معجزه –
داستانی از م . ا. به آذین
معجزه
خطر گذشته بود . آشیخ نصرالله هنوز باقیمانده ی عمری به دنیا داشت . حکیم
کاهو ، -- در رشت همه او را به این نام می شناختند . – حکیم کاهو دو زانو
کنار بستر بیمار نشسته بود . عبای پشم سیاهی به خود پیچیده داشت . گذشته از
پیراهن سفید و پوست روشن دست و رو ، همه چیز حکیم کاهو سیاه بود ، ریش
کوتاه پرپشت قیرگون ، چشم و ابروی مشکی خوش حالت ، کفش پاشنه پست ورنی و
کلاه ماهوت سیاه . . . همین هم ، از قضا ، با آنکه حکیم ریز جثه و لاغر
اندام بود ، قیافه ای مهربان و اطمینان بخش به او می داد . نرم و آهسته حرف
می زد و امید زندگی را در بیمار بر می انگیخت . حتی در بالین مریض مردنی ،
ورد زبانش این بود :
_ غوصه نو خور ، چابه !
نزدیک دو ماه بود که حکیم کاهو ، صبح و عصر ، بر بالین آشیخ نصرالله حاضر
می شد و آنچه در قوه داشت صمیمانه برای بهبود او به کار می بست . زیرا ،
گذشته از حق همسایگی که حکیم آن را بر خود واجب می شمرد ، مردم محل در هر
قدم حال آشیخ را از او می پرسیدند و برای شفای وی سفارش می کردند . انصافا
هم حکیم هنر نمائی کرده بود . اگر مداوای استادانه ی او نمی بود ، بی شک
تاکنون آشیخ به جوار رحمت حق پیوسته بود . دوره ی طبیعی حصبه مدتی پیش طی
شده بود و حکیم ، چنانکه باید ، به تقویت بیمار پرداخته بود . اما ، پس از
سه روز ، علائم تازه ای پدیدار گشته بود . تب ، تب موذی و گریز پا ، گاه
خفیف و گاه بسیار شدید ، بزودی آشیخ را به سر حد مرگ رساند . بیمار چند
روزی به حال اغما ء بسر برد . چشمانش پیوسته نیمه باز و نگاهش به دیوار
دوخته بود . شاید آنجا ، روی سطح صاف و سفید دیوار ، یا میان گچ بری ساده ی
طاقچه ها و رف ها ، چیزهائی می دید . زیرا ، ناگهان در چهره ی مومیائی وارش
همه ی خطوط تغییر می کرد و بر اثر ضعف مدتی بدان حال می ماند . گاه لب هایش
به خنده ی شوم بی صدایی باز می شد . گاه نیز چشمان در حدقه فرو رفته اش بر
می جهید . و از اضطرابی عمیق و گرانبار حکایت می کرد . دیگر از نزدیکان خود
کسی را نیز نمی شناخت . لخت و وارفته دراز کشیده بود و حتی توانائی هذیان
بافتن نداشت . تنها یک خر خر متمادی و ضعیف ، مانند صدائی که از اره کردن
شاخه های تر برمی خیزد ، از گلوی خشکیده اش به گوش می رسید .
نه زن و نه مادر پیرش ، هیچیک امیدی به زندگانی او نداشتند . اما حکیم کاهو
هنوز کاملا دلسرد نشده بود . هر بار قلمدان و کاغذ از جیب لباده در می
آورد و از سر حوصله برای آشیخ پاشوره ی پوست بید ، عرق سکنی و جوشانده می
نوشت و آب هندوانه و آش ناردان به خوردش می داد .
باری ، پس از آن همه کوشش و مراقبت ، اینک یک شبانه روز بود که تب بریده
بود . حکیم راضی به نظر می رسید ، اما ضعف مفرط بیمار هنوز نگرانش می ساخت
. بی آنکه نگاهش را از چهره ی بی جان آشیخ برگیرد به زنهائی که در اطاق
بودند گفت :
_ به امید خدا ، خطر دور شده . ولی هنوز مواظبت می خواهد .
مادر آشیخ نگاه دیر باوری به سراپای پسرش ، که مانند مرده بی حرکت افتاده
بود ، افکند و با صدای گریه آلود گفت :
_ خدا از دهانتان بشنود ! ما که از مواظبت دریغ نداریم .
مداوای حکیم کاهو و پرستاری جانانه ی زن و مادر آشیخ نصرالله بی نتیجه
نماند . کم کم ، آهسته آهسته ، آشیخ رو به بهبود رفت . چره اش رنگی گرفت .
استخوان های تیزش به گوشت پوشیده شد . نیروی از دست رفته اش باز آمد .
احساسات باز یافته ، -- رنگها ، صداها ، بوها و طعم ها ، همراه با خرسند ی
شگرفی در جان او سر ریز کرد . هماهنگی نشاط آوری در حواس ظاهر و باطن او
پدید آمد . ساده ترین و ناچیزترین عمر زندگی ، یک نفس هوای صبحگاهی به
هنگام وضو در کنار حوض ، تک تک ملایم باران روی برگ درختان گوجه ، منظره ی
آشنای کته و سیم و باقلی روی سفره ، همه به یک اندازه برایش مستی زا بود .
آشیخ با همه ی تار و پود وجودش در می یافت که زندگی تاچه حد شیرین و
رنگارنگ و پر مغز است. اما .. .
اما هنوز اثر درد نا کی از بیماری در او بود . آشیخ نصرالله قادر نبود
بدرستی حرف بزند . صدایش زیر و بم و آهنگ و نوای خود را از دست داده بود .
به جای سخن ، خر خر دلخراشی از گلویش بر می خاست . اهل خانه ، البته ، از
روی اشاره های ضمن کلام کم و بیش پی به مقصود او می بردند . ولی کسانی که
به عیادت می آمدند ، پس از مختصر تلاش برای فهم گفتار او ريال نومیدانه سر
تکان می دادند و در دل افسوس می خوردند . حکیم کاهو این عارضه را به طول
بیماری نسبت می داد و بی هیچ نگرانی شربت سینه و حب سرفه برای آ شیخ می
نوشت . اما کار از قرار دیگر بود . در گفتار گنگ آشیخ کمتر معنائی مجال
جلوه می یافت . منبر و مسجد گوئی برای همیشه می بایست از فیض کلام این
راهنمای خلق تهی بماند .
کسان آشیخ دل نگران شدند . حکیم کاهو خجلت زده ماند . سرانجام بیمار را به
دکترهای یونانی و ارمنی رشت حواله کرد . آشیخ نصرالله تا چندی به محکمه ی
این جا نشینان جالینوس و بقراط رفت . پول های گزاف داد . داروهای تند و تلخ
سر کشید ، اما همچنان سودی ندید .
اندوهی سرد و سهمگین ، همراه با خشم و سرکشی ، سینه ی فراخ آشیخ را فشردن
گرفت . گوئی سرنوشت مانند دلاله ی دغلبازی فریبش داده بود . زندگی را در
چشمان او خوشتر از عروسی دوشیزه آراسته بود . ولی ، این عروس با همه ی
زیبائی و کام بخشی ، لال بود ، چرا ؟ این دغلی و ریشخند برای چه
؟ آشیخ نصرالله نمی توانست این ستم را با خواری تحمل کند . آری به
احتمال بسیار ، او می بایست در آن بیماری وحشتناک جان سپرده باشد . خوب ،
چه اهمیتی داشت ؟مگر نه مرگ نقطه پایان داستان هرکسی است ؟
اما اینک که آشیخ جانی از نو یافته بود ، اینک که داستان او با مطلعی تازه
آغاز گشته بود ، حق خود می دانست که براستی ، بی کم و کاست ، زنده باشد . و
زندگی او در گفتار بلند آوازه اش بود . تارهای حنجره اش رشته هائی بود که
او را به مردم پیوند می داد و ارتعاش آن اراده ی او را با وجدان بیکران
توده به هم می آمیخت . اگر جان از جان جماعت جدا می ماند ، دیگر او چه
بهانه ای برای زنده ماندن داشت ؟ رودی بود خشکیده ، شاخه ای بود
بریده . . .
اندوه شکست ، شکنجه ی حیرت ، آهسته و مدام مانند علف هرز در جان آشیخ ریشه
می دوانید . پرده ی سیاه نومیدی پیش چشمانش کشیده شد . روز و شبش به یک رنگ
در آمد . هیچ چیز نمی توانست خاطرش را خشنود سازد ، -- نه دلداری های مادر
، نه نوازشهای زن و فرزند . . . ساعت های بی پایان در کنج اطاق روی تشک می
نشست ، عبا را به خود می پیچید و سر را روی زانو می نهاد . هیچ کس از
آشنایان را به خود راه نمی داد و دیگر به هیچ دوا لب نمی آلود . تنها سر
گرمیش خواندن کتاب هائی بود که از دوران طلبگی به یادگار دا شت و سال ها می
شد که مجال تامل در آن ها نیافته بود . اما ، همین نیز نمی توانست شکنجه ی
زندگانی تهی از شوق و نشاطش را تحمل پذیر سازد .
روزها و ماه ها گذشت . آشیخ از مردم دور ماند . مردم نیز او را از یاد می
بردند . تنگدستی و پریشانی در خانواده ی او رخنه کرد . گونه های پژمرده ی
مادر ، جامه های کهنه ی زن ، پاهای برهنه ی فرزند بی صدا اما به یک زبان
آشیخ را شماتت می گفتند . دیگر تاب نگاه درد مند کسان خود را نداشت . شرم
ناتوانی مانند کرمی از درون او را می خورد . در چشمان فرو رفته اش آتش خشم
بیش از پیش زبانه می کشد . روز به روز لاغر تر می شد . همیشه خسته و خواب آ
لود بود . اما ساعت ها دراز در دل شب بیدار می ماند . گاه ، پس از یک شبانه
روز ، به چند لقمه کته قناعت می نمود ، ولی آن هم گوئی راه گذر نمی یافت .
زندگی در خانه ی آشیخ براستی درد افزا گشته بود . هوا بی حرکت و آ لوده ،
غذا سنگین و دیر گوار شده بود .یک نفس به شادی نمی گذشت . یک سخن بی داغ
حسرت گفته نمی شد . همه چیز در آن خانه بهانه ی رنج و آزار بود . دیگر زنش
از او دوری می جست . مادرش گاه و بی گاه او را سرزنش می کرد . پیرزن هر روز
به دلسوزی از او تمنا می کرد که به محضر بزرگان برود . خودی نشان دهد و به
حساب نام گذشته نانی بدست آورد . آخر با گرسنگی که نمی توان ساخت ! بچه های
معصوم که گناهی نکرده اند ! . . . آشیخ با ناشیبائی دردناکی گفته های مادر
را می شنید و خون در رگهایش می جوشید . ولی البته ، هیچ از جا نمی جنبید .
مادر پیر نیز از پا نمی نشست . وسیله ها بر می انگیخت و از این جا و آن جا
رقعه ی دعوت برای پسرش می گرفت . اما همین که رقعه به دست آشیخ می رسید ،
بی سرو صدا ، با حرکاتی شمرده ، آن را پاره می کرد و دور می ریخت .
ماه ذی حجه به آخر می رسید . کودکان محله دسته های * سنگ زنان * به راه
انداختند و هنگام غروب خاموشی نمناک گذرهای تنگ رشت را بر هم زدند . برخورد
سریع قلوه سنگ ها ، با نظم و آهنگ خشک ، نوای کوبنده ای به گوش های بی خبر
می رساند . تق تق آمرانه ی آن با شتابی تب گیر به در و دیوار می خورد و
اعصاب را به صورتی درد ناک بر می انگیخت . در تنهائی اطاق خود ، هر وقت که
آ شیخ این صدا را می شنید ، دلش یکباره در طپش می افتاد . وحشتی سنگین تنش
را در هم می فشرد . در گوشه ای کز می کرد و عبا را به سر می کشید و مانند
ماکیان باز در آسمان دیده منتظر می ماند . اما ضربات بی پروای سنگ ها پیاپی
به گوش او می رسد . در مغزش طنین می انداخت و زخم ها ی کهنه ی روحش را از
نو می شکافت . همچون سربازی که در اضطراب نخستین شلیک جنگ است ، آشیخ بیتاب
می شد . نفسش نا مرتب بر می آمد ، دست و پایش می لرزید ، عرق از مهره های
پشتش می دوید و خارشی آزار دهنده در سینه و گلوی او چنگ می انداخت . آخر ،
سراسیمه از جا بر می خاست و با قدم های بلند و ناهموار طول و عرض اطاق را
می پیمود . در این حا ل به دیوانگان می مانست ، یا به کسانی که دچار حمله ی
عصبی می شوند . زیرا ، حرکاتش تند و مقطع ، بود و بر چهره ی لاغرش ، با آن
رگ های برجسته ی پیشانی ، فشار درد نقش بسته بود . ما درش ، که این همه را
از ضعف و گرسنگی می پنداشت ، ساده لوحانه بشقاب کته پیش او می نهاد و برای
تسکین او بنفشه و سنبل طیب دم می کرد .
محرم باز بیش از این بر هیجان آ شیخ افزود . صدای طبل و سنج و شیپور دسته
ها از همه طرف به گوش می رسید . شور و غلغلی عجیب سراسر شهر را فرا گرفته
بود . زن و مرد و کودک پیوسته در جنبش بودند . تکیه ها ، مسجد ها ، صحن
کاروانسرا ها همه انباشته از مردم بود . ناله ها و فریاد هائی که از هزاران
سینه بر می خواست ، هر لحظه به هم می پیوست و مانند موجی سهمگین روی بام
های سفالین خانه ها فرود می آمد . هوا به آشوب و امید و هراس آمیخته بود و
مانند نوشا به ای تند و گیرا نیروئی نامنتظر در دست و پای کسان بر می
انگیخت و بی اختیار به پیش می راند . تحمل تنهائی برای شیخ درد مند محال می
گردید . سقف کوتاه اطاق بر وجودش سنگینی می کرد ، دیوارهای سفید تنش را در
هم می فشرد و لت های باریک در راه گریز را به او نشان می داد .
آن روز ، زیر نگاه خرسند و حیرت بار مادر و زن ، آشیخ عبا را بر دوش نهاد
و به شتاب از خانه بیرون رفت . در کوچه سیل مردم او را در خود فرو گرفت و
قدم های او را هدایت کرد . آشیخ میان توده ی بی نام و نشان می رفت و هیچکس
به او توجه نداشت . بندرت اگر فعله یا دهقانی ، به خاطر عمامه ی سفید و
عبای پشمین ، او را سلامی می گفت و از کنارش می گذشت .
تراکم و هیجان جمع چنان که هر کس را یکباره در خود حل می کرد و همه را در
یک پایه قرار می داد . آ شیخ نصرالله خود را یکی از * آحاد ناس * می دید و
از آن شکستی و کم و کاستی حس نمی کرد . بلکه ، حتی آن نقص و شکستی را هم که
در خود سراغ داشت و آن همه از آن رنج می برد ، بی هیچ کوشش از یاد می برد .
کم کم از راسته ی مسگران به دهلیز فراخ سرای گلشن رسید . دروازه ی بلند
سرا ، مانند دها نه ی تنوری عظیم به رویش باز بود . آ شیخ با یک دسته زن و
مرد ، از هر سن و سال ، به درون کشیده شد . در میان مردمی که صحن کاروانسرا
و ایوانچه ی حجره ها را انباشته بودند ، خود بخود راهی پیش پای او گشوده شد
.
منبر در ضلع شمالی کاروانسرا نهاده بود . آ شیخ نزدیک منبر جائی سراغ کرد و
نشست . چنانکه معمول است . چای و قلیان پیشش آوردند . اما او چنان زیر
افسون هزارها دم گرم و نگاه آرزومند بود که بدان دست نبرد . آخوندی چند ،
با سرهائی که از بار عمامه بازیچه وار می لغید ، یکی پس از دیگری بر فراز
منبر رفتند و یکنواخت فغان برداشتند . و در جائی که زندگی در جوشش و تکاپو
بود ، آنان از تصویرهای کهنه و پوسیده ی مرگ یاری می جستند و به قصد گرمی
بازار از شیون و اشک و غش دروغین مایه می گرفتند .
آنچه بر منبر گفته می شد تیر زهر آلودی بود که پیش از همه قلب آ شیخ را می
شکافت . این * فتح نامه ی یزید * بود که در حضور او به جای یکی از باشکوه
ترین جلوه های خون و آزادگی و ایمان به مردم عرضه می شد . این ننگ و رسوائی
و ریشخند بود . این دروغ بود و فریب بود و ناسزا بود . . .
آشیخ در پای منبر به خود می پیچید ، لب می گزید و با انگشتان نا شکیبا در
تارهای انبوه ریش یا در چاک گریبان و پس گردن خود می کا وید . نیروئی سرکش
در وجود او می جوشید و می خواست که او را مانند فنر یک باره از جای برگیرد
. خاصه ، هنگامی که منبر لحظه ای خالی می ماند ، اشتیاقی درد ناک ، آمیخته
با دلهره ی ناتوانی ، سینه ی آشیخ را می سوخت . اما همان یک لحظه تردید
جانکاه کافی بود که باز شیخکی با جست و خیز گربه ی دزد خود را به منبر
برساند و باز همان افسون های معرکه گیران دوره گرد را پیش کشد . . .
ناگهان از دروازه ی کاروانسرا بانگ پرده در شیپورها برخاست و از آن پس ده
ها بیرق سرخ و سیاه به آهنگ سنگین طبل ها و سنج ها از دور سر بر آوردند .
نگاه ها همه یکباره بدان سو متوجه گشت . و خاموشی انتظار صحن سرا را فرا
گرفت .
شیخی که بر منبر بود بیهوده گلوی خود می درید ، اما دیگر کسی را پروای او
نبود . ناچار بزیر آمد تا خود را به مجلس دیگر برساند . دسته داخل صحن می
شد . بانگ شیپورها بار دیگر هوا را مانند ضربه ی تازیانه شکافت . آ شیخ
نصرالله بی تاب از جا جست و از روی سر و کول حاضران رو به منبر شتافت . چند
نفر از خدمتگذاران پیش دویدند و در دامن لباده و عبایش چنگ بردند .
_ آقا ! آقای آ شیخ نصرالله ! قربان ، نمی توانید . . . طاقت ندارید . . .
مراعات حال خودتان را بفرمائید !
ولی ، او هیچ اعتنا نمی کرد . نیروئی وحشت بار در حرکاتش بود که او را به
پیش می غلطاند . آ شیخ نفس زنان بر فراز منبر جا گرفت . چهره اش عرق آلود ،
رگ های گردن و پیشانیش برجسته و چشمانش مانند دو اخگر فروزان بود .
همهمه ای گرم و انبوه فضا را پر کرد . آیا این نشانه ی خشم و نارضا مندی
مردم بود ، یا توجه طبیعی شان به یک واقعه ی نامنتظر و یا شناسائی آ ن کس
که مدت ها بود سخنان گرم و نیرو بخش او را نتوانسته بودند بشنوند ؟
آ شیخ نتوانست بداند .
لحظه ای سر بزیر ماند . صداهای خفه ، مانند آبی که غرغره کنند ، از او به
گوش رسید . سپس نفسی بلند کشید و ، مانند کسی که خواسته باشد از جائی بلند
بر زمین فرو جهد ، سینه را به هوا انباشت . آنگاه با هر چه نیرو که در تن
داشت فریادی کشید که ، اگر در آغاز خشن و تیره و گنگ بود ، بتدریج روشن تر
و مفهوم تر و انسا نی تر می گشت . به طوری که برخی توانستند این معنا را از
آن دریابند : * مردم ! *
اما در همین حال موجی از خون دهان آ شیخ را فرا گرفت ، و پیش از آن که او
بتواند با گوشه ی آستین پاکش کند ، بر دامن لباده و عبایش نشست . ولی دیگر
کار از این حد در گذشته بود . آ شیخ نه از خون می هراسید و نه حتی از مرگ ،
لب و دهن را به یک دو حرکت شتاب آمیز پاک کرد ، باز نفس کشید ، واین بار
به آهنگی رساتر سخن گفت .
شور و هیجا نی وصف ناپذیر ، آمیخته با شادی و سپاس ، یکباره مردم را از جا
کند . فریاد شوق از هر سو به آسمان رسید . مردم زبان حق گوی خود را باز می
یافتند و با مهر بیکران خود بدان پاسخ می دادند .
و آن شیخان خدعه فروش که در گوشه ی خود از حسد رنگ باخته بودند ، برای ان
که چشمه سار شادی خلق را به گل بیالایند ، گفتند : * معجزه ! معجزه ! *
تنی چند ساده دل نیز تکرار کردند : * معجزه ! معجزه ! * و رو به سوی منبر
نهادند تا از دامن پیراهن و لباده ی آ شیخ تکه ای بر گیرند و به تبرک ببرند
.
آ شیخ نصرالله بر فراز منبر از شادی اشک می ریخت و می گفت :
_ آری ، مردم ، معجزه است ! معجزه ی شوق و نیاز خود شما . . .
سرچشمه : هفته نامه سوگند شماره 13 دوره دوم دوشنبه 28 خرداد 1358
صاحب امتیاز : دکتر احمد رضوانی ، مدیر مسئول و سردبیر : محمود اعتماد زاده
م. ا . به آذین
مطلب
را به بالاترین بفرستید:
مطلب را به آزادگی بفرستید:
بازگشت به صفحه نخست