جامعهی پزشکی ايران و مردم |
نوید نو 24/1/1385 اسد عظیم زاده از میان ما رفت . بی گاه ونا بهنگام .انسانی شریف، مبارزوتلاش گر درراه سعادت توده های زخمتکش میهن .یادش گرامی باد.
جامعهی پزشکی ايران و مردم اسد عظيمزاده نقل از :فرهنگ توسعه مدتها بود تصمیم داشتم در بارهی رابطهی پزشک و بیمار در کشورمان مطلبی بنویسم. همیشه نگران بودم حقوق آن دسته از پزشکان و دیگر نیروهای فعال در جامعهی پزشکی که برخوردی مسؤلانه با بیماران دارند ضایع شود. امروز هم این نگرانی را دارم؛ چرا که اگر چه کمشمار ولی با پزشکان و پرستاران متعهدی آشنا شدهام که رفتاری شایستهی حرفهی خود با بیماران دارند. از این تعداد کمشمار که بگذریم، به باور من آنچه در جامعهی ما حاکم است، رابطهی پزشک و بیمار بیشتر به یک رابطهی ارباب – رعیتی مشابه است تا هر چیز دیگر. بیشتر پزشکان با وجود آن که بر مسالهی روانی و روحی بیمار تأکید دارند ولی کوچکترین توجهی به آن نمیکنند. بیمار وسیلهی درآمد است. کالاست و نقش خوکچهی هندی آزمایشگاهی را ایفا میکند. به غیر محترمانهترین صورت ممکن با بیمار برخورد میشود. پزشکان دانستهها و دانش خود را به روز نمیکنند و به گفتهی معروف از «جیب میخورند.» و به آن چه در دانشکدههای خود آموختهاند راضی هستند. مطالعه و جست و جویی در کار نیست، و بدتر از همه، روی آوردن تعدادی از آنها به مواد مخدر و تریاک است. صبح و به هنگام صبحانه، مرحلهی اول «خودسازی!» است تا سروحال و بیخیال به بیمارستان بروند. ظهر و پیش از خواب روزانه، خود را برای رفتن به مطب آماده میکنند؛ و به طور طبیعی شبهنگام نشئه و خودساخته به خواب میروند، تا صبحِِ روز بعد که روزی از نو و «روزی» از نو. بیآنکه از کسی نام ببرم به موردهایی اشاره میکنم؛ ولی بازهم تکرار میکنم؛ این سعادت را داشتهام تا با پزشکان و پرستارانی آشنا شوم که رفتار محترمانه، مهربانانه و انسانگرایانهی آنان انسان را شیفتهی خود میکند. یک پزشکِ ویژه کارِ داخلی که در سالهای اولِ پس از فارغالتحصیلی بسیار متعهدانه و فعال برخورد میکرد، حالا با خنده به همکارش میگوید: «کار من خیلی ساده است. بسیاری از بیماران من با «آنتیبیوتیک» بهبود مییابند و دستهی دیگر خود به خود و با گذراندن دورهی بیماری سلامت خود را باز مییابند. آنان میپندارند من آنان را درمان کردهام.» دیگری که جراح ویژه کار غدد و سرطان است میگوید: «کار من از تو هم سادهتر است. اگر بیمارم خوب شد، همه میگویند سرطان را درمان کردهام و اگر فوت کرد میگویند، خوب سرطان بود و چاره و علاج نداشت. بنابراین هیچگاه از سوی وابستگان بیمار سرزنش نمیشوم.» در یک بیمارستان برای مدت 11 روز بستری بودم. بدون کمک دیگران نمیتوانستم راه بروم، در طول 11 روزی که در آنجا بودم، تنها 2 بار و آن هم در شرایطی بسیار بحرانی مجبور شدم زنگ پرستار را بزنم. پرستار هر دو بار با قیافهای اخمآلود وارد شد و با لحنی خشن گفت: «چه خبرت است هی زنگ مینی؟» گفتم: «دخترم، این اولینبار است که زنگ میزنم. چارهای نداشتم. همراهم نیست.» وضع پیچیده و دلپیچهی غیرقابل کنترل خود را گفتم، و او گفت، برمیگردد. بیش از نیم ساعت گذشت و از او خبری نشد. به واقع شرایط غیرقابل کنترل و تحملی را میگذراندم. با هر دشواری بود خود را به ایستگاه پرستاری رساندم. خانم پرستار روزنامه میخواند. گفتم: «خانم چرا توجه نمیکنید من در چه شرایطی هستم؟ کاری برایم بکنید. تا کاری انجام ندهید همینجا روی زمین مینشینم.» رفت و با آمپولی برگشت. تزریقی کرد و آرام گرفتم. با کمک بیماران خود را به حمام رساندم. لباسهایم را عوض کردم و آلودهها را داخل سطل زباله انداختم و بدون هیچ کمکی خود را به تختخواب رساندم. اینها تازه همه در شرایطی بود که پزشک ویژهکارِ عزیزی سفارش من را به بسیاری کرده بود. همراه مراقب من، خواهرم یا دخترم چون شب بود به دلیل زن بودن اجازه نداشتند در بیمارستان حتا در راهرو بمانند. و من نمیفهمم چرا بیمارستانها برای غذا و رسیدگی همراه بیمار پولی هم دریافت میکنند. به واقع باید پولی هم به آنها بدهند، چرا که کار پرستاران و دیگران را و بسیار بهتر از آنان انجام میدهند. برای معاینهی چشمهایم به بیمارستان دیگری رفته بودم. پروندهام در بایگانی نبود. من را که 8 جراحی چشم را پشتسر گذاشته بودم و تنها با یک نیمه چشم و پایی لنگان راه میرفتم، 6 بار به قسمتهای مختلف فرستادند و پروندهام پیدا نشد. پزشکی به جای پزشک ویژهکار ارشد که پزشک اصلیام بود بیماران او را معاینه میکرد. برای پزشک اصلی که در اخلاق و رفتار هم نمونه است کاری پیشآمده بود و به آن دیگری که دورهی ویژهکار شدن را میگذراند و شاگردش بود مأموریت داده بود تا بیمارانش را معاینه کند. به او مراجعه کردم و گفتم: «آقای دکتر، پروندهام پیدا نمیشود. خواهش میکنم نظر خود را روی یکی از همان فرمهای گزارش بنویسید و من به دکتر... بدهم تا بعد از پیدا شدن پرونده آن را داخلش بگذارد. پیش از این هم یک بار این کار را کرده بودند. با تندی و تکان دادن دست گفت: «برو پروندهات را بیار. من بیپرونده کسی را معاینه نمیکنم. گفتم: «آقای دکتر گویا متوجه نیستید. پروندهی من پیدا نمیشود. هرجا گفتهاند رفتهام. حالا چه کنم؟» این بار با لحنی تندتر و بیادبانه و صدای بلند گفت: «به تو میگویم برو پروندهات رابیاور. حالا برو پی کارت و وقت من را نگیر.» جوش آوردم و زدم به سیم آخر. انگشتم را به سویش دراز کردم و با تحکم و با صدایی بلندتر از او و در حضور بیش از 50 بیمار در حالِ انتظار گفتم: «تو باید چوپان میشدی نه پزشک. ولی نه! چون چوپان هم با گوسفندانش رفتاری مهربانتر از تو با بیماران دارد. من را با یک چشم نیمه بینا و لنگ لنگان 6 بار از این ساختمان به ساختمان دیگر میفرستند. من که پروندهام را به منزل نبردهام. پروندهی من در بیمارستان گم شده است. تو و دیگران وظیفه دارید آن را پیدا کنید.» آقای «دکتر» خناق گرفته بود و دیگر حتا یک کلمه هم بر زبان نیاورد. رضایت را در چهرهی بیماران در حال انتظار که از شهرها و روستاهای دور و نزدیک آمده بودند حس میکردم. با همان انگشت نشانه رفته به سویش ادامه دادم و گفتم: « آقای به اصطلاح «دکتر» که قسمنامهی بقراط را هم بیان کردهای، به تو میگویم که تو، اگر تنها چشم پزشک این کشور و ملت بخت برگشته باشی و من 8 چشم داشته باشم و همه درحال نابینا شدن، برای درمان به سراغ تو که نام و حرفهی شریف پزشکی را لکهدار کردهای نمیآیم.» بعدها به پزشک شریف و انسان دوست خود گفتم: «آقای دکتر، هر از چندگاهی یک کلاس اخلاق و رفتار پزشکی هم برای این شاگردان خود بگذارید، زیرا ویژهکاری آن هم در رشتهی پزشکی بدون داشتن اخلاق و رفتاری انسانی ارزشی ندارد که هیچ، ضد ارزش است.» سال 63 مادرم در آستانهی مرگ قرارگرفت. برای درمان درد مفاصلش به پزشک «روماتولوژیست» خود مراجعه کرد. این آقای «پزشک» از وابستگان رژیم ستمشاهی بود، همسر و فرزندانش را به خارج فرستاده و خود ممنوعالخروج بود. او گناه تمام دشواریهای خود را به گردن مردمی میانداخت که قهرمانانه قیام کردند و شاه خائن را از کشور بیرون راندند. او مرتب توصیه میکرد که بازوی مادرم را ورزش دهیم. به بازوی مادر بیچاره دست که میزدیم فریاد پیرزن به آسمان میرفت. در نهایت و به توصیهی خواهرم عکسی از بازو گرفتند. معلوم شد بازوی پیرزن از وسط دو نیم شده و سرطان استخوان است. آقای دکتر ویژهکار و سرشناس هم دستور ورزش میداد. برای کسب تکلیف به مطب او رفتیم. در انتظار بودیم که سروصدا و فریاد دکتر از داخلِ مطب بلند شد که میگفت: «به من چه مربوط است که داروی تو پیدا نمیشود. من که دوا فروش نیستم. برو از حکومتت بگیر.» پیرزنی نحیف و ریزاندام و چادری از مطب خارج شد. با شرم لبخندی به روی بیماران در انتظار انداخت و گفت: «آخرمن کاغذ میخواهم چه کنم؟ نسخه را که نمیتوان خورد. به هرجا که فکرم میرسید رفتهام و نتوانستهام دارویم را پیدا کنم. به من میگوید از حکومتم بگیرم. من حکومت از کجا پیدا کنم؟»، شگفتزده بودم که چگونه یک پزشک وطن فروش و سلطنت طلب میتواند این چنین گستاخانه و بیادبانه بیمار درمانده و ناتوانی را در حکومت خودِ او از مطب بیرون کند. به سراغش رفتیم و در مورد مادرم کسب تکلیف کردیم. تنها گفت، باید به یک «اورتوپد» مراجعه کنیم. تو گویی هیچ گناه و اشتباهی مرتکب نشده که دستور ورزش و حرکت دادنِ بازوی شکسته و دونیم شده را داده است. پزشک اورتوپدی را میشناسم که رییس یک بیمارستان معروف بود. او دست و پای نشکسته را به اتاق عمل میبرد تا پول جراحی بگیرد. پزشک دیگری تا یک ریال آخر هزینههای بیمار را گرفت و بعد جنازهاش را تحویل بستگانش داد. از این نمونهها بسیارند و شاید این همان بهداشت و درمان رایگان مندرج در قانون اساسی ما باشد. سال 1356 برای جراحی رگی در نزدیکی قلبم و به توصیهی دوستانم به آمریکا رفتم. وارد بیمارستان شدم. فرمی را پر کردم و 6000 دلار دادم. عاقله خانمی با یک صندلی چرخدار آمد و از من خواست تا بنشینم. خندهام گرفت و گفتم: «من از ایران تا اینجا را تنها آمدهام. نیازی به صندلی چرخدار نیست.» و او گفت: «در آن مدت مسئولیت به عهدهی خودتان بود ولی از این لحظه به بعد مسئولیت سلامتی شما به عهدهی ما است. باید با صندلی برویم.» باز هم با خنده گفتم: «پس چارهای نیست. حالا که باید صندلی چرخدار باشد، چون شما بزرگتر هستید، شما بنشینید و من شما را میبرم.» خنده کرد و نشستیم و رفتیم. در آن زمان هنوز تلفن همراه وجود نداشت. پزشکانی که بیمار بستری در بیمارستان داشتند، وظیفه داشتند بیسیم خود را روشن بگذارند و تا فاصلهی معینی از بیمارستان دورتر نروند تا در صورت لزوم خبرشان کنند. هنگامی که پزشک جراح من به همراه کسانی که دورهی ویژهکاری میدیدند برای معاینه به دیدارم میآمدند، در آغاز معاینهام میکرد و تمام مراحل درمان و چگونگی شرایط و دیگر موردهای ضروری را برایم توضیح میداد. به خوبی درمییافتم چه باید بکنم. پس از آن دانشجویان معاینهام میکردند و نظرهای خود را به پزشک ارشد میدادند. اما در اینجا پزشک اصلی مانند کلاسهای درس با دانشجویان برخورد میکند. بیمار را به هیچ میپندارند. تو گویی بیمار به طور کلی وجود ندارد و یا در بهترین شرایط یک خوکچه آزمایشگاهی و وسیلهی آموزش است. گویی جدول ضرب از شاگردان میپرسد. در ایالات متحد آمریکا و کشورهای دیگر، سیستم سرمایهداری حاکم است. آنان از بیم اقدام برای دریافت خسارت و شکایت بیمار مراقب سلامتیاش هستند. در کشورهای سوسیالیستی نه به دلیل نگرانی از شکایت و خسارت و مانند آنها، بلکه به خاطر باورهای متفاوت و ویژهی خود به بهداشت و درمان شهروندان توجه دارند. آنچه مهم است آن که به هرطریق انسان در هر دو سیستم حکومتی با نوعی نظم روبرو است؛ ولی در کشورهای جهان سوم و به مثابه یک نمونه کشور خودمان آن چه وجود دارد نه نظام پزشکی، بلکه بینظمی و بیعدالتی پزشکی است. بیمار هیچ حقی ندارد. انسان نیست. جانور است؛ و پزشک تمام حق را دارا است. و این شرایط تنها مربوط به جامعهی پزشکی و رابطهی پزشک و بیمار نمیشود. در نظام مهندسی که خود عضوی از آن هستم، یک بینظمی از نوع باورنکردنی وجود دارد. خلاصه آن که به هر جا که بروی همین شرایط با صورتهای متفاوت وجود دارد. اگر غیر از آن باشد جای شگفتی است. باشد که مردم شریف و زحمتکش ما شاهد آن نظمی باشند که شایستهی آنان است.
|