام
می دود میان لاله ها غزل سرا
 جامهایشان
می زند به جام
باز ابر باردار
 خیمه می زند به روی بام
 باز بر شگون مجلس بهار
بید می پراکند به رقص صوفیانه اش
گیسوان سبزفام
 باز نبض جویبار نقره می زند به توده علف
با گذار آبهای رام
 روز می رسد
روز دیگری که از نوی گرفته نام
خاسته ز جا
 مردمی به راه مردمی نهاده پا
 در سرود
 در صلا
سال نو سلام
سال نو سلام

 هوشنگ ابتهاج / همیشه بهار

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
 چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
 به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
 برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
 بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
 که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
 که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
 چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
 کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
 چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
 چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
 تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
 کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
 به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
 هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
 چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
 چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
 ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

 

ترانه های سید علی صالحی

من درد ها کشیدم ام از درازنای این شب بلند
 با این همه
 جهان و هرچه در اوست
به کام کلمه ی باز بی چراغی چون من است
من چکیده ی نور و
 عطر عیش و
 آواز ملائکم
وطنم همین هوای نوشتن از شرحه ی نی است
 همین است که این سکوت بی باده
بر بادم داده است
 ورنه علفزار اردی بهشت را
 کی بی وزیدن از سرمست بابونه دیده اید

 

*********

 

پروانه هی پروانه
من از وزیدن این لحظه ها
 هرگز هیچ امیدی به آمدن آن روز روشن نداشته ام
تو هم از تنگ این غروب تشنه بترس
خیلی وقت است
بادها از غارت سحرگاه شبنم فروش
به خاموشی خارزار شهریوری رسیده اند
 این آخرین وصیت من است
دیگر وزیدن ولگرد این لحظه ها
 هیچ عطری از شفای بنفشه نخواهد آورد
راهی نیست
 تا حنابندان دوباره ی اردی بهشت و علف
باید به قول همینبوته ی راه نشین قناعت کنی
ورنه بادها
 ترا به نانوشته ترین دفتر نامه ها خواهند فروخت

 

*********

کم کم به بچه ها بگو
من فقط همین هفته مهمانشان هستم
 به اولین علامت از آرامش دریا که رسیدیم
 کار این زورق شکسته تمام است
 ممکن است ما
 اشتباه کرده باشیم
 اما به طور قطع و یقین
 ردپای رفتگان ما را باد برده است
 ما باید برگردیم
فرصت شبگیر ستاره بسیار است
 رادیو راست نمی گوید
 کاش فانوسی با خود آورده بودید
 این جا هر بی راهه ی پرتی
 به آن منزلگاه نامنتظر نمی رسد
امروز آخرین روز
 دقایق آخرین روز همان هفته مقرر است

 

سیمین بهبهانی

گل انتظار

ز چه جوهر آفریدی، دل داغدار مارا؟
که هزار لاله پوشد، پس از این مزار ما را
چه کنم جز این که گویم «بِنِگر به لطف بِنْگر
دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟
ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوری
که ز بوته ها بچینی، گل انتظار ما را
چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی
تو که بی قرار کردی، همه لاله زار ما را؟
منم آن شکسته سازی، که توأم نمی نوازی
که فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را
ز کویر ِ جان سیمین، نه گل و نه سبزه روید
دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟

جامه ی عید

سرخوش و خندان ز جا برخاستم
خانه را همچون بهشت آراستم
شمع های رنگ رنگ افروختم
عود و اسپند اندر آتش سوختم
جلوه دادم هر کجا را با گلی
نرگسی یا میخکی یا سنبلی
کودکم آمد به برخواندم ورا
جامه های تازه پوشاندم ورا
شادمان رو جانب برزن نهاد
تا بداند عید، یاران را چه داد
ساعتی بگذشت و باز آمد ز در
همچو طوطی قصه ساز آمد ز در
گفت: «مادر! جامه ام چرکین شده
قیرگون از لکه های کین شده
بس که بر او چشم حسرت خیره شد
رونقش بشکست و رنگش تیره شد
هر نگاه کینه کز چشمی گسست
لکه یی شد روی دامانم نشست
از حسد هر کس شراری برفروخت
زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت
مانده بر این جامه نقش چشمشان
کینه و اندو ه و قهر و خشمشان»
گفتمش: «این گفته جز پندار نیست»
گفت : « مادر! دیده ات بیدار نیست
جامه تنها نه که جان فرسوده شد
بس که با چشمان حسرت سوده شد
از چه رو خواهی که من با جامه یی
افکنم در برزنی هنگامه یی
جلوه در این جامه آخر چون کنم
کز حسد در جام خلقی خون کنم
شرمم اید من چنین مست غرور
دیگران چون شاخه ی پاییز، عور
همچو ماهی کش نباشد هاله یی
یا چو شمعی کو ندارد لاله یی
بر تنم این پیرهن ناپک شد
چون دل غمدیدگان صد چک شد
یا مرا عریان چو عریانان بساز
یا لباسی هم پی آنان بساز!»
این سخن گفت و در آغوشم فتاد
ککلش آشفت و بر دوشم فتاد
اشک من با اشک او آمیخت نرم
بوسه هایم بر لبانش ریخت گرم
گفتمش:« آنان که مال اندوختند
از تو کاش این نکته می آموختند
کاخشان هر چند نغز و پربهاست
نقش دیوارش ز خشم چشم هاست
گر شرابی در گلوشان ریخته
حسرت خلقی بدان آمیخته
شاد زی، ای کودک شیرین من
از رخت باغ و گل و نسرین من!
از خدا خواهم برومندت کند
سربلند و آبرومندت کند
لیک چون سر سبز، شمشادت شود
خود مبادا نرمی از یادت شود
گر ترا روزی فلک سرپنجه داد
کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!»

 

 فریدون مشیری

 زمزمه ای در بهار

 دو شاخه نرگست ای یار دلبند
 چه خوش عطری درین ایوان پرکند
 اگر صد گونه غم داری چو نرگس
به روی زندگی لبخند لبخند
 گل نارنج و تنگ آب و ماهی
 صفای آسمان صبحگاهی
بیا تا عیدی از حافظ بگیریم
 که از او می ستانی هر چه می خواهی
سحر دیدم درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی
بهارت خوش که فکر دیگرانی
سری از بوی گلها مست داری
کتاب و ساغری در دست داری
دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هرچه شادی هست داری
چمن دلکش زمین خرم هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر

بهار را باور کن

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چهاکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
 با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
 تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

بهاری پر از ارغوان

تو را دارم ای گل جهان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من ایی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکرخنده آن دهان با من است

خوش آمد بهار

خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
 چو آغوش نوروز پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغ جان
 که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
 پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
درین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار

 

منوچهر آتشی

چکامه ی 77

اینک
 گشوده می شود
 این دفتر کوچک
 بر صفحه ی سفید 77
 تا بامداد فروردین 77
77 بار بزند نبضم
و 67 ساله شود شناسنامه ام
 و همزمان فرا برسند
یاس و بنفشه
بارون عید شور و پرستو
یاس و بنفشه آنک
پرچین این چکامه ی کوچک اند و پرستو
این آشناترین چاپار باستانی

 فروردین
 کاشانه ی قدیمش را
 با بیلکی گلاب تازه می آراید
و چند ساقه از چکامه ی پرچین
ولحظه ی دگر
 سین بنفش بالش را
می بخشد
 به هفت سین
 تا پرتو نخستین طلوع 77
 پا روی نبض من بگذارد
 کمند گیر دهد به چکاد
از کوهسار شرق بیاید
 پایین

منوچهر اتشی

 شفیعی کدکنی

زمزمه ها

1
 ای نگاهت خنده مهتاب ها
 بر پرند رنگ رنگ خواب ها
ای صفای جاودان هر چه هست
باغ ها گل ها سحر ها آب ها
 ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها خورشید ها مهتاب ها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محراب ها
ناز نوشین تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مرداب ها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
2
خنده ات ایینه ی خورشید هاست
در نگاهت صد هزار آهو رهاست
میوه ای شیرین تر از تو کی دهد
 باغ سبز عشق کو بی منتهاست
برگی از باغ سخن هات ار بود
 هستی صد باغ و بارانش بهاست
 پ یش اشراق تو در لاهوت عشق
شمس و صد منظومه شمسی سهاست
در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظه هاست
کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرد دافع این اژدهاست
3
در نگاه من بهارانی هنوز
پک تر از چشمه سارانی هنوز
روشنایی بخش چشم آرزو
خنده صبح بهارانی هنوز
در مشام جان به دشت یاد ها
یاد صبح و بوی بارانی هنوز
در تموز تشنه کامی های من
برف پک کوه سارانی هنوز
 در طلوع روشن صبح بهار
عطر پک جوکنارانی هنوز
کشت زار آرزوهای مرا
برق سوزانی و بارانی هنوز
4
 نای عشقم تشنه ی لبهای تو
خامشم دور از تو و آوای تو
 همچو باران از نشیب دره ها
 می گریزم خسته در صحرای تو
 موجکی خردم به امیدی بزرگ
می روم تا ساحل دریای تو
هو کشان همچون گوزن کوه سار
می دوم هر سوی ره پیمای تو
مست همچون بره ها و گله ها
 می چرم با نغمه ی هی های تو
مستم از یک لحظه دیدارت هنوز
وه چه مستی هاست در صهبای تو
زندگانی چیست ؟ لفظ مهملی
گر بماند خالی از معنای تو
5
 عمر از کف رایگانی می رود
 کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
 در شبانی جاودانی می رود
 این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چوم زلال چشمه سار کوه ها
 از بر چشمت نهانی می رود
 ما درون هودج شامیم و صبح
 کاروان زندگانی می رود
6
در شب من خنده ی خورشید باش
 ‌آفتاب ظلمت تردید باش
ای همای پرفشان در اوج ها
سایه ی عشق منی جاوید باش
 ای صبوحی بخش می خواران عشق
 در شبان غم صباح عید باش
آسمان آرزوهای مرا
وشنای خنده ی ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
 خود بیا و ساغر امید باش

شفیعی کدکنی

حسین منزوی

غزل 9

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
 این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
 گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار ایدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
 من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
 به گل روی تواش در بگشایم ورنه
 نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
 گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
 بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
 با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
 هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
 نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
 دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
 غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی

سیاوش کسرایی

بهار

لاله های گلی
رو کوها درمی آد
 توی هر دره ای
بوی گلپر می آد
 شکوفه می کنن
 به ها و بادوما
باز قد می کشن
سبز جو گندما
چل چله پارسالی
 می شه مهمون ما
 لونه شو می گذاره
لب ایوانما
 از ده بالایی
باز عروس می برن
 برای شادوماد
 گاو و بز می خرن
 اون تنور خاموشه
 باز آتیش داره می شه
ننجونم پا تنور
 مشغول کار می شه
 کلاغه غار می زد
یکی حالا می آد
دسی دسی بچه ها
بابا از را می یاد

 

ای بهار

ای بهار
ای بهار
 ای بهار
تو پرنده ات رها
بنفشه ات به بار
می وزی پر از ترانه
 می رسی پر از نگار
 هرکجا رهگذار تست
شاخه های ارغوان شکوفه ریز
 خوشه اقاقیا ستاره بار
بیدمشک زرفشان
لشکر ترا طلایه دار
 بوی نرگسی که می کنی نثار
برگ تازه ای که می دهی به شاخسار
چهره تو در فضای کوچه باغ
شعر دلنشین روزگار
آفرین ِ آفریدگار
ای طلوع تو
 در میان جنگل برهنه
 چون طلوع سرخ عشق
چون طلوع سرخ عشق
 پشت شاخه ی کبود انتظار
ای بهار
 ای همیشه خاطرت عزیز
عاقبت کجا ؟
کدام دل ؟
کدام دست ؟
آشتی دهد من و ترا؟
تو به هر کرانه گرم رستخیز
 من خزان جاودانه پشت میز
یک جهان ترانه ام شکسته در گلو
 شعر بی جوانه ام نشسته روبرو
پشت این دریچه های بسته
می زنم هوار
ای بهار ای بهار ای بهار

 

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics