روايتِ سنگ قبر شاعر

نویدنو:26/1/1385

روايتِ سنگ قبر شاعر

رضا براهني ــ تورنتو

خبر تخريب سنگ مزار شاملو، خبر ترسي است مخفي از صاحب مزار، از كسي كه آن زير آرميده؛ و نيز خبر غبطه بردن زنده بر مرده است. غبطه بر اين كه اين روزهاي پليد معاصر بگذرند و با آن ها استخوان هاي صاحبان قدرت جمله آرد شود، و آن صدا بماند و بخواند؛ هنوز خوانده شود؛ هنوز بخوانندش.
گيرم از سوزش رشك خاكستر آن آرامگاه را به چهار گوشه ي كره ي خاكي پاشيدي؛ گيرم استخوان ها را تاخت زدي و به ثمن بخس فروختي. راز اين نكته را بگو كه چرا او مي ماند، به رغم آن كه از خود قدرتي ندارد؛ و تو مي ميري، به رغم آن كه قدرت سراسر يك ملك به هزار حيله و خدعه به زير پاي تو مانده است.
قانون تو چيزي ست؛ قانون او چيزي ديگر. شما دو تا بر دو زمين متفاوت گام مي زنيد. دو آسمان متفاوت بر شما نظارت دارند. كسي كه در تاريكي با كلنگ مي آيد، با كسي كه در روشنايي با قلم مي آيد، فرزندان قلمرو واحد نيستند. يكي پنجره ها را مي بندد، شاخه ها را مي شكند، جهان را تاريك مي خواهد. ديگري آن زن را به كنار پنجره مي خواند، آسمان را از برابر چهره و موهاي آزاد او عبور مي دهد و دشت هاي خنك را در برابر باران ها مي گستراند. جان شاعر در جايي ديگر است، و نه در نامي كه تو با كلنگ به جان آن افتاده باشي. اگر در هر دقيقه هزار بار بميرد، باز هم باقي است، در هر ثانيه و هر دقيقه؛ و نه حتي هميشه در قلب مردم عامي، كه ممكن است ندانسته تن به تخريب سنگ قبر شاعر در داده باشند. ترازو به دستاني هستند كه از راه مي رسند، پياپي از راه مي رسند تا سرشت رواني را سبك سنگين كنند كه هستي اش را ايثار زبان مي كند، حتي از پس مرگ، كه شاعر اگر شاعر است، روان و زبانش به حس مرگ آلوده نيست. و واي بر شما كه چنان خواهيد سوخت كه انگار هرگز نبوده ايد.
حتي اگر ما در روز روشن گرد هم آييم تا نگذاريم شما سنگ قبر را تاراج كنيد، باز هم كفتاران شما تاريكي ذهن خود را دارند، و ظلمت شب، شب گورستان را؛ و در تاريكي جهان هر كاري از دست شما برمي آيد. كابوس آن تاريكي تا ابد با ماست. اما آنچه از شما برنمي آيد، پذيرفتن اين حقيقت روشن تر از روز است كه به معيارهاي آن فرزندان شما در آينده دست خواهند يافت و نفرين تان خواهند كرد كه شما در زمان خود رخصت آن را نداديد كه جرعه اي آب گوارا از گلوي شاعر و همگنانش پايين رود. مي توانستيد از زنده ي شاعر لذت ببريد. لايقش نبوديد. و چه انتقامي شاعر از شما گرفته است. در زمان حياتش جرأت نكرديد دست به سويش دراز كنيد، حال به ناخن تيشه چهره ي مزارش مي خراشيد. چه پوزخندي از پس مرگ نثار ريشتان مي كند. شما تنها جرأت آن را داريد كه ترس خود را نشان دهيد. پس بشتابيد خاك تنش را غربال كنيد. نه باكي هست، نه غبني. هر ذره اش چشم كودكان شما را به شقاوت شما خواهد گشود. يقين برخاسته از شعر است كه چشم كور را به سوي نور مي چرخاند. بيمارستاني به وسعت يك كشور خواسته ايد ـ شاعر به تيمار كردن روان جهان برخاسته است. اگر تو از خرد و جستجوي بيزاري/ نه مردمي و ز تو ما به جمله بيزاريم*
حقارت را ببين كه در عصري كه يك عربده جوي جهاني به كشتن خلايق برخاسته، چاقودار محلي به نيش دندان نوچه اش نام احمد شاملو را از يك سنگ مي كند. غبطه خوردن زنده بر مرده را ببين. مرده اين را پيشاپيش ديده بود. زنده حالا هم نمي بيند. صداي شاعر از زير خاك و از پس قرون، به صداي شاملو به گوش مي رسد:

آب و هواي فارس عجب سفله پرور است
كو همرهي كه خيمه از اين خاك بركنم
حيف است بلبلي چو من اكنون در اين قفس
با اين لسان عذب كه خامش چو سوسنم **

نقل از : شهروند