نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

2014-06-27

نویدنو  5/04/1393 

 

 

درگذشت محمود اعتمادزاده ( به آذین ) 

میخکوب می شوم بر صفحه مانیتور. محمود اعتماد زاده ( م. الف . به  آذین ) در گذشت .

دیروز بود انگار ، گفتم حسین از به آذین چه خبر ؟ چواب داد رفته بودیم به دیدارش ولی افسوس ! خانواده اعلام کردند که حالشان خوب نیست . رفته کما.

 فضای انتشاراتی حسین با ردیف های رنگارنگ کتاب ها ، به گردش در آمده بود . دن آرام ، از پیش چشمانم رژه می رفت. ژان کریستف با آن جلد مجلل وحجم قطور خود دورمیز ناهار خوری نشسته بود ودورسرم می چرخید .آنت ریویر ، با آن چشمان نافذ خود ، حکایت دیرین سال هارا می گفت .  خاطره ها گل افشان می شد .

حسین گفت چیه ؟ حالت خوش نیست ؟

 گفتم نه ! خوبم . خوب خوب !

 پوزخندی زد به رندی وچشمکی با قاسم رد وبدل کرد. پطرس خنده ی تلخی کرد.

 گفتم به ریش من می خندی ؟ باز خندید . شاید غوعای درونم را می دانست . وشاید می دانست که دوبار تا بیمارستان رفته بودم وهر دو بار دست از پا دراز تر باز آمده بودم . پیر مرد برای من برای ما ، برای حداقل سه نسل از شیفتگان عدالت وآزادی خاطره بود . خاطره رزم برای رهایی وآزادی . شیر غرانی بود در حصار قفس های خانگی .وافسوس . حسین انگار که خوانده باشد آن چه را می اندیشیدم ، گفت : اوضاع خوبی نداره . در حال کماست .

 پطرس گفت این جا همه در کما هستند. او هر جای این جهان خاکی که بود توتیای چشمش می کردند ، اما این جا حتی حق نفس کشیدن هم ندارد. شگفتا آدمی که با این همه سال هرگز خستگی نشناخت در رزم آزادی .

در این یک ماه خیلی مطالب درباره او نوشتند. دوست ونیمه دوست ، حتی آنان که با بهانه ی او به راه رفته اش پوزخند نثار کردند . اما من هر روز  بیشتر دریافتم که چه شعاع گسترده ای دارد تلاش او . تلاش آزادی

بار اول شاید به زور 16 سالم بود که با نام او آشنا شدم . از این آشنایی اکنون 34 سال می گذرد. امروز فرزندان من هم با او آشنایند ودخترکوچکم از راه که می رسد وخبر راکه می شنودانگار که نزدیک ترین آشنا را از دست داده باشد ، با آهی از نهاد می گوید وای نه ! ومن این نه اورا در ریزه ریزه تاریخ ستم جامعه ام می شناسم . دخترم 23 سال دارد به اذین را کامل خوانده است بی که اصراری باشد از سوی من یا مادرش . اما او با به آذین کاملا آشناست وهمزبان وحتی حکایت اعترافات اورا نیز شنیده وخوانده است اما ، شگفتا که بسیار لحظات ،اورا تکرار می کند در معیارهای داوری اش . ژان کریستف ، انت ریویر ، و.... همه قهرمانان به آذین با او به زندگی ادامه می دهند .

قبل از انقلاب در کشاکش حاکمیت خونبار شاه ، او از آزادی دم می زد بی پروایی وحقوق شهروندی را طرح می کرد بی پرده پوشی محافظه کارانه ای وانسان وار در راه دست یابی به شرف انسانی هم میهنان نعره سر می داد . نعره هایش از میان نرده ها ودیوارهای سانسور واختناق می گذشت وتا سه راه آذری وامامزاده حسن وجوادیه وهمه جای این سرای کهن سرازیر می شد.سال ها سرازیر شده بود وهیچ نیرویی را یارای باز داشتن این ستاینده نور ودشمن تاریکی ها نبود . او هماره با شجاعت تام از حقانیت تاریخی راهی دفاع می کرد که لجن پراکنی های دشمن ودشمن دوست نما جرئت دفاع را در زمانه از همگان سلب کرده بود . او دورانی بسیار طولانی به نماد دفاع از توده ها وسمبل آزادی خواهی وعدالت ورزی حزب توده ها تبدیل شده بود .

روزی در میدان فوزیه به اتفاق کسرایی فقیددیدیمشان . سرحال وشکفته ودنیایی از امید. چونان جوانان هم سن ما به خروش آمده بود از طلایه رهایی واما نگران وانذار گو .گفت : اکنون نوبت شعور اجتماعی است . این شور برای ده ها انقلاب کفایت می کند. بعد از ده شب طلایی گوته بود ودر آستانه انقلاب . ده شبی که چونان آتشی سوزان واگاهی بخش به خرمن بی بنیاد ستمشاهی در افتاد تا سخن اورا به اثبات رساند که ادبیات می تواند گامی باشد در رهایی انسان . وبعد هم مشتی اعلامیه از کیف سیاوش کسرایی بیرون آورد وداد به ما . مدتی بعد اتفاق دانشگاه صنعتی رخ داد . وآن شب نشینی با شکوه . او هم با دانشجویان ماند . وفردا که گاه رها شدن از بند تحمیلی فراز آمد پیشاپیش همه به راه پیمایی پرداخت وجان های شیفته صدها جوان را سرشار مهر ورزم وآزادی کرد. وامروز نیز به همان رژه همیشگی اش در ستایش آزادی ادامه می دهد اگرچه ناباورانه در خوابی ابدی جای خوش داشته باشد .

بابا حواست کجاست ؟

 حسین است که می پرسد .نگاهش می کنم ، اندوهم را قسمت می کند وآهی می کشد وشانه ای بالا می اندازد که چاره چیست ؟ رفتنی ها می روند!

و این پطرس است که با صدای حزینی آغاز می کند:

 

رفتن تو

 

از سحر نگفته رفتی !

ما ماندیم وشبی

که ماهش دق کرده است

در ظلام دشت .

حس غریب گم شدگی ،

چون کلید هرزی در قفل زنگار بسته ،

بر اضطراب ها ، خط می کشد .

وهیاهوی سکوت ،

بر تباهی وتیرگی ،

آوار می شود .

در گوش های منتظر،

شاید صدای تو ، می توانست ،

فرجی باشد برای رهایی ،

آن گاه که جغرافی سحررا،

با دست های گشاده ات دربادها

ترسیم می کردی .

افسوس !

از سحر نگفته رفتی ،

وماه دق کرد

در ظلام دشت .

22/1/1385 تهران

 

 

امضا محفوظ .

تهران 10/3/1385

نقل از نوید نو

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: