ماموریت-
داستانی از م . ا . به آذین
ماموریت (1)
در لشکر خواسته بودند از او دلجوئی کنند . زیرا ، در میان افسرانی که
میبایست در فروردین آن سال سروان شده باشند ، تنها سرکار ستوان یکم سوار
عباسقلی صمد خانی از ترفیع محروم مانده بود .
رئیس ستاد لشکر خاش ، به اشاره ی تیمسار فرمانده معظم ، صمد خانی را احضار
کرد . افسر جوان ، با آن قد بلند و سینه ی فراخ ، به سنگینی داخل شد .
پاشنه ها را آهسته و خشک به هم کوفت و با نگاه سرد و قهر آ لود پیش میز
جناب سرهنگ ایستاد . سرهنگ با لبخندی که در قیافه ی سوخته و چروکیده اش
غریب می نمود ، از او پذیرایی کرد و بی مقدمه گفت :
__ هه ! چته ، پسر ؟ عزا گرفته ای ، پس من چه کنم که نه سال است یک
روند سرهنگ مانده ام ؟
سرهنگ راست می گفت . او در هر درجه دو سه سالی در جا زده بود و دسته دسته
زیر دستانش را با خونسردی و توکل صوفیا نه به سرتیپی و سرلشکری رسانده بود
. به همین جهت گونه این پیشامدها را بسیار ساده می گرفت . کسانی را هم که
مانند این جوانک صمد خانی بیتابی می نمودند با رضایت خاطر دست می انداخت .
_ یک سال که چیزی نیست . چشم به هم بگذاری ، می گذره . . .
_ جناب سرهنگ ! حرف سر یک سالش نیست . همدوره ها م از من جلو زدند !
سرهنگ سری تکان داد و خنده ی فیلسوفانه ای در بیخ گلو غرغره کرد .
_ همدوره ها که هیچ ، چه بسا که زیر دست ها از آدم جلو می زنند . . .
_ جسارته ، قربان ! چه آدم بیرگی که بنشینه و تماشا کنه ؟
از اخم های در هم جناب سرهنگ ، از لبان فشرده اش که چین های دراز و عمیق از
دو طرف آن را دور می زد ، پیدا بود که سرکار ستوان کمی تند رفته است . ولی
، صمد خانی تشویش به خود راه نداد . نگاهش بیرحمانه می خندید . با خود می
گفت :
*حسابش را کف دستش گذاشتم ! *
نفس جناب سرهنگ دیگر بریده بود . حوصله نداشت با این * پسرک نتراشیده * وقت
صرف کند . و چون فعلا کار دیگری از دستش بر نمیآمد ، زود حکمی ! که امضاء
کرده روی میزش نهاده بود برداشت و به دست او داد .
_ بگیرید ، آقا !
افسر حکم را گرفت و خواند و فرمول درخشان ارتش را بر زبان راند، * اطاعت می
شود ! *
ماموریت * چاقی * نصیب صمد خانی شده بود . می بایست تا بند ر عباس برود و
برای هنگ 2 جمازه سوار جهل شتر بخرد و با خود به خاش بیاورد . با آنکه صمد
خانی سعی داشت خونسرد بماند ، سرهنگ کهنه کار آثار خشنودی در چهره اش خواند
. خودش هم دیگر نرم شده بود وقار شتر مآبانه اش در زندگی هزارها کنایه
وبدتر از آن را تحمل کرده وتا فرصت مناسب به روی خود نیاورده بود . بله ،
مرد باید که در هر کشاکش دهر . . .
باری برای آنکه هم این پسرک را ممنون کرده باشد و هم وظیفه ی حق شناسی را
به او یاد آور شود لبخند زنان ، با صدائی که در بینی درازش طنین لرزانی بر
می داشت ، گفت :
_ هه ! بد که نمی گذره ! دیگه نگو که ما به فکر تو نیستیم . . .
وپس از کمی تمجمج ، با لحنی بسیار خودمانی ادامه داد :
_ راستی ، شانست آورده . همین روزهاست که انبه میرسد . . . خانم میگه در
دنیا هیچ میوه ای به این خوشمزگی نیست .
_ بله ، قربان . اگر اجازه بفرمائید ، دویست تا با کمال افتخار تقدیم می
کنم .
لبخند رضایت در چهره ی آفتاب سوخته ی سرهنگ شکفت .
_ خوب ، حالا که زحمت می کشی چهار شیشه چتنی و چهر تا هم ترشی انبه بیار .
حساب می کنیم .
_ اختیار دارید ، قربان . اطاعت می شود !
دو روز دیگر ، پیش از آفتاب ، صمد خانی همراه یک گروهبان دامپزشک ، یک جوخه
سرباز و یک گماشته ، سوار بر شتر – راه افتاد . در خرجینش چهار هزار و
ششصد تومان اعتبار خرید شتر . سیصد و بیست و هفت تومان هزینه ی رفت و آمد ،
باضافه ی حقوق ماه جاری و مساعده ی ماه آینده ی خود و همراهانش پول بود .
کم سرمایه ای نبود . به پنج هزار و ششصد تومان بالغ میشد . صمد خانی در
سراسر زندگی چنین مبلغی به خود ندیده بود . از اینرو با اطمینان و سنگینی
خاصی روی جهاز نشسته بود وباد در گلو میکرد وبه آهنگ قدم های نرم شتر که
روی ریگ بیابان مانند کشتی در دریا با نوسان منظمی همراه بود ، در هوای
خنک و نیمه تاریک سپیده دم از خاش و نخلستان هائی که آن را در میان گرفته
بود دور می شد .
صمد خانی افسر زرنگی بود – بی باک و لوطی منش . نمی گذاشت به وجودش بد
بگذرد . تا زمانی که در تهران بود ، هرشب در کافه های لاله زار و اسلامبول
پلاس بود . همراه چهار تن رفیق * بزن بهادر * از قماش خودش ، کنار بهترین
میزها می نشست و با تخفیف و گاه صد در صد خوش می خورد . از ساعت ده به آن
طرف هم با کله ی داغ و دست و پای سنگین از بخار عرق ، شمشیر از پهلو کشان
خیابان های قلب شهر را قرق می کرد ، سر راه را برزن و دختر مردم می گرفت .
برای افسر ، آن هم مست و بیباک این کار بازیچه ای بیش نیست . چند فحش آبدار
و در صورت لزوم یک دو مشت جانانه ، اغلب مزاحمان را سر جای خود می نشاند .
گرچه ، گاه نیز اتفاق می افتاد که شخص عوضی می گیرد و با فلان مدیر کل
شبگرد یا فلان کاردار سفارتخانه سرشاخش بند می شود . آخر ، بد بختا نه ، هر
شاپو به سری که بقال یا بچه تاجر نیست .. .
باری ، صمد خانی ، در تهران زندگی خوشی داشت . اما ، چند اشتباه کوچک از
همین قبیل سرانجام او را به خاش پرتاب کرد .
البته ، صمد خانی به آسانی تسلیم نشد . هشت نه روزی خودش را پنهان کرد و
هرچه آدم سرشناس سراغ داشت واسطه قرار داد . حتی مادر پیرش را دو بار نزد
رئیس ستاد ارتش فرستاد . اما سودی نکرد . دژبان موی دماغش شده بود . صبح و
عصر دم در خانه اش کشیک می داد . صمد خانی دو مامور اولی را با دک و پوز
خونین روانه کرد و چند تا بد و بیراه هم برای سرگرد معاون دژبان پیغام
فرستاد . اما مامور سوم شوخی بردار نبود . هیکل غول داشت و خیلی سربالا حرف
می زد . صمد خانی از پشت در آهسته دو تومان به مادرش داد تا کف دست دژبان
بگذارد و او را از در خانه رد کند . یارو ، یک سرجوخه ی اردبیلی با سبیل
های کلفت تاب داده سه روز پشت سر هم روزی دو تومان گرفت و گزارش داد که
همسایه ها گفته اند صمد خانی از آن خانه کوچ کرده است . با این همه ، روز
دیگر اول صبح همان دژبان به اتفاق یک افسر آمدند ودر زدند ، و بی اعتنا به
داد و فریاد مادر صمد خانی ، وارد خانه شدند و سرکار را از رختخواب بیرون
کشیدند و با خود به دژبانی بردند .
در اتومبیل باری ارتش که او را به کرمان و از آنجا به خاش می رساند ، گذشته
از یک افسر دژبان و شش سرباز زیر دست ، دو تن از هم پیاله های صمد خانی ،
ستوان یکم کاووسی و ستوان دو قربانی ، نیز بودند .
صمد خانی اهل احساسات میان تهی نبود . بیست و هفت سال از عمرش می گذشت ،
هرگز نه به فکر گذشته بود و نه در غم آینده . دم را غنیمت می دانست و با
عیش موجود می ساخت . همسفرانش هم جوان های بیغمی بودند . همین که ماشین به
راه افتاد و آن ها را روی بار و اثاث جابجا کرد ، صدای قهقهه و آزارشان
بلند شد و زیر سقف کوتاه اتومبیل عرق تا به آخر در پیله های فلزی دست به
دست گشت . به این ترتیب در یکی از روزهای آخر مهر ماه ، در هوای گرم و خشک
و بی حرکت عصر ، این قافله ی سرمست به خاش رسید و در محوطه ی پاسدارخانه ی
لشکر اتراق کرد .
خاش از آنچه هم که تصور می رود خالی تر و فیفر تر است ، از دیوارهای خاکی
این قلعه ی چهار گوش ، خاصه در سایه ی گرد آلود هنگام غروب ، نومیدی و اند
وه سنگینی به دل می نشیند . نخلستان های اطراف که بزودی در خاموشی و برهنگی
تپه های دیگر محو می شوند شهر را مانند نگینی در میان شاخ و برگ پریشان و
خاکستری خود فرو می گیرند . چهار هزار مردم خاش ، از بلوچ و کرمانی و
سیستانی همه لخت و سربزیر ، با نگاه گریزان و وحشت زده ، گوئی تنها برای
لشکر در تلاش اند و خیلی بسادگی ، مثل مورچه ، زیر پای افسر و سرباز و یک
دو خان دست آموز له می شوند .
دوری و بیگانگی که ماموران دولت ، خاصه در شهرستان های دوردست ، حس می کنند
و اغلب در آن ها به تحقیر و کینه ی احمقانه ای نسبت به مردم بومی بدل می
گردد ، شک نیست ، در صمد خانی هم بشدت بروز کرد . در این توده ی سیاه سوخته
ی لاغر وژنده پوش که مانند بردگان بسر می بردند و از حنجره ی خشکشان سخنان
نامفهوم با لحنی درشت و گوش خراش بیرون می آمد ، هیچ چیز نبود که ذره ای
بوی آشنا ئی از آن بر خیزد . بر عکس ، گوئی که این سرزمین بی برکت و بومیان
بدبخت آن خود به خود به افسر تازه رسید را از خود می راندند و او را در
دایره ی تنگ زندگی سربازی و معاشرت افسران میخکوب می کردند .
در تهران صمد خا نی اگر هر کاره بود قمار باز نبود . هرگز حوصله نکرده بود
که ورق به دست بگیرد و به انتظار بلهوسی های این کاغذ های رنگین بنشیند تا
جیب خود را پر کند . برای این کار او راه های راست تر و بی پیرایه تر سراغ
داشت . . . و مردانه بکار می زد . آخر ، خدمت * مقدس * نظام وظیفه برای چه
بود ؟ خوار و بار و صابون وکفش گروهان چه مصرفی می توانست داشته
باشد ؟ مرخصی شب جمعه و افتخار گماشتگی در خانه افسران ارشد مگر مفت
بدست می آمد . . . ؟
ولی ، حیف ! خاش ورای تهران بود . – خاموش و لخت و افسرده ، مانند گورستان
. نه زد و بندی ، نه جنب و جوشی ، نه احتمال خرید مرخصی و معافی . . . هشت
ده سالی بود که ارتش در مکران مستقر گشته بود . وپس از چند اردو کشی و دو
سه کشتار بزرگ و کوچک ، دماغ گردنکشان بلوچ به خاک رسیده و همه سر و صداها
خوابیده بود . هیچ کاری پیش نمی آمد . لشکر از بالا تا پایین در جا می زد .
بجر آن چند ساعتی که در شبانه روز به یک دو شماری و کاغذ پرانی در سرباز
خانه می گذشت . دیگر هیچ چیز جز قمار و میگساری نبود که شخص را از بیابان
خشک و خالی اوقات راحت باش عبور دهد . حتی برای زن هم نیازی به کشش و کوشش
هیچ نبود ، تا اقلا ساعتی از وقت بی ارزش بدان پر شود . دختر و زن . برهنه
و آ لوده ، با نگاه سگان کتک خورده به یک اشاره هرجا که گفته می شد می
آمدند و تنها به یک شکم سیر قناعت می نمودند .
صمد خانی رو به جنوب ، در جاده بی نام و نشان که گاه چندین کیلومتر در
میان دیگری گم می شد آهسته می رفت و نگاهش با خرسندی و غرور در منظره
یکنواخت و گرفته ی بیابان نقش اسکناس های درشتی را که در خرجین داشت مجسم
می دید . کم کم خورشید بر جاده لخت و بی سایبان تابیدن می گرفت وبا آ نکه
اردیبهشت هنوز به آخر نرسیده بود ، گرما و تشنگی به شدت آرزوی سایه و آب
را در دل بر می انگیخت . نزدیک ساعت ده سبزه ی گرد نشسته ی * نخلستان های
کاروان * ده از دور به چشم رسید . به نهیب سواران ، شترها ، گردن کشان و
تلو تلو خوران مانند کروهای هندی در آب های موج خیز ، قدم تند تر کردند .
ساعتی پس از آن صمد خانی و همراهانش در باغ دوست محمد حاج زائی ، --
اقامتگاه رئیس امنیه -- فرود آمدند . استوار یکم شاهمیر ، رئیس امنیه ،
میزبان کار آمدی بود . نمی گذاشت به مهمانانش بد بگذرد ، به دستور او زود
نهاری از ماست و چلو و تخم مرغ و خرما ، با یک شیشه عرق کرمان ، آماده
گردید . برای رفع خستگی هم در داخل کتوک ، -- آلونک تو سری خورده از گل و
برگ خرما ، -- تخت سفری رنگ گرفته ای کار گذاشته شد . سرکار صمد خانی و
رئیس امنیه ، مانند دو دوست دیرین که پس از سال ها به دیدار هم نایل شده
باشند . خوش و خندان کنار میز نشستند و غذا خوردند . همراهان صمد خانی نیز
به لطف سرکار شاهمیر ، نان و آبی و سایه غنی برای استراحت یافتند .
نزدیک غروب ، پس از آن که تک گرما کمی شکست ، به پیغام رئیس ا منیه دو تن
از سرشناسان محل آمدند . آقای بخشدار هم به موقع رسید . کمی دورتر از دهانه
ی چاهی که دو گاو گرسنه و یک بلوچ لخت و سیا ه ، مانند اسکلت مومیائی ، با
چرخ از آن آب می کشیدند ، چند صندلی و میز حصیری در سایه درختان خرما نهاده
شد . حریفان دور میز نشستند . دو سه شیشه عرق با نان و سبزی و ماست و یک
بشقاب ا نگور نوبر -- که شکوهی ، خان و مالک محل ، تحفه فرستاده بود – روی
میز چیده شد . کمی بعد هم دود خوشبوی کباب آهو از گوشه ای به مشام رسید .
سلام و تعارف زود ته کشید . قمار سر گرفت . ورق ها بر خورد و میان بازیکنان
پخش شد . بازی ، از همان ابتدا ، جدی بود . چهره ها خشک و تیره . فکرها
متمرکز روی نقش ورق ها بود . هیچکس به ناله درد ناک چرخ چوبی که شر شر
کوتاه آب به فاصله های مسا وی رنگ سرور انگیزی بر آن می افزود ، توجه نداشت
. صمد خانی ، با آن همه پول که با خود داشت ، با خاطره ی مطمئن نشسته بود
از قضا خوب هم دست می آورد ، اسکناس های ریز و درشت دست به دست می گشت و به
سرعت پیش صمد خانی ا نبار می شد . از نگاه های جمع حسد می بارید . خنده ها
شکسته و کوتاه ، شوخی ها کم کم زننده و پر کنایه می شد . اما صمد خانی کاری
به این حرف ها نداشت . از ته دل می خندید و رجز می خواند . گاه نیز دست و
پائی دراز می کرد و خمیازه می کشید و با تعمد به ساعت نگاه می کرد . اما ،
هنوز چیزی از شب نمی گذشت . روشنا یی زرد و نارسای دو چراغ بادی در چهره
های آفتاب زده ی مجلسیان سایه های عمیق و هولناک می افکند . صمد خانی دوست
نداشت این قیافه های شوم را ببیند . نگاه خرسندش بیشتر با تل اسکناس های
برده بازی می کرد . گاه نیز سر بر می گرداند و با تفنن لقمه نانی را در
قدح ماست که در کنارش نهاده بود ، فرو می برد و به دهن می گذاشت . ساعت نه
و نیم بود . قرار شد یک ساعت دیگر هم بازی کنند . صمد خانی حرفی نداشت .
برنده بود . حد اعلی خون آقایان را به سر و روی خودشان می مالید . ولی ،
بدبختانه ، ورق حکم دیگر کرد . یا شاید حقه ای در کار بود . صمد خانی هنوز
دست خوب می آورد ، ولی هر بار بخشدار یا رئیس امنیه ، و گاهی هم آن دو
حریف دیگر ، دست بالاتر می آوردند و بی پروا توپ می زدند . پیش از آنچه در
تصور آید ، صمد خانی متوجه شد که دیگر پولی در مقا بلش نیست . دسته دسته
اسکناس از جیب در آورد . اما ، پس از یک دو دور با زی ، چیزی از آن بجا نمی
ماند . وقت گذشت وتا نیمه شب که بازی طول کشید ، صمد خانی دو بار به سراغ
خرجین پولش رفت و رویهم نزدیک سیصد تومان باخت . قیافه اش خسته و دمغ بود
، چشمها گود افتاده و خون گرفته . اما آن دیگران تازه گل از گلشان می شکفت
. می خندیدند و متلک می گفتند . با این همه ، ته دل صمد خانی محکم بود .
وقت کافی هم در پیش داشت . تصمیم گرفت روز دیگر هم آنجا بماند ، -- هم برای
رفع خستگی و بیخوابی ، هم برای تلافی باخت آن شب . رئیس امنیه هم ، از آن
کهنه اصفهانی های پار دم سابیده ، از خدا می خواست . زیرا در ده کوره ی پرت
افتاده ای مانند کاروان ده وجود میهمان نعمتی است . وقت آسان تر و خوش تر
می گذرد . خاصه که صمد خانی لقمه ی پروا ری بود و ماموریت * چاق چله ای *
هم داشت . . .
روز دیگر حریفان ، با وجود گرما ، کمی زودتر آمدند و یکسر گرد میز قمار
نشستند . صمد خانی از همان ابتدا خود را عصبانی نشان داد . برای جبران باخت
شب پیش ، توپ های بزرگ و بی موقع می زد . اما بخشدار و رئیس امنیه ، که
گویا با هم * ندار * بودند و اشاره هائی با هم داشتند ، خیلی به خونسردی و
احتیاط پیش می آمدند و بلوف های او را می گرفتند . بازی تا یک ربع به
دوازده طول کشید و جیب صمد خانی این بار بیش از شش صد تومان سبک شد .
کاروانده جای چنان پر صفائی نبود که شخص خوش کند چند روزی آنجا بسر برد .
ولی چاره چه بود ؟ صمد خانی تا این اندازه هم به مفت بازی عادت
نداشت . می بایست به ترتیبی پول های باخته را پس بگیرد . بله . . . یک دو
روزی میهمان سرکار شاهمیر می شد و تلافی * پیسی * این دو شبه را در می آورد
.
آن روز بازیکنان از سر دلسوزی ، برای آن که صمد خانی وقت کافی برای استراحت
بیابد و ماموریتش به تاخیر نیافتد ، قرار گذاشتند که فقط تا ساعت نه و نیم
بنشینند . بازی هم بسیار ملایم و احتیاط آمیز بود . رئیس امنیه و بخشدار ،
برای رعایت حیثیت ارتش ، تنها به دفاع می پرداختند . توپ کم می زدند و
پیاپی جا خالی می کردند . از این بی مزه تر بازی نمی توانست باشد . سر ساعت
هم بی چون و چرا خاتمه یافت و حریفان به سردی از هم جدا شدند . صمد خانی
توانست تنها چهل پنجاه تومان از پول های باخته را به آن خرجین کذائی باز
گرداند .
صبح روز دیگر ، پیش از آفتاب ، صمد خانی سوار شتر شد و افسرده به راه افتاد
. در آن سرمای سحرگاه بیابان ، یاد پول های بر باد رفته دلش را مالش می داد
. تنه ی سنگین و کرخش به آهنگ قدم های بی شتاب شتر روی جهاز پس و پیش می شد
. سرش با سر افکندگی میان شانه ها فرو رفته و چشم هایش نیم بسته بود .
سرکار ستوان در دریای فکر دست و پا می زد . البته ، دلش از این نمی سوخت که
چرا پول دولت را در قمار باخته است ، پولی که به قول روزنامه نویسان با خون
دل رنجبران و اشک پیر زنان فراهم آمده . . . نه . او برای این گونه دلسوزی
های خنده آور ساخته نشده بود . ناراحتیش همه از این بود که چرا در بازی
کنترل را از دست داد و نتوانست حریفان را زیر نظر بگیرد و مشتشان را سر
بزنگاه وا کند . صمد خانی بیش از همه از میزبان خود دلخور بود . فحش ها بود
که در دل نثار هر چه * امنیه چی * می کرد و پی در هم به یاد آن کلام شاهوار
می افتاد :
* آ های ، این جا امنیه س . جیب هاتونو محکم بگیرین که نزنن ! *
با این همه ، از تیفان و ایرانشهر وبمیورتا بیرنتی و میناب و بندر عباس ،
هر جا که صمد خانی می رسید و یک دو شبی می گذراند ، بار دیگر همان بساط
کاروانده تجدید می شد . منزل به منزل ، تلفن رسیدن سرکار را مژده می داد .
میزبانان با خوشروئی و احترام شایان به پیشواز می آمدند و پذیرائی می کردند
. و هرچه زودتر چند نفری را حاضر می ساختند و میز را برای پوکر می چیدند .
گاهی هم ، برای آن که ذره ای از میهمان نوازی فرو گذار نکرده باشند ، یک
دختر یا زن بلوچ را شب مامور پذیرائی از * جناب سروان * می کردند . اما
آنچه همه جا به طرز یکنواختی پیش می آمد این بود که روز بروز خرجینک سرکار
صمد خانی سبک تر می شد . خود او هم دیگر به این امر خو گرفته بود . همه جا
بازنده بود و ککش هم نمی گزید . در عوض سعی داشت که وقت را را هرچه خوشتر
بگذراند . . .
باری ، خوش خوشک ، پس از بیست و دو روز صمد خانی به بندر عباس رسید . در
حالی که بیش از دو هزار و دویست و چند تومان برایش نمانده بود . آن را هم ،
به جز چهار صد و پنجاه یا پانصد تومان ، در عرض دو هفته به سرگرد فرمانده
پادگان بندر عباس و چند افسر دیگر ، از جمله رئیس شهربانی ، باخت . صمد
خانی کمترین دغدغه ای به خود راه نمی داد ، عرق می خورد و قمار می کرد ، و
اغلب هم به اتفاق حریفان سری به چادرهای " شقو " می زد . . . اما بی انصافی
است اگر تصور شود که او آنی از ماموریت مهم خود غافل بوده است . نه . هیچ
فراموش نمی کرد برای چه این همه راه تا بندر عباس آمده است . حتی سر میز
قمار ، وقتی که سرمایه اش مانند یخ در آفتاب تابستان به تحلیل می رفت ، می
دانست که تا چند روز دیگر باید چهل شتر جوان و سالم در خاش تحویل دهد . و
تصمیم قطعی داشت که ماموریت خود را به نحوی انجام دهد که مورد تقدیر تیمسار
فرمانده معظم لشکر قرار گیرد . زیرا او افسر ارتش بود و افسر هم ، چناچه
می دانید ، به هیچ حال در نمی ماند .
دو روز آخر اقامت صمد خانی در بندر عباس روزهای فعالیت تب آلودی بود . او
، با کمک خیرخواهانه ی فرمانده پادگان و رئیس شهربانی چند سند دایر بر خرید
چهل شتر جمازه ، جوان و سالم و بی عیب ، تنظیم کرد و مهر و امضاء یا
اثرانگشت چند فروشنده ی موهوم را در پای سندها گذاشت . پاکزاد ، گروهبان
دامپزشک هم ، با چهل تومان " دستخوش " علاوه بر پرداخت حقوق دو ماهه و
هزینه ی سفری که به او تعلق می گرفت ، حاضر شد سالم بودن شترها را گواهی
کند . پس از پایان این تشریفات ، صمد خانی دیگر کاری در بندر عباس نداشت .
خود و همراهانش ، با نظم پر شکوهی که برازنده ی نیرومند ترین ارتش جهان در
این چهار وجب خاک بیابان است ، یک روز صبح سوار شتر براه افتادند . اما این
بار کمی به تعجیل حرکت می کردند . همینکه از میناب و بیرنتی گذشتند ، به
بیراهه زدند واز میان رشته کوههای لخت وتپه های ریگ به سوی آبادی های کوچک
و دور افتاده در طول چاه های بیابان مکران شتافتند .
در آن وحشتکده ی بی دادرس ، صمد خانی ، هرجا که به علف چر شترهای بلوچ می
رسید ، به زیر دستانش دستور آرایش جنگی می داد و خود مانند سرداران بزرگ
باستان که شرح دلاوری ها شان زینت بخش شهنامه ها و ظفر نامه هاست ، پیشاپیش
آنان قرار می گرفت . به فرمان او که دشت را از طنین رسای خود می لرزاند ،
همگی مرکوب خود را دلیرانه می تازاندند وچند تیری به هوا در می کردند . شتر
چرانان بی دفاع ، سراسیمه و وحشت زده ، متواری می گشتند و میدان را برای
دلاوران ایران زمین خالی می گذاشتند . سربازان صمد خانی ، پس از این پیروزی
درخشان ، با خاطری آسوده آتشی از خس و خاشاک می افروختند ، گروهبان پاکزاد
سیخ و انبر روی آتش می نهاد و مهر دولتی را سرخ می کرد . سربازان شترهائی
را که خود سرکار دست چین می کرد مهار زده می آوردند . پس از آن ، در میان
نعره های خشم آلود جمازه ها ، گروهبان دامپزشک یکی پس از دیگری داغ بر
کفلشان می نهاد و به یک چشم بر هم زدن زبان بسته ها را در دامن پر افتخار
ارتش جای می داد .
هنگامی که صمد خانی از بمپور و ایرانشهر گذشته به نزدیکی های خاش می رسید ،
سربازانش دو قطار شتر از پیش و یک قطار از پس او می بردند . و او با
گروهبان پاکزاد در میان کاروان ، با غرور و کبریای افسری که روسفید از
ماموریت پر خطر بر می گردد ، روی جهاز نشسته بود وراه می پیمود . وجدانش هم
از هر بابتی آسوده بود . زیرا اسناد خریدش واقعا هیچ نقصی نداشت . و از آن
گذشته ، شترها همه داغ دولتی بر کفل داشتند . . .
________________
1 - صحنه ای از زندگی در ارتش رضاخان ،
“
نابغه ی عظیم الشان
“.
سرچشمه : هفته نامه سوگند ، شماره 4، دوره دوم ، 27اردیبهشت 1358، صاحب
امتیاز دکتر احمد رضوانی ، مدیر مسئول وسردبیر محمود اعتمادزاده (م.ا.به
آذین)
مطلب
را به بالاترین بفرستید:
مطلب را به آزادگی بفرستید:
بازگشت به صفحه نخست